هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
من حــســیــنـی شده..،
دستِ امامِ حــســنـــم💚
#دوشنبه_های_امام_حـــســــنـــی
https://eitaa.com/khoshNevisyk
#تلنگر
زرنگباشیم‼️
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم!
ــیهجانمازکوچیک ..
ــیهتسبیح ..
ــیهکتاب ..
وخلاصهازاینجورچیزاییکهباهاشون
کارخیرمیشهکردهدیهبدیم😎..
اینجوریتاهروقتکهبااونجانماز؛نمازبخونه ..
بااونتسبیحذکربگه!-
وازاونکتاببخونهواستفادهکنه ..
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنہ
برایماهمخیرحسابمیشه!🍀👌🏻
💓¦ #تلنگرانہ
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت آخر]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
رفت به سمت یک در دیگر که به یک انباری باز می شد،باز با لگد کار خودش را راحت کرد و در را با پا هل داد،صدای جیغ کودکانه ایی با صدای گلوله مخلوط شد.
این صدا برای مرضیه حکم تمام شدن،حکم از دست دادن و حکم رفتن را داشت.
مرضیه بلند شد و آرام آرام به آن انباری نزدیک شد
فقط میخواست آن چیزی را که فکر میکند نباشد
بالاخره رسید ، وسط چهار چوب در متوقف شد؛
فاطمه ی عزیز تراز جانش،امیدش،دخترش،ثمره ی زندگی اش؛مانند گنجشکی کوچک افتاده بود و خون بود که مانند فرش قرمزی بیشتر و بیشتر می شد.
مرضیه مانند کوه محکم و استوار ایستاده بود چند ثانیه ایی چشم دوخته بود به دخترش اما بعد نگاهش را چرخاند به سمت آن زن و آرام آرام نزدیک او می شد،همان طور که قدم بر می داشت آخرین حرف محمد در ذهنش اکو میشد که گفته بود:
مرضیه، من برای دفاع از وطنم برای دفاع از زندگیم برای دفاع از ناموس میرم، دارم میرم از مرضیه ها و فاطمه های دیگه دفاع کنم.
آن زن از شجاعت و ایستادگی مرضیه تنش به رعشه افتاده بود همان طور که آرام آرام به عقب میرفت اسلحه اش را بالا آوردو به سمت قلب مرضیه شلیک کرد.
□□□
حال بعد از چند ساعت محمد کنار دو فرشته آسمانی زانو زده بود ، خیره به خون های آن دو شده بود و با خود می گفت: بله مرضیه جان،من رفتم دفاع کردم از وطنم اما شهادت نصیبم نشد ۸ سال رفتم اما لیاقت نداشتم،اما حالا تو فقط با حرف نزدن از خودت و بچت گذشتی ،گذشتی تا کشورت در خطر نباشه،گذشتی و پای قولت بودی
خداحافظ فرشته های آسمانی من...
اللهم عجل لولیک الفرج
(پایان)
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
سفر بخیر،
جوونی که شدی عاقبت بخیر.
شهادت گوارای وجودتون•°
از اون بالا دعا برا ما یادتون نره..🍂
#شادی_روح_شهدا_صلوات