پیرمرده هم تاملی کرد و چپ و راستی نشست و نفس عمیقی کشید و با خودش حرف میزد: اوس مصطفی! خیلی آشناست!
هادی دوس داشت بگه: چی میگی پیری؟ کجا آشناست؟ چرا الکی حرف میزنی؟ تو اصلا یادته صبح چی خوردی که الان توقع داری بابای علیل من بینِ دو سه تا آشنای چل سال پیش تو باشه.
وسط همین افکار بود که یهو پیرمرده یه چیزی گفت و کفِ همه رو برید. مخصوصا کفِ هادیِ خانِ تحتِ تعقیب! یهو پیرمرده گفت: یه اوس مصطفا نامِ شیرازی بود ... پدر دو تا شهید ... که یه کم اعصابش هم ضعیف بود و شیرازیا بهش میگفتند آقا مصطفی ... از بس طرفداری از خانواده شهدا میکرد... همون نیست که کشیده ای خوابوند تو گوشِ کروبی! خودشه؟ باباته؟
هادی نمیدونست چی بگه! کف کرد. چشماش شد صد تا! یه نگا کرد به پیرمرده و گفت: تو بابای منو از کجا میشناسی؟
پیرمرده که حسِ پیروزی و مظفرانه ای داشت، صاف نشست و دستی به سیبیل و ریشش کشید و پُزی هم جلوی حاج خانمش و زینت خانم و بقیه داد و گفت: من که گفتم سه چهار تا رفیق شیرازی دارم. البته آقا مصطفی را از نزدیک ندیدم. اما صدای کشیده اش تا اصفهان هم اومد!
هادی فقط نگاش کرد. حتی از ذهنش گذشت که وقتی ملت یه خاطره مالِ چهل سال پیش یادشه، خبر از قاتل شدن پسر اوس مصطفی نداره؟
وسط همین فکرا بود و نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت که پیرمرده گفت: پس تو پسرِ اون مردی! ماشالله. ماشالله. چه پسرِ با غیرت و با محبتی!
زینت خانم که دید بعله ... بساط یه صلوات در حدِ قصیده جور شده و دیگه الان هم وقتشه و اگه نگه دیر میشه و از دهن میفته، شروع کرد: شادی ارواح طیبه شهدا ... از صدر اسلام و اُحد و بدر و خندق و صفین و نهروان و کربلا تا کنون ... شهدای مشروطه و شهدای پانزده خرداد و شهدای جنگ تحمیلی ... شهدای فتنه 88 و شهدای مدافع حرم ... ارواح همه شهدای شیراز و استان فارس مخصوصا روح دو تا داداشی های این آقا ... (که هادی گفت: کوچیک شما هادی هستم) بعله ... داداشی های آقا هادی ... روح مرحوم مادرشون ... که عجب زنی بوده که خدا دو تا شهید گذاشته تو دامنش ... سلامتی باباش که میگن دلاور مردی بوده برای خودش ...
قشنگ اگه بگم ده دقیقه فقط قصیده بلندِ طلبِ صلواتش طول کشید دروغ نگفتم.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
+|: وقتی که حـسـیـن(ع) در صحنه است.
اگر در صحنه نیستی.
هر کجا می خواهی باش!
چه ایستاده به نـمـاز
چه نشسته برسر سفره شــراب!).
#شهید_محسن_گلستانی
🍃❤️شب بخیر مهربان ترینم❤️🍃
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام زمانی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده اییم آماده اییم..✋🏻💕
لعنت به هرچه صهیونیست..👊🏻
#انرژی_مثبت😍
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سیزدهم»
لحظه خدافظی از اکیپ زینت خانم اصفهانی شد. هادی ساکش برداشت. میخواست کرایه اش رو با پسره عراقی حساب کنه که پسره گفت: حاج خانم ... پرداخت شد.
هادی تعجب کرد. زینت خانم همان جا بود. گفت: برو پسرم به سلامت. شما مهمون امام حسین هستید.
هادی گفت: راضی به زحمت نبودم. پول دارم خودم.
