❤️قسمت ششم❤️
.
.
#دعای_کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
❤️قسمت هفتم❤️
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم.❤️
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،
جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده.
توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
#ادامه دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093