eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.6هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
، 🌷هویزه، شهدای غریبی دارد. خیلی از آنها، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند. هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است. مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیزترین خاطرات دفاع مقدس است. عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم می‌زدم. کاروان‌های زیارتی، یکی پس از دیگری برای زیارت به آن‌جا می‌امدند و می‌رفتند. در میان همهمه زائران، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد. به همان طرف حرکت کردم. 🌷دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبرها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب می‌کرد، داشت ضجه می‌زد و گریه می‌کرد و چیزهایی به شهید می‌گفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود. عده ای از خانم‌ها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند. فکر کردم حتماً از بستگان آن شهید است. خودم را کنار کشیدم و از آن جمع فاصله گرفتم. بعد از کمی قدم زدن، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است. 🌷نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم. پرسیدم: آن شهید برادرت بود؟ گفت: نه، اصلاً با او آشنا نیستم. کنجکاوی‌ام بیشتر شد. جریان را از او سئوال کردم. گفت: آن شهید مرا به این‌جا دعوت کرد. حرف‌هایش عجیب بود. _قرار بود از مدرسه‌ی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود. سهمیه هر کلاس چهار نفر بود. من هم دوست داشتم به این سفر بروم. اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست. شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند می‌زد. 🌷بعد از چند لحظه به طرفم آمد. چفیه اش را درآورد و روی سرم انداخت. چفیه تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم. گفتم: می‌خواهی مرا بکشی؟ خندید. گفت: ما جان‌مان را فدای شما کردیم.... نترس. نمی‌میری! گفت: چرا به زیارت ما نمی‌آیی؟ فهمیدم منظورش جبهه‌های جنوب است. گفتم: قرعه به نامم نخورد. گفت: اگر دلت بخواهد می‌توانم کارت را درست کنم. خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم می‌خواهد برود. پرسیدم: سراغ شما کجا بگیرم؟ 🌷....گفت: مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم. فردا صبح که به مدرسه رفتم، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده. سریع رفتم اسم نوشتم. قرعه به نامم افتاد! به هویزه که آمدم، فوری به سراغ شهدا رفتم. ردیف اول را پیدا کردم. شمردم تا رسیدم به قبر هشتم. گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد. اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود. روی سنگ نوشته شده بود: ”شهید ملائی زمانی". 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا ملائی زمانی راوی: حجت الاسلام مرتضوی از گروه تفحص سیره شهدا قم 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093