eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
703 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ تونیک ساده و سیاهی که تا زانو هایش آمده بود و روسری ی سیاه و نخی ای که حاشیه هایش طلایی رنگ بود اما.. هیچ شباهتی به یک تیپ مجلسی نداشت. دو ابرویم را بالا انداختم و گفتم : تیپ سیاهت بیشتر به این می خوره که من مردم امروزم خاک سپاریمه. ناگهان از آن طرف آشپزخانه دمپایی ای به پرواز در آمد و با جاخالی من به دیوار چسبید و موجب شد از خنده روده بر شوم. همینکه صدای خنده ام بلند شد بلند گفت : زهرمار. مرگ گرفته.. حالا انگار خودش رفته عروسی عمش. از شدت خنده دستم را به زمین کوبیدم که دیوانه ای نثارم کرد و مشغول شد. کمی بعد..بالاخره شدت خنده ام خوابید و خنده ام قطع شد. همینکه خنده ام قطع شد صدای زنگ در به صدا در آمد. با مکث.. از جا برخاستم و سوی آیفون رفتم و..با مطمئن شدن اینکه خودشان اند در را برایشان باز کردم. جلوی در ایستادم که مهتاب هم به من پیوست و با استرس گفت : چادر سرم کنم؟ نگاهی به تیپش انداختم و گفتم : نه. همینا خوبه. و فندقم را از او گرفتم. نگاهم را به صورت کوچکش دوختم که رنگ و رویش از دو ماه پیش باز تر شده بود و اجزای صورتش دلربا تر. بوسه ای به روی مویش کاشتم و در را باز کردم که صدای پاهایشان به گوشم رسید. کمی بعد.. مهمان هایمان در درگاه در حاضر شدند. تغییری از چند ماه پیش نکرده بودند فقط.. رنگ و روی دختر باز تر شده بود و چهره ی جفتشان شاد و سرحال بود. لبخندی به رویشان پاشیدم که ناگهان صدای متعجب مهمان اصلی ام به گوشم رسید : فکر کنم اشتباه اومدیم. چشم هایم را ریز کردم و با سلامی کوتاه خطاب به جفتشان، گفتم : اتفاقا درست اومدید... حرفم ادامه داشت اما ناگهان با پرتاب شدن جسمی در آغوش مهتاب.. حرفم نصفه ماند و صدای بلند مهتاب گفتن دخترک در ساختمان پیچید. لبخند تلخی به رویشان پاشیدم که مهتاب دست هایش را به دور دخترک حلقه کرد و صدای مبهوتش به گوشم رسید : الینا! خودم را عقب کشیدم که دانیال کامل به داخل آمد و در را پشت سرش بست. نگاه خندانش را به آن دو که در آغوش هم حل شده بودند دوخت. هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که آن دختری که آن شب از آن مهمانی منفور به خانه ام آوردم و پناهش دادم روزی همدم مهتاب تنهای من بوده. همان دختری که فهمیده بودم با گیر افتادن دست آن مرد منفور که صاحب مهمانی بود معتاد شده بود. انگار این رفع دلتنگی داشت زیاد طول می کشید که دست دانیال روی بازوی همسرش نشست و او را از آغوش مهتاب بیرون کشید و گفت : وقت برای رفع دلتنگی زیاده عزیزم. در دلم عوقی زدم خنده ام را خوردم که دختر گفت : باورم نمیشه دوباره می بینمت. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ و بعد دوباره خودش را در آغوش مهتاب پرت کرد و با گریه گفت : وقتی برگشتم دیدم خونه تونو عوض کردید خیلی حالم بد شد. خیلی بی معرفتی که خونه تونو عوض کردی بدون اینکه به من اطلاعی بدی.. حتی دیگه زنگم نزدی. کجا بودی؟ و هیچ صدایی از مهتاب من در نیامد.‌ چه جواب می داد؟ به جز یک ببخشید کوتاه چه جوابی می توانست بدهد؟ دانیال..دوباره دستش را روی بازوی همسرش نهاد و گفت : وقت برای توضیحم زیاده. همسرش روسری را در سرش صاف کرد و با پاک کردن اشک هایش نگاهش را در خانه چرخاند که ناگهان روی کودک درون دست هایم زوم شد. با دیدن کودک در آغوشم مبهوت نگاهش را به مهتاب داد و گفت : بچه ی توئه؟ مهتاب جوابی نداده..سویم آمد و آمد دخترکم را از آغوشم بگیرد که ناگهان نگاهش به من افتاد و دست هایش میان راه خشک شد. مبهوت گفت : این..این زنده ست! مگه.. با بهت سوی مهتاب چرخید و گفت : مگه نمرده بود؟ عجب فیلمی شده بود ها! کودک بی قرارم را در آغوش جا به جا کردم و آمدم چیزی بگویم که مهتاب گفت : منم نمی دونستم. و این جمله ی سنگین سکوتی سنگین و چند لحظه ای را میانمان حاکم کرد. دانیال دستش را روی شانه های همسر مبهوتش نهاد و نگاه متعجب و پریشانش را میان ما دو تا می چرخاند. کمی نزدیک مهتاب شدم و دستم را روی کمرش گذاشتم و با لبخندی که تصنعی بودنش معلوم بود گفتم : هنوز دم در وایستادین. بفرمایین داخل وقت برای صحبت زیاده. و با این حرف.. بار سنگین توضیح را از روی دوش مهتابم برداشتم. آن دو با تشکری دست و پا شکسته..داخل خانه شدند و طولی نکشید که کنار یکدیگر.. به پشتی هایمان تکیه زدند و ما مشغول پذیرایی شدیم. سکوت سنگینمان..فقط با نق نق های گاه و بی گاه رقیه شکسته میشد. همینکه ماهم به جمعشان پیوستیم.. پچ پچ دانیال کنار گوش همسرش به اتمام رسید و ناگاه..صدای متعجب و نگاه همسرش مرا خطاب قرار داد : تو..تو همونی ای که من..من براش..براش لپ تاپ آوردم؟ سر تکان دادم که بهت صورتش را گرفت اما برای من مهم نبود. نگاه خندانم را به دانیال دوختم که سعی داشت نیش بازش را بپوشاند اما نمیشد. همینکه نگاهم را روی خود دید گفت : مطمئنی تو همونی؟ به چشم هایش زل زدم و گفتم : گفتم که قیافه مو تغییر داده بودن. دانیال..نمایشی به معنی تفهیمی که بیشتر به نفهمیدن می خورد سر تکان داد و گفت : ولی قبلیه جذاب تر بود. دستی به صورتم کشیدم و گفتم : مهم صاحابشه که می پسنده.‌ و همان لحظه بود که آرنج مهتاب در پهلویم فرو رفت و نیشش نمایشی باز شد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دانیال خندید و گفت : درست می فرمایید حاج آقا. نگاه حیران متعجب دخترک میان من و مهتاب در گردش بود. انگار داشت اتفاقات رخ داده را کنکاش می کرد و افکارش را سامان می داد. امیدوار بودم این دیدار لطمه ای به روح و روان مهتاب وارد نکند. محمدامین می گفت بهتر است که این دیدار را به بعد موکول کنم اما دوست نداشتم این فرصت را از دست بدهم. حسی می گفت که کار درستی می کنم اما حالا می فهمیدم که این کار چه عواقبی را به دنبال خواهد داشت. با خم شدن دانیال به سمت خودم..از افکارم بیرون آمدم. دستانش را به سوی کودکم دراز کرد که با لبخند فندقم را در آغوشش گذاشتم. دخترکم را میان دست هایش جا به جا کرد و با نیش باز گفت : فکر نمی کردم راست بگی که بچه داری. با غرور یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : حالا دیدی که راست گفتم. به معنی تایید.. برایم سری تکان داد و دخترک را به همسرش نشان داد و با یکدیگر مشغول گفت‌وگو شدند. همینکه سرشان گرم شد.. صورت مهتاب سویم خم شد و زیر گوشم پچ زد : حالا بهش چی بگم؟ یواشکی..بوسه ای روی روسری اش گذاشتم و گفتم : دوست توئه. هر چی که دوست داری بهش بگو. با شنیدن حرفم..نگاهش را به چشم هایم دوخت که دستم را به گونه اش کشیدم و گفتم : اون الان توان هضم هر چی که تو میگی رو نداره. تو اونقدری وقت داری که بخوای از دلش در بیاری و همه چیز و براش تعریف کنی. با شنیدن حرفم.. پوزخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و من فهمیدم.. شامه ی تیزش فعال شده و منظور حرفم را گرفته. نگاهش را از من دزدید و گفت : اره.. حتی تنها دوستمم نمی تونه گذشته ی مسخره ی منو باور کنه. اصلا کیه که باور کنه؟ آمدم چیزی بگویم که صدای گریه ی رقیه.. اتصال میانمان را پاره کرد. مهتاب خم شد و بزغاله را از آغوش دوستش گرفت و مشغول ساکت کردنش شد. دیگر همه چیز روی غلتک افتاد. انگار زمان لازم بود که همه بتوانیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و آن دختر..بتواند قضیه را هضم کند. از گوشه ی چشم..