دلم حسابی تنگ بود. حال خسته ام را با خودم بردم #حرم تا شفا گیرد.
پس از #زیارتِ خواهر شاه خراسان و دو رکعت نماز، دل آشفته ام پرکشید سوی #گلزار. سوار تاکسی شدم و آدرس #امامزاده_علی_بن_جعفر را به راننده دادم .
آرام آرام سوی گلزار قدم برداشتم .بطری های #گلاب کنار درب ورودی، نشان از قرار همیشگی خسته دلانی بود که برای خلوت به این گلزار می آیند.
فضای مسقف پیچیده در چپ و راست که متشکل از مزار شهداست و نورهای سبز و سرخ، که حاصل تابش نور خورشید به سقف های رنگ شده شیروانی بود حال #معنوی خاصی را به انسان هدیه می داد.
ناگهان #دلم دستور داد و پایم به سمت راست قدم برداشت.تعدادی #زائر دور تا دور مزار نشسته بودند.در ظاهر فضا پر از سکوت بود اما، این سکوت شاهد حرف های دلشان با #شهیدان زین الدین بود.
شهید #مهدی_زین_الدین فرمانده لشکر علی بن ابی طالب و برادرش #مجید ، فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی طالب، در کنار هم آرام گرفته بودند.
مهدی، فرمانده ای که همیشه خودش اولین نفر بود برای #عملیات. می گفت: «اگر فرمانده نیم خیز راه بره،نیروها سینه خیز راه میرن .اگه بمونه تو #سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون»
آرزوی #شهادت داشت. عکس دخترش در جیب لباسش بود اما از ترس #مهر_پدری قرار شد بعد از عملیات آن را ببیند.
به رسم حضرت #ارباب نمازهای اول وقتش حتی در جاده های جنگ هم ترک نشد .
#نمازهایش به نیت پیروزی در عملیات ها ،نماز شب هایش ، حال خوشش و #گریه هایش در #مناجات باخدا ، هنوز هم از خاطرات زیبای به جا مانده در ذهن و #قلب رزمنده هاست.خوش به حالش که خدا را شناخت و چه زیبا #خدا او را خرید .
لبانم معطر به خواندن #فاتحه ای ، چشمانم خیس از #اشکِ حسرت و صدای #اذانی که مرا به خود آورد...
و خدایی که در این #نزدیکی است...
🕊به مناسبت سالروز تـولد #شهید #مهدی_زین_الدین
📅تاریخ تولد: ۱۸مهر ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳.سردشت
🥀محل دفن: گلزار شهدا امامزاده علی بن جعفر #قم
🏴••☆🌹☆••🏴
@shahid_aref_64
#زیارت نامه _شهدا
ان شاءالله پاسخگوی سلام شما شهدا باشند
🦋---🍃🌺🍃---🦋
@shahid_aref_64
#زیارت نامه _شهدا
ان شاءالله پاسخگوی سلام شما شهدا باشند
🦋---🍃🌺🍃---🦋
@shahid_aref_64
#زیارت نامه _شهدا
ان شاءالله،شهداپاسخگوی سلام شماباشند
🦋---🍃🌺🍃---🦋
@shahid_aref_64
🌸🍃بر تار و پود فرش حرم خورده دل گره
از بس گرهگشا شده هر رفت و آمدت
🍃🌸دارد #زيارت تو ثواب هزار حج
جانم فدای نام تو «يا ثامن الحُجج»
بطلب این دل را مولای غریبان🤲🏻
السلام علیک یا امام غریب ویا رئوف
🏴شما دعوت شدید
,,,🍃🌺...🌺🍃,,,
@shahid_aref_64
🍃حاج عمار!
هر چه فکر کردم چگونه بنویسم که خوش تر باشد، باز هم به جانم ننشست! اصلا میخواهم راحت باشم! میخواهم بگویم درخت گناه، شاخ و برگ هایش را اطراف قلبم قفل کرده و قلبم اسیر سیاهی شده! دیگر اشک هایم هم بوی خدا نمیدهد!
