هدایت شده از تبلیغات نازبانو💖🍡🍰
🌸#رمان_جذاب_عاشقانه_غمگین🍂
بهنود قدم به قدم پشت سرم می آمد. مجبورم کرد که با خودش برقصم من هم مخالفتی نکردم. چه فرقی میکرد بهنود باشد یا هرکس دیگری. ناخودآگاه صورتم را بهش نزدیک میکردم اما او خودش را ازم میراند و صورتش را عقب میکشید. او که با شراره و هزار دختر بود پس چرا مرا پس میزد.
اما من باید خودم را تخلیه میکردم. پس رفتم سمت پسری که با دو سه دختر دیگر وسط بودند. خودم را به او نزدیک کردم. با حرکاتم نشان میدادم که میخواهم با هم برقصیم. او هم از خدا خواسته با من همراهی کرد.
هنوز چند ثانیه هم از حال خوبم نگذشته بود که شخصی پشت لباسم را وحشیانه چنگ زد و با یک حرکت مرا برگرداند. چراغ ها خاموش بود و چند نور رنگی که از رقص نور منتشر میشد تنها چیزی بود که توی تاریکی حکم راهنما را برایم داشت. تاریکی اجازه نمیداد صورت آن شخص را ببینم. لحظه های اول فکر کردم که باید بهنود باشد. اما نه، بوی عطرش فرق میکرد. ضربان قلبم بالا رفت. از اینکه کنارم بود حس عجیبی پیدا کرده بودم
...ادامه رمان در این کانال 🔞👇
https://eitaa.com/joinchat/376635497C2182d78aab