زینت خانم لبخندی زد و با همون لهجه اش گفت: خب خدا بیشترش کنه. ما که نگفتیم پول نداری. برو جوون. برای ما هم دعا کن. سلام خدمت پدر بزرگوارتون و آبجی عزیزتون هم برسون.
هادی خیلی شرمنده این همه محبت های مادرانه و خالصانه زینت خانم شد. اون پیرمرده هم نزدیکتر شد و به هادی گفت: ماشالله جوون. برای ما هم دعا کن. میان دنبالتون؟
هادی با تعجب پرسید: کیا؟
پیرمرده سرشو نزدیکتر کرد و گفت: بچه ها دیگه.
هادی بیشتر مشکوک شد. گفت: حاجی کدوم بچه ها؟ تو رو جدت ولمون کن.
پیرمرده گفت: ماشالله. ماشالله. از همون اول که دهنت قرص بود و سرسنگین بودی و نمیخندیدی و پریدی پشت فرمون و به راننده هم گاهی چشم قهری میزدی و الان هم خودت هستی و خدای خودت، فهمیدم که ماشالله قشنگ پوشش خودت حفظ کردی!
هادی گیج تر شد. پرسید: پوشش؟! کدوم پوشش؟
پیرمرده گفت: ماشالله به این همه دهن قرصی. برو پسرم. خدا به همرات. (یه کم تنِ صداش پایین ترآورد و دستشو گرفت کنار دهنش و گفت) منم جوونیام مثل شما ... پوشش و بچه های بالا و ... هییییی ... جوونی ...
هادی که چشماش شده بود ده تا با پیرمرد خدافظی کرد. وقت رفتن به زینت خانم گفت: زینت خانم ... جسارت نباشه ... یه وقت عقلتون ندید دست این پیری ... همتون به فنا میده ها. به قرآن. از من گفتن.
زینت خانم هم جمله تاریخی گفت که هادی ترجیح داد برود و هیچ نگوید و درافق به طرز نامعلومی محو شود. زینت خانم اشاره ای به پیرمرد کرد و با افتخار فرمودند: عاقلِ گروه ما همین حاج عسکر آقاست! اصلا ما هر جا گیر میکنیم و عقلمون قد نمیده، حاج عسکر جای هممون فکر میکنه!!
هادی رفت. هنوز تا لوکیشنی که اون مرده داده بود فاصله زیادی داشت. ساکش گرفت دست و در خیل جمعیت گم شد. جمعیت عراقی و ایرانی و از همه اقصی نقاط جهان. هادی هم با تعجب به همه نگا میکرد و راه میرفت. ستون ها را میدید که عکس یک یا چند تا شهید به اونا نصب شده و هر ستون، شماره خاص خودشو داره.
یه ساعتی راه رفت که یهو ... پناه بر خدا ... دید یکی با تبر جلوش ایستاد. یه مرد عراقی و هیکلی. در فاصله یک متری هادی ایستاد و تبرش برد بالا. هادی نزدیک بود سکته کنه. مرد عراقی قدم قدم میومد نزدیک و هادی هم که گارد گرفته بود و میخواست اگه لازم شد درگیر بشه، قدم قدم عقب تر میرفت. هادی با عصبانیت و وحشت گفت: چته؟ عمو ... با تو ام ... چیه؟ چیکارت کردم؟ مگه کری؟ با تو ام ...
عراقی با فارسی دست و پا شکسته گفت: میایی تو یا نه؟
هادی ساکش انداخت رو زمین که اگه درگیر شد، دستش گیر نباشه. اما دید نه! یه مرد عراقی دیگه با چماق اومد به کمک اونی که تبر دستش بود! هادی اشهدش خوند. از بس خوف کرده بود. دید بابا شوخی بردار نیست. اینا دارن به قصد کشت میان جلو! هادی زنده و مرده اش اومد جلوی چشماش! شروع کرد بلند بلند حرف زدن: چتونه شماها؟ کسی نیست زبون ما به اینا حالی کنه؟ کِیَن اینا؟ آدمای کی هستن؟ آدمای پسره و بابای هوس بازش؟
لحظات برای هادی به سختی میگذشت. تا اینکه اون دو تا عراقی سرعتشون بیشتر کردند و فاصله شون با هادی کمتر شد. هادی که داشت قالب تهی میکرد، بلند فریاد زد: کمک! آقا کمک! ایرانی کمک! همشهری با تو ام! کمک!