هنوز هم می دیدم که آن دختر متعجب است و دلیل متعجب بودن او را نمی توانستم درک کنم. به نظرم زمان برای هضم حقایق رو شده کافی بود ولی او هنوز هم نگاهش مبهوت بود و به مهتاب من که برای او صحبت می کرد جواب های کوتاه و پر مکثی می داد. گرم صحبت با دانیال بودم که ناگهان هر دو برخاستند و زیر نگاه های خیره ی ما از جلوی چشم هایمان محو شدند و سوی اتاق حرکت کردند. نفسم را آرام بیرون فرستادم که دانیال راحت روی زمین شل کرد و گفت : خدا می دونه از دیشب چقدر مخم و خورد که کجا می ریم. کی و می بینیم برا چی میریم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ خندیدم و گفتم : دقیقا همین وضع و منم داشتم. تلخ خندید و گفت : جفتشون زندگی سختی داشتن. شاید موندن بهترین گزینه برای الیناست چون هیچ دوستی برای در و دل نداره.. می تونم چند وقتی رو بمونم و اگه شد برگردم اگه نه هم که هیچی. سری تکان دادم و گفتم : تصمیم خوبی گرفتی. مطمئن باش از ایران موندن پشیمون نمیشی. لبخند ملیحی به رویم پاشید و دوباره سکوت میانمان حکم فرما شد. طولی نکشید که او دوباره سر بحث را باز کرد : از تو چه خبر؟ چیکار می کنی؟ شغل پیدا کردی؟ سری تکان دادم و گفتم : فعلا دستم به ی جایی بنده تا موقعی که مدرکمو بگیرم. با تحسین برایم سر تکان داد و گفت : آفرین. اینطور که شنیدم مخ کامپیوتری. با پارتی ایم که تو داری مطمئن باش تو سازمان نگهت می دارن. حرفی نزدم و به فکر فرو رفتم. از آنجا که به خاطر دارم از دوازده سالگی یک پایم در مغازه بود و پای دیگرم در مدرسه. مشاغل زیادی را تجربه کردم. آخر هم با گذراندن دوره ی امداد رسانی توانستم پایم را به هلال احمر باز کنم. در آخرین روز های زندگی آرام و بی تنشم.. با امیر آشنا شدم. علاوه بر آنکه باهوش بود به خاطر شیطنت های گاه و بی گاهش و قیافه ی غربی اش مورد توجه خیلی ها واقع شده بود. کم کم با پیش رفتن و صمیمی تر شدن روابطمان راهم به زندگی اش باز شد. شده بودم بشنوی راز هایش. راز هایی که بی پرده برای من تعریف می کرد و من.. نقشم مرهم بود. آن طور که شنیده بودم در فرانسه هیچ دوستی نداشته و فقط با پدر و برادرش زندگی می کرده. اما حالا که پایش به ایران باز شده بود روابطش باز تر شده بود و می توانست با من ارتباط بگیرد.‌ بعد آن..دیدارم با محمدامین اتفاق افتاد. و خیلی اتفاقی فهمیدم که او برادر امیر است. تا آنجا که مهتاب را دیدم همه چیز خوب بود اما همینکه عکس مهتاب را در گوشی امیر دیدم مغزم جرقه ای بزرگ زد. باورم نمیشد کسی که من تازه فهمیده بودم دل در گرویش دارم..قربانی تمام اتفاقاتی ست که امیر زیر گوشم خوانده. ناخواسته وارد بازی شده بودم. هیچ جوره راه پیش نداشتم چون..چون با یک دهن لقی همه چیزم رو شد. و من.. انگار با یک طلسم همه چیز را پذیرفتم. پذیرفتم ازدواج اجباری ام را با مهتاب. بعد از ازدواج.. محکوم به انجام تمرینات سخت برای هر اتفاق غیر منتظره ای بودم. در جریان تمام اتفاقات دور و اطرافم بودم و خبر ها به گوشم می رسید. وارد سازمان که می شدم صدای پچ پچ ها را می شنیدم. یک روز..از دهان یک نفر شنیدم که می گفت : محمد امین بد کاری کرد. باید خودی رو می فرستاد جلو برای ازدواج. این بچه هیچی حالیش نیست. اما من در حصار اعتمادی بودم که محمدامین به من کرده بود و چشم بسته مرا قبول داشت. اعتمادی که..نمی دانستم دقیقا از کجا نشأت می گیرد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
هی ترک می کنید. اگه نمی خونید که ننویسم
سلام و عرض ادب خواستم عذر خواهی کنم بابت تاخیر. می دونم الان با خودتون می گید رمانش مسخره بود ولشم کرد مسخره تر شد عذر خواهی منو پذیرا باشید حالم خوب نیست شرمنده
لطفاً بهم اعلام کنید آرزوی شیرین رو می خونید یا نه. اگر نمی خونید بیخیالش بشم چون دیگه واقعا نمی تونم و ازتون خجالت می کشم که هر دفعه طولش میدم و باز میام میگم ببخشید نمی تونم
ناشناس سنجاق هست
عیدتون مبارککککک😍🫀
فردا قراره شاخه داشته باشیم 🥲