🍃گناه وزنه ی سنگینی شده که زمین گیرم کرده و پر پروازم را زخمی کرده است! چنگ می اندازم تا زنجیرش را پاره کنم اما مگر به همین آسانی است! تبِ #گناه وجودم را گرفته است و من بیماری درمانده ام که هیچ دارویی جز نگاه تو درمانش نمیکند!
🍃تو هم فرمانده ای دیگر! خوب میدانی سربازانت را چگونه آموزش بدهی که همان بشود درمان تمام دردهایشان! درمانی مثل یک درد و دل سحرگاهی زیرنور ماه و ستارگان! اصلا نور ماه هم نباشد عیبی نیست؛ چهره ات همچون ماه میدرخشد ونورش قلبم را هدف میگیرد.
🍃نور چشمهایت میشود مفتاح الهدایت؛ زنجیر گناه را میگشاید و قلبم نفَس میکشد! روشنایی نگاه تو همانی است که تمام سیاهی های وجودم را به سفیدی مطلق تبدیل میکند. لبخند ارامش بخشت هم که دیگر خودش داستانی سراسر عشق است؛ گویا #عشق لبخند تو «مبدل السیئات بالحسنات» است و با یک نگاه میتوان فراموش کرد تمام بدی هارا... تمام سیاهی هارا... نا امیدی هارا...
🍃#حاج_عمار امروز تولد توست! ما چشم انتظار عیدیِ شماییم! یا شاید هم باید دست هایمان را به سوی شاه خراسان روانه کنیم که اینگونه نوکری دارد و تولد زمینی سربازش است! چشم هایمان را میبندیم؛ انگشتانمان را دخیل پنجره فولادش میکنیم و از عمق جان زمزمه میکنیم: شاه خراسان قسمتمان کن #زیارت حسین(ع)را...
🍃انگار خودت هم آنجایی آرام و محجوب لب میزنی :«کربلا نه به قسمته!
نه به همته! #کربلا به دعوته ! »
با تکیه بر ارامش صدایت مجدد خطاب میکنم ابالجواد را: یا علی بن موسی الرضا دعوتمان میکنی؟! به سمت گنبد برمیگردم؛ دست هایم را روی سینه ام میگذارم به نشانه ی احترام و میگویم: تولدت مبارکِ ما باشد عمارِ مهدی(عج)
✍️نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید #محمدحسین_محمدخانی
📅تاریخ تولد : ٩ تیر ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱٣٩۴
🕊محل شهادت : سوریه_حلب
🥀مزار شهید : بهشت زهرا_قطعه ۵٣
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🍃خدا را در دامنه کوه #شکر کرد بخاطر بند بند وجودش، شکر کرد بخاطر وجودش در #ملکوت در جهان، #حسین(ع) میدانست کجا ایستاده و رو به کجا قدم برمیدارد. سپاس گفت خدا را بخاطر #رگهای_گردنش، استخوان سینهاش، بند انگشتانش لبها و دندانهایش😔
🍃عرفه #روضه مجسم است که حسین برای خود میخواند و محاسنش با #اشکش خیس میشود حال آنکه میداند چند منزل دیگر محاسناش با خون #خضاب میشود و رگ هایش بریده نه، با ۱۲ ضربه جدا میشود، میداند استخوان هایش شکسته نه، خرد میشود، #انگشتش بریده نه، دزدیده میشود، میداند دندانهایش شکسته نه، بلکه با لبهایش بهم دوخته میشود😭
🍃آه حسین، درونم #داغی است که عطش زیاد میکند و تو را میخواهد و دنیا آ#ب از من دریغ میکند حسرت دیدار نوشته بر یخ، که آب میشود. گفتند امسال حق #زیارت نداریم، مولا جان میدانم رویم سیاه است و با هر گناه سیلی زدهام به صورتت اما گناه دارم، عزیز دلم به جان مادرت #دوستت_دارم، رحم کن و یکبار ویژه بیا، بیا تا شاید چشم کورَم توانست رخ ماهت را سیر ببیند😞
🍃 #عرفه را میخوانم اما سینه سنگین است از خط به خط روضه خود خواندهات...
