تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن خطرناک است، ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی، من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود، یکی از همرزمانش میگوید: من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست، یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!
🌷شهید #محمودرضا_بیضائی🌷
راوی: برادر شهید
🌸🌸🌸
▪️اربعین میخواست بره کربلا
نگران مهر های پاسپورتش بود
می گفت:
پاسپورتم انقدر مهر سوریه خورده،
هر کی تو مرز پاسپورتمو چک کنه می فهمه من پاسدارم
بچه های عراق گفته بودن بیا شلمچه قاچاقی می بریمت قبول نکرده بود
آخر سرم قسمت نشد
تا اینکه ۲۷ روز بعد از اربعین شهید شد...
🌷 شهید#محمودرضا_بیضائی