eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
انتقادات و پیشنهادات خود را به صورت ناشناس بنویسید! .😍 https://harfeto.timefriend.net/16651400933017
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات برای ظهور یادت نره..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الــسـلام عـلـیڪ یــاصـاحـب الــزمـان..❤️🌱
اگـرکسی‌صدای‌رهبر‌خود‌را‌نشنود؛ بہ‌طوریقین‌صدای‌امام‌زمان‹عج› خودراهم‌نمی‌شنود . . وامروزخط‌قرمز‌بایدتوجہ‌تمام‌و‌اطاعت‌ ازولی‌خودرهبری‌نظام‌باشد🕶!' _شهید
اقایون اعتراض کردن چرا اسم تموم خمیر دوندونا دخترونس خدا وکیلی شما تا وقتی نسیم و پونه هست غلام نعناعی میزنی به دندونات😱 نخند جواب بده🤣🤣 +بخند😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نهم» رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. میدونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک. زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد. با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه. وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید. میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه. همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت. پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد. نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد. بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟ نظر نوشت: کوچیکم هادی خان. هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه. نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟ هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم. نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن! هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟ نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟ هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن. نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟ هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس. اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا! هادی گفت: کجایی؟ عبدی گفت: پیشِ گربه هام! هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش. عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد ...» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از دست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین. با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته. اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟ اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله! هادی گفت: موتی هادی ام. موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم! هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه. موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف! هادی گفت: باشه. مطمئنی؟ موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم. هادی گفت: موتی یه چیزی ... موتی گفت: شما جون بخواه آقا! هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ... موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم. هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد. سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته. هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟ فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده. هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟ موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند. هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟ موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج. هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا. موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری. هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟ موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی. هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور. موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات. هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه! هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد. تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ... نشد ... ماشین پلیس ... و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود ... افتاد دنبالش ... @Mohamadrezahadadpour
اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاه‌های برقی همه‌ی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد هم‌سلولی‌هاش دادن. این فقط یک سکانس از جنایات کومله‌هاست. همون کومله‌ای که امروز پسر خاله‌ی مهسا امینی با پرچمشون میاد پشت دوربین و جمهوری اسلامی رو متهم میکنه... ماجرا مربوط به 🕊🌹 هست....
فکر می کرد، اما نمی دونست ! . . .
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
[شبت بخیر قرار دل بی قرارم]💕🌙 . نماز صبحت قضا نشه . . شبت مهدوی‌ . صلوات برای ظهور یادت نره.. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
سـلام فــرمـانـده ✋🏻 در این روزها برایش صدقه دهیم)..😔🍃
‹شبکه یک هک شد و به رهبرمون توهین کردند ...› الان همون زمانۍ رسیده که باید به وصیت تمام شھدا عمل کنیم ؛ امروز روزۍ است که باید سخن حاج قاسم را عملۍ کنیم که می‌گفتند : خامنہ ای عزیز را عزیز جان خود بدانید ♥️! این فتنه ها همان فتنه هایۍ است که سردارمان می‌گفت : آرزوی تمامی شھدا حضور در این فتنه هاست و در آن زمان پشت رهبری را خالۍ نکنید ... امروز روز دفاع از انقلاب و اسلام و رهبرۍ است ؛ چشم تمامۍ شھدا به ماست ، حواسمان باشد که در این امتحان سخت سربلند باشیم ...!(: ✨✋🏻
و سلام بر او ڪہ میگفت: جامعه ما ارزش این فداکاری ها را دارد برای این لباس پوشیدیم برای این در میدان ها وجود داریم حالا چه کسی چه می‌گوید مهم نیست اینکه در خط باشیم مهم است! 🌿 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دانش آموزهای انقلابی امام زمان(عج): از فردا که میرید مدرسه، بالای تابلو یکی از زیبایی های ظهور رو بنویسید، شناسنامه امام زمان رو بنویسید. برای مثال: با ظهور امام زمان(عج) همه مریضی ها از بین می رود . . . با ظهور امام زمان(عج) دیگر فقیری وجود ندارد . . ‌. نام مادر امام زمان(عج) نرجس خاتون است ‌. . . امام زمان(عج)درسن پنج سالگی به امامت رسیده است . . . و‌....... بسم الله....