🌸به مناسبت #روز_عرفه
✍نویسنده : #محمدصادق_زارع
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
زیارت-غدیریه-از-بیان-امام-هادی-علیه-السلام.pdf
416.7K
#زیارت غدیریه(pdf)
باخط درشت وزیبا همراه باترجمه
ازبیان امام هادی علیه السلام
# درخواستی اعضا محترم کانال
بمناسبت عیدغدیر و ولادت باسعادت امام هادی (ع)تقدیم شماخوبان🙏🌹
#دعامون کنیدعزیزان🤲
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
💠 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
💠 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
💠 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، بهجای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :« قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✨برطرف شدن اندوه و شيرين شدن دوباره زندگى توسط#زيارت عاشورا✨
#قسمت اول🥀
يكى از بانوان محترم از رانده شدگان عراقى مى نويسد: من با مشكل بزرگى مواجه شدم كه زندگى مرا تهديد مى كردو براى آن مشكل راه حلى نيافتم و حقيقتاً اميدم از هر چيزى قطع شده بود و به همه دعاهايى كه در كتابهاى ((مفاتيح الجنان )) و ((التحفة الرضوية )) و ((المخازن )) و... يافت مى شد متوسل شدم .
اين دعاها را در نيمه شب و زير آسمان مى خواندم و بالا خره به كمك زيارت عاشورا و به شكل شگفت انگيزى به حاجت خود رسيدم
مشروح اين داستان بدين قرار است :
من همسر محترمى داشتم ، او داراى شخصيت متمايز، منحصر به فرد و داراى كمالات معنوى ، خلق و خويى بلند مرتبه بود. وى در احترام به زن و فرزندان و نزديكانش مرد نمونه اى بود،
روزى با برادران و نزديكانم مشاجره كرد به طورى كه به من گفت : حتماً بايد روابط خود را با نزديكانت قطع كنى ، همسر من در گفتارش جدى و مصمم بود به طورى كه امكان مخالفت با گفته هايش نبود.
من متحير و سرگردان ماندم ، چگونه رابطه ام را با نزديكان و خويشاوندانم قطع كنم ؟! در حالى كه همسرم مى گفت : تا انتقامم را از آنها نگيرم ساكت نمى مانم .
مرا به قم منتقل نمود، و از قم به ... و هميشه مى گفت : انتقام مى گيرم ، من نمى دانستم هدفش چيست و چه مى خواهد بكند، بعد از آن بدون آنكه به كسى خبر دهد ما را ترك كرد و به خارج مسافرت كرد، بعداً مطلع شديم مى خواهد درخواست پناهندگى از آلمان و يا فرانسه كند، سپس پيغام داد كه ديگر باز نخواهد گشت و سوگند ياد كرد زندگى مشترك ما منتفى شده ، هر كس از دوستان و نزديكانش آنجا درباره بازگشتش با او سخن گفت پاسخش منفى بود.
مى گفت : همسرم هر كارى مى خواهد بكند!!
اما من همه دعاها و توسلهايى كه دوستان و نزديكانم به من مى گفتند مى خواندم ، مانده بودم با فرزندانم چه كنم ؟😔
وقتى خبر فوت آيت اللّه حاج سيّد مرتضى موحد ابطحى پدر مؤ لف در تاريخ جمعه هشتم جمادى آخر سال 1413 منتشر شد در مراسم تشييع او شركت كردم و در نزديكى قبر آن مرحوم ، آيت اللّه سيّد محمد باقر موحد ابطحى فرزند ارشد ايشان گفت : در دهان متوفى قدرى خاص از تربت امام حسين عليه السلام را كه از فاصله يك مترى آرامگاه شريف سرور آزادگان حسين بن على عليه السلام در سال ... برداشته شده قرار داديم که در روز دهم محرم الحرام اين تربت چون خون سرخ رنگ به نظر مى رسد.
