هادی خنده از صورتش رفت. یه کم هول شد. گفت: همین که همه میکنن. اومدم پیاده روی.
سالم بازم خنده کرد و گفت: انشاءالله همین باشه که میگی.
نیم ساعتی رفتند. تا اینکه سالم چراغ راهنما زد و کم کم توقف کرد. با دستش یه جایی را نشون داد و گفت: اینجا همونجایی هست که میگفتی.
هادی یه نگاه انداخت. دید آدرسش درسته. موکب بزرگی هم هست. ماشالله شلوغ هم هست. ساکشو برداشت. میخواست خدافظی کنه که سالم گفت: خب میگفتی میخوام برم موکب حاج اصغر!
هادی با شنیدن اسم حاج اصغر ازدهن سالم شوکه شد. به سالم گفت: حاج اصغر کیه؟ این موکب حاج اصغره؟
سالم خنده ای کرد و دستی تکان داد و گازشو گرفت و رفت.
هادی ایستاد روبروی موکب. دلش یه جوری بود. ترسیده بود. انتظار شنیدن اسم حاج اصغر از دهن سالم نداشت. کفششو درست پوشید تا خرش خرش نکنه. دستی هم به سر و صورتش کشید. گرد و خاک لباسش هم تکوند. و رفت ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
حاج آقا پناهیان . .🌱🔖
روانشناس ها میگن :
کسی که احساس نکنه
یه مهربانی پشت سرش هست
خیلی آدم بدی میشه(:
-میگم ما که همچین خدای مهربونی داریم که
حتی برامون منجی مهربون فرستاده چرا پس شکر نمیکنیم؟🚶♂
#مهربونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط با دقت گوش بدین !)..🍃
#حاج_مهدی_رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از اینکه شما به دنیا بیاین..
خوشو برا شما کشته!)..❤️🍃
#رفیق_شهیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم نیومد همراه بقیه کلیپ ها بفرستم..
💕عشق محمد بس است و آل محمد💕
#رهبرم😍❤️
#پیام_شهدا 🥀🕊
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد ارباب یاد میکنند.
#یادشهداباصلوات 🌹
[شب بخیر آخرین امامم]💖🌱
نماز صبحت قضا نشه !
شبت اهلبیتی
صلوات برای ظهور یادت نره..
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸السلام علیک یابقیةالله فی ارضه🌸
#امام_زمان
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
مرا تا دل بود، دلبر تو باشی(!..❤️ #امام_حسین_جانم
می شود وصف حال من هم باشد یک روزی:
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان!
..؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
موکب بزرگ و شلوغی بود. هادی یه کم تو موکب راه رفت. دید هر کدوم از خادمان به کاری مشغول هستن و عده ای زائر هم در