『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
✿⃟🥀 #خاطراتتفحص🩸 #قسمتسوم🦋 ❀سنگر بتونی❀ آن روز ، مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقی (صلوات ا
✿⃟🥀
#خاطراتتفحص🩸
#قسمتچهارم🦋
❀فکه دیگر جای من نیست❀
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم ، به طرف 《عباس صابری》 هجوم بردیم و بنا بر رفع رسمی که داشتیم ، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندند تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند . کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمیشد . بیل مکانیکی را کار انداختیم . ناخنهای بین که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزر، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم . درست همانجایی که میخواستیم خاک هایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم . بچهها در حالی که از شادی می خندیدند، به عباس صابری گفتند : بیچاره شهید تا دید میخواهیم تورو کنارش خاک کنیم، گفت : 《که دیگر جای من نیست ، باید برم جای دیگری برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده...》
برگرفتهاز کتابآسمانزیرخاک💚
۵صلواتهدیهبهشهیدتورجیزادهوسپسکپی🙂♥️
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093