👈بنا بر اين هر كس حاجتى مهم دارد نذر كند زيارت عاشورا را ختم كند، انشااللّه حاجتش بر آورده مى شود👉
بدون آنكه بدانم اشكهايم جارى بود، و در طى اين مدت هميشه در خواب مى ديدم مشغول خواندن زيارت عاشورا هستم ، و هنگام سجده از خواب بر مى خواستم....
#همراه ماباشید ادامه دارد....
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
✨برطرف شدن اندوه و شيرين شدن دوباره زندگى توسط#زيارت عاشورا✨ #قسمت اول🥀 يكى از بانوان محترم از ران
✨#برطرف شدن اندوه وشیرین شدن دوباره زندگی توسط#زیارت عاشورا✨
#قسمت دوم🥀
از شدت ناراحتى و تأ ثر بعضى از روزها زيارت عاشورا را دوبار مى خواندم ، در يكى از شبها در عالم خواب ديدم گويى مجلس عزاى امام حسين عليه السلام بر پا شده و من در آن شركت جسته ام ، از ميهمانان با حلوا پذيرايى مى كردند، يكى از آنها را برداشتم و آن را گشودم ، نامه اى يافتم كه در آن شعرى بود و اكنون آن را به خاطر نمى آوردم دستمالى سرخ رنگ و قدحى به شكل تقويم در آن بود كه بر آن نوشته شده بود: جمادى اوّل ، جمادى دوّم .
از خواب برخاستم و خوابم را تلفنى براى يكى از مفسران خواب گفتم ، خواب را چنين برايم تفسير كرد: شما براى حاجت مهمى مشغول به توسل شده ايد، و آنچه را كه مى خواهيد در ماه جمادى اول يا جمادى دوم به دست مى آيد.
سپس خواندن زيارت عاشورا را ادامه دادم در يكى از شبها در عالم خواب ديدم گويى از حمام خارج شده ام ليكن قسمتى كوچك از كمرم تميز نشده مانده بود، من مجدداً به حمّام بازگشتم و آن را خوب شستم تا تميز شدخوابم را براى مفسر خواب گفتم . او گفت : همه اعمال تو پذيرفته شد، و معنى غسل دوم كه آن را ذكر كردى اين است : از مشكلى كه گرفتار شده اى خلاصى مى يابى ، دعاها وتوسّلهاى انجام شده توسط شما به صورت آشكارى اثر نموده .
با خود گفتم : توسل خود را با زيارت عاشورا به پايان رساندم ، و به حاجتم مى رسم ، در روز بيستم ، بعد از خواندن دوباره زيارت عاشورا و دعاى علقمه ، نماز خواندم و آرامگاه مرحوم آيت اللّه سيّد مرتضى موحد ابطحى را زيارت كردم مبلغى نيز به خادم او دادم و از او خواستم روضه اى بخواند و ثواب آن را نثار روح مرحوم كند، پس از آن به منزل بازگشتم ، در آن شب در خواب ديدم گويى در خيابان اسير گشته ام ، و من به شكل زيبا و به شخصيتى عجيب بودم و حجابى كامل داشتم و به دستم تسبيحى بلند و سبزرنگ بود، در برابرم سيّد محترمى بود، رو به من كرد و با لبخندى به من فرمود: خداوند تو را به آنچه مى خواهى مى رساند.
#باماهمراه باشیدادامه دارد....
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
✨#برطرف شدن اندوه وشیرین شدن دوباره زندگی توسط#زیارت عاشورا✨ #قسمت دوم🥀 از شدت ناراحتى و تأ ثر
#برطرف شدن اندوه وشیرین شدن دوباره زندگی توسط#زیارت عاشورا
#قسمت سوم 🥀
سپس همراه او سوار ماشين شدم .