دید نه! کسی به دادش نمیرسه. تازه جمعیت زیادی هم جمع شدن و دارن از این سه نفر فیلم میگیرن! اما با کمال تعجب، دید یه عده ملت داره میخنده و یه عده هم دارن گریه میکنن! هادی گیج شده بود. که دید با کمال تعجب، چماق و تبرشون آوردند پایین و با لبخند به هادی گفتند: بیا تو ... بیا کاریت نداریم ... بیا تو حالا ... بیا ...
هادی هم شل کرد. با اونا رفت داخل. لحظاتی گذشت. وقتی به خودش اومد، دید یه نفر داره پاهاشو با آب خنک توی تشت میشوره. یکی بالا سرش وایساده و داره شونه هاشو میماله. همونی هم که چماق دستش بود یه سینی پر از چلو گوشت با نوشابه اماراتی و یه کاسه ترشی مخلوط گذاشت جلوش و گفت: بفرما ... نوش جان ...
همون لحظه کسی که تبر تو دستش بود، وارد موکب شد و دست یه پیرمرد تو دستش بود و فاتحانه و خوشحال از اینکه تونسته یکی دیگه راضی کنه بیاره تو موکب، با صدای بلند و عربی فریاد زد: صلّ علی محمد و آل محمد!
همه زدند زیر صلوات. دو سه نفر دیگه رفتند سراغ پیرمرده و شروع کردند و پاشویه و مالوندن شونه ها و سینی چلو گوشت و سایر خدمات پس از استقرار در موکب.
هادی که هم خوشش اومده بود و هم کلا با این فضاها غریبه بود و تازه میدید، به کسی که پاهاش ماساژ میداد گفت: داداش یه نخ سیگار داری؟
نمیدونم مرد عراقی همینجوری که سرش پایین بود و ماساژ میداد، با صدای بلند چی گفت که هادی دید دو نفر از دو طرف، دو تا سینی پر از سیگار آوردند و به هادی تعارف کردند. هادی دید نخیر! بهشته لامصب! خوشش اومد. کیف کرد. بعد از اینکه سینی چلوگوشت عربی رو از پا درآورد، یه بالشت گذاشت کنارش و همون جا شاهانه دراز کشید و چشماش گذاشت رو هم.
یک ساعتی دراز کشید. وقتی پاشد، یه نفر تشت و آفتابه آورد. هادی که متوجه منظورش از آوردن آفتابه نمیشد، با جدیت فقط نگاش کرد. دید اومد طرفش و تشت گذاشت جلوی هادی و آفتابه هم دستش بود. هادی نگاهی به این ور واون ور کرد. دید نه! مثل اینکه خیلی طبیعیه. به پسره گفت: نه داداش ... ندارم ... دمت گرم ...
پسره با چشماش اشاره کرد به دست و صورت هادی. هادی که تازه متوجه منظور پسره شده بود، دستشو گرفت زیر آفتابه قدیمی و پسره هم آب ریخت رو دستش. هادی بعد از اینکه دستشو شست، یه مشت آب هم به صورتش زد و دستی هم به سر و گردنش کشید. پسره رفت. هادی که خیلی داشت بهش خوش میگذشت، برخلاف میل باطنیش مجبور بود از اون موکب خدافظی کنه و بره.
وقتی میخواست بره، یه پیرمرد باصفای عراقی که دشداشه سیاه بلندی پوشیده بود و دمِ موکب نشسته بود، جلوی پای هادی بلند شد. هادی باهاش دست داد و تشکر کرد. پیرمرد باصفا یه پلاستیک به هادی داد. توش دو سه تا آب معدنی کوچیک و دو سه تا بسته کوچیک خرما و یه پلاستیک کوچیکِ سیگارِ عراقی بهش داد. هادی نگاهی بهش کرد و خدا حافظی کرد و همین جوری که کفشش برمیکشید و صدای خِرِش خِرِش میداد تو دل خودش به پیرمرده گفت: دمت گرم ... ینی دم همتون گرم ... به شاه چراغ قسم شماها زندگی میکنین ... کیف میکنین به مرتضی علی ... میام ... بازم میام ... چه قتل گردنم باشه و چه نباشه ... میام همین جا ... اگه دفعه دیگه تبر و چماق هم بخورم می ارزه.
رفت. دوساعت پیاده روی کرد. نه اینکه فکر کنین فقط پیاده روی کردا. نه به جان عزیزتان. نگذاشت چیزی تو دلش بماند. املتِ بچه های عراقی. خرماهای تازه تو سینی های بزرگ که سه چهار نفر گرفته بودند روی سرشان و نشسته بودند وسط راه. صفِ کباب ترکی موکب کویتی ها. چایی آتیشی. قهوه های تلخ عربی. دیگه حلوا و میوه و آجیل و این چیزا که همین طور که راه میرفت، برمیداشت و مینداخت بالا. بزرگوار حتی نذاشت وسطش هوا بگیره. مرتب دهنش میجنبید. فقط به خاطر اینکه حلال باشه، هر از گاهی که به دسته های عزاداری میرسید دو سه تا لبیک یا حسین میگفت و خرش خرش کفشش برمیکشید و رد میشد.
کم کم داشت هوا تاریک میشد. هادی باز هم به مسیر ادامه داد. تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. هر چند مسیر روشن بود و موکب ها هم آباد بود. ولی هر عراقی و هر موکب داری داشت تلاش میکرد زائران بیشتری با خودش ببره و پذیرایی کنه. هادی دید یه وانت نسبتا شیک وایساده و پشتش هفت هشت نفر زائر ایرانی که معلوم بود بچه حزب الهی هستند سوار شدند. هادی با خودش فکر کرد و گفت: این که ماشین وانتش این قدر نو و خارجی و با کلاسه، دیگه خونه و زندگیش چطوریه؟ انتظار داشت با تبر و چماق بیان به زور سوارش کنند اما دید نه. اینجا اینجوری نیست. هادی که نمیدوست چی بگه، به وانت نزدیک شد و به بچه حزب الهی ها گفت: میبره خونشون پذیرایی کنه و این چیزا؟
یه جوون حدودا 22 ساله گفت: آره. بیا بالا.
مرد عراقی که اسمش مجید بود، یکی دو نفر دیگه هم سوار کرد و راه افتاد. بچه بسیجی ها شروع کردند و شعر و نوحه میخوندند: کربلا کربلا ما داریم میاییم ... کربلا کربلا ما داریم میاییم ...
یه ربع طول کشید. چیزی حدود ده کیلومتر از جاده اصلی دور شدند. وارد یه روستا شدند. روستایی خیلی معمولی و فقیر نشین. مجید کم کم سرعتش رو کم کرد. هادی که اصلا انتظار چنین روستایی نداشت، هاج و واج به این طرف و اون طرف نگاه میکرد. تا اینکه وانت جلوی یه خونه روستایی کوچیک ایستاد. یه مرد عراقی حدودا چهل ساله از درِ خانه بیرون آمد. با لبهای خندان و خوشحال.
هادی دید همه دارن پیاده میشن. اونم پیاده شد اما با دلخوری. همه سلام کردند و وارد خونه شدند. کل خونه یه حیاط ده متری بود و یه دستشویی گوشه حیاط و یه اتاق 12 متری و یه مطبخِ شش متری. همین قدر کوچیک و بی بضاعت. صاب خونه که اسمش صاعد بود به مجید تعارف زد و دعوتش کرد که شام بیاد داخل. مجید هم قبول کرد. همه نشسته بودند تو اتاق که هادی دید سفره ای انداختن و برای هرکسی یه کاسه گذاشتند. هادی نگاهی به کاسه انداخت و دید آبگوشت سیب زمینی هست. نگاهی به بقیه انداخت. دید همه دارن با کیف میخورن و خدا را شکر میکنند. هادی دید خبری از سور و سات اون موکبی که با تبر بردنش نیست. گفت خیالی نیست. قشنگ یه نون توی کاسه آبگوشت تیکه کرد و مثل بقیه زد بر بدن.
صاعد به زور کاسه های همه رو دو سه بار پر کرد. با گوشت و سیب زمینی اضافه. همه خوردند و ازش تشکر کردند. وقتی داشتند چایی میخوردند، حواسشون به طرف مجید و صاعد جلب شد. دیدند مجید کاغذی از جیبش درآورد و به صاعد نشون داد. صاعد هم سری تکون داد و زیر لیستی که اعداد نوشته بود، نوشت 12 !
برای همه سوال شد که ماجرا چیه؟ یکی از بسیجی ها که بچه امیدیه بود و عربیش خوب بود با زبون عربی ازش پرسید چیکار میکنید؟ صاعد و مجید شروع کردند به حرف زدن که ترجمه اش میشه این:
صاعد: سه سال پیش من و پسرم داشتیم میرفتیم خونه مادرم که بچه ام شیطنت کرد و یهو پرید وسط جاده. این آقا مجید با همین ماشین نتونست کنترل کنه و محکم با پسرم برخورد کرد و پسرم مرد. همین که عکسش اینجاست. اینا. رو دیوار.
مجید: طایفه صاعد خیلی عصبانی شدند. چن من اون شب مست بودم و با مستی پشت فرمون نشسته بودم. بابام که بزرگ خاندان ما هست حاضر نشد بیاد با بابای صاعد که بزرگ خاندانشون هست صحبت کنه و ضمانتم کنه. میگفت من پسری که عرق بخوره و مست کنه نمیخوام. دلم خیلی شکست. رفتم پیش صاعد. دیدم صاعد خیلی حالش بده. بالاخره پسرش از دست داده بود. خدا بعد از چهارتا دختر، یه پسر به صاعد داده بود و خیلی دوسش داشت.
صاعد: اسم پسرم گذاشته بودیم قاسم. گفتم عصای دستم میشه. ولی ... رفت.
صاعد بغض کرد. مجید هم روش کرد به طرف دیوار و بغض کرد. صاعد گفت: دیدم اگه قصاص بکنم آروم نمیشم. پسرمم برنمیگرده. اگه هم ولش کنم، طایفه ام اذیتم میکنن و دیگه بابام حلالم نمیکنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم با مجید معامله کنم.
اسم معامله که آورد، هردوشون سرشون پایین انداختند. گریه امانشون نداد. بقیه هم حالشون بهتر ازصاعد و مجید نبود. صاعد یه کم آرامتر که شد ادامه داد: با مجید معامله کردم. گفتم باید هرسال برام زائر اربعین بیاری. سالی صد نفر. تا ده سال.
مجید گفت: صاعد نه از من پول گرفت. نه دیه گرفت. نه اذیتم کرد. و حتی نگذاشت دست طایفه اش به من برسه. منم قبول کردم که تا ده سال نوکریش بکنم. تا حالا چند بار میخواستم این ماشینو بفروشم. ولی تصمیم گرفتم تا ده سال که به صاعد قول دادم، ماشینمو نفروشم و با همین ماشینی که زدم به قاسم، زائر بیارم.
صاعد گفت: اینم کاغذی هست که هر شب که زائر اربعین آورد، براش امضا میکنم و انگشت میزنم. خودم گفتم مینویسم و امضا میکنم. چون میخوام به طایفه ام نشون بدم تا کسی اذیت مجید نکنه. وگرنه خدا اگر قاسم را از من گرفت، در عوضش برادر با معرفتی به نام مجید به من داد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
[شب بخیر آخرین امید هستی]💖🌱
نماز صبحت قضا نشه !
شبت امام رضایی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم