داشت میرفت مسجد.
در کوچه یک یهودی جلویش را گرفت.
گفت: من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی. رسول الله گفت: اول این که از من طلبکار نیستی و همینطوری داری این را میگویی؛ دوم هم اینکه من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.
یهودی گفت: یک قدم هم نمیگذارم جلو بروی.
رسولالله گفت: درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی. ولی یهودی همینطور یکی به دو میکرد و بعد هم با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمیشد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید. آمدند پیاش. دیدند یهودی ردای پیامبر را لوله کرده، دور گردن حضرت پیچانده و طوری میکشد که پوست گردن قرمز شده. تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت: من خودم میدانم با رفیقم چه بکنم.
رفیقش؟! منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را میکشاند؟!
چشمشان افتاد در هم. یهودی گفت: بهت ایمان آوردم، با این بزرگی تو بیتردید، پیغمبری...
#یا_رسولالله🎊