اين خواب را براى كسى تعريف نكردم در روز جمعه شب ساعت هشت و نيم زنگ تلفن به صدا در آمد، وقتى گوشى را برداشتم صدايى را شنيدم كه آشنا بودولى نمى توانستم آن را تشخيص دهم . او گفت : من فلانم (شوهرت هستم ) من گفتم : چه مى گويى ؟!! تو كجايى ؟ گفت : من اكنون در شهر اصفهان هستم . گفتم : چرا به خانه نمى آيى ؟ گفت : مى آيم اما ابتدا خواستم خبر دهم تا غافلگير نشويد. گفتم : خوش آمدى در اين لحظه كه اين سطرها را مى نويسم به ياد لحظه اى مى افتم كه زنگ تلفن به صدا در آمد و بدنم را لرزش فرا گرفت و حالتى غير طبيعى به من دست داد، آن شدت خوشحالى را قادر به توصيف نيستم .
وقتى همسرم به منزل آمد، ابتدا به منزل فرزندان آن مرحوم كه در نزديكى منزل ماست رفتم و داستان را براى وى بازگو كردم سپس خواستم به زيارت قبر سيّد بروم از او تشكر كنم ليكن تا كنون موفق نشده ام ، و خدا را شكر كه با يكديگر زندگى مى كنيم و چيزى صفا و صميميت زندگى ما را تيره و تار ننموده .
شايان ذكر است ، من به همسرم گفتم : آنچه از تو مى دانم اين است كه مردى قاطع و در حرف و عمل جدى مى باشى بارها گفتى به اصفهان باز نمى گردم چه چيز تو را واداشت نظرت را تغيير دهى و نزد ما باز گردى ؟
او گفت : در ابتدا بسيار تحت تأ ثير قرار گرفته بودم به طورى كه يك بار هم فكر بازگشت به اصفهان به ذهنم خطور نكرد، ولى از تاريخ ... (نزديك همان روزهايى كه شروع به خواندن زيارت عاشورا كردم ) تحت فشار قرار گرفتم و اعصابم به هم ريخته شده بود، هر چه براى خروج از اين بن بستى كه در آن به سر مى بردم فكر مى كردم به راه حلى نمى رسيدم ، به نظرم رسيد به فرانسه مسافرت كنم ولى بيشتر احساس ناراحتى مى كردم ، سپس به فكر مسافرت به تركيه افتادم ولى از اين فكر نيز احساس راحتى به من دست نمى داد، ليكن وقتى فكر بازگشت به اصفهان را مى كردم احساس راحتى و آسودگى خيال به من دست مى داد، براى همين بازگشتم .
و نكته بسيار مهم : بازگشت همسرم مصادف با روزهاى جمادى اول و جمادى دوم بود، همان روزهايى كه در عالم خواب ذكر شده بودند، به همين دليل به طور مستمر زيارت عاشورا را مى خوانم .
من همه مردان و زنان مؤ من را سفارش مى كنم كه اگر در زندگى با مشكلى رو به رو شدند از رحمت خداوند و عنايت اهل بيت نا اميد نشوند و با دعا و توسل به اين گوهر ناياب و گرانمايه و اين اكسير بسيار بزرگ قادر خواهند بود لطف و عنايت بارى تعالى را كسب كنند
#قسمت آخر🥀.....🥀
#زیارت عاشورا🥀
مرحوم آيت اللّه شيخ محمدحسين اصفهاني از خداوند متعالي ميخواست كلمات پاياني عمرش، #زيارت عاشورا باشد، و پس از آن به سوي باري تعالي بشتابد. خداوند نيز دعاي وي را اجابت كرد و پس از اتمام خواندن #زيارت عاشورا روحش به ملكوت اعلي شتافت و قرين رحمت گرديد».
#مداومت_بر_زیارت_عاشورا🥀
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🕊⚘زیارتنامهیشهدا 🕊⚘ 📗》اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 📗》اَلس
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ📖))
((به مناسبت سالروز شهادت
((شهیدحمید رضاضیایی
((تاریخ تولد:1349/3/17
((تاریخ شهادت:1396/8/30
((مکان شهادت:سوریه بوکمال
((مزارشهید:بهشت زهرای تهران
✍زندگینامه شهیدوالامقام🔰
❣جانباز شهید مدافع حرم# حمیدرضا ضیایی متولد سال ۱۳۴۸ بود که در سن ۱۵ سالگی با دستکاری کردن# شناسنامه اش به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و در# گردان ادوات لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) به عنوان دیده بان مشغول جهاد در راه خدا شد. #حمیدرضا در سال ۱۳۶۶ در سن ۱۷سالگی در عملیات والفجر ۱۰ در کردستان عراق از ناحیه دو پا #مجروح شد و سرانجام از ناحیه پای چپ به درجه #جانبازی نائل شد اما ذره ای خلل در انگیزه و رشادتش برای مقابله با دشمن ایجاد نشد.🌺))
🔹پس از جنگ، او راه جهاد و# شهادت را رها نکرد و با ظهور تروریست های #تکفیری در سوریه به دفاع از #حرم اهل بیت علیهم السلام شتافت. وی ۶ مرحله به سوریه اعزام شد.🌺))
🔹او مدتی فرمانده تیپ پیاده بود و پس از آن مسئول اطلاعات# تیپ و اواخر هم مسئول ادوات تیپ زینبیون بود.# حمیدرضا فرماندهای مدبر، مجرب و کار آزموده، و نیرویی کار بلد و #بسیجی مخلص بود و انس زیادی با📖 قرآن داشت. او در فراغ همرزمانش می سوخت و بیقرار بود.🌺))
🔸وی در آخرین# سال عمرش، زیارت# حج تمتع را رفت و بعد از آن به #زیارت عتبات عالیات رفت و برات# شهادتش را از# امام حسین(ع) گرفت و در آخرین مرحله پاکسازی داعش در البوکمال# سوریه بر اثر 🔥شلیک تک تیرانداز داعشی ۳۰ سال پس از جانبازی اش به آرزوی خود که #شهادت بود رسید. او جزو آخرین شهدای آزادسازی# سوریه از سیطره داعش است.
🤲برای سلامتی امام عصر عجل الله...
هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا....
شهیدسرافراز<<حمیدرضاضیایی>>
<<صلــــــــــوات>>
#لبیک_یا_خامنه_ای
اگه در نهایت آرامش و امنیت به زیارت امام حسین علیه السلام میری یادت باشه مدیون درایت،ذکاوت و سیاستمداری رهبر عزیزمان طی این چند سال هستیم و اِلا باید الان آه حسرت میکشیدیم .
برای سلامتیشون صلوات.
اَللهُمَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اَللهُمَ احْفَظْ قائِدِنَا الْاِمامَ الخامِنِه اي بِحَقِّ الزَّهراء(س)
#امام_حسین
#اربعین
#زیارت
🥀بسم رب الحسین (ع)🥀
🔴 زائران کربلا!
گوارایتان باد لبخند و دعای امام زمان !
▪️امام صادق علیهالسلام:
🔸️اگر زائر امام حسین علیهالسلام میدانست چقدر پیامبر و امیرالمومنین و حضرت زهرا و ائمه و شهدای اهلبیت علیهمالسلام را خوشحال کرده، و از دعاهای آنها چه چیزها نصیبش شده و چه ثوابی در دنیا و آخرت دارد و چه موهبتهایی در پیشگاه خدا برایش ذخیره شده، دوست داشت تا آخر عمر خانهاش کربلا بود!
📚 کامل الزیارات، باب۹۸، حدیث ۱۷
#زیارت
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
شهیدعارف یوسف الهی
🆔@shahid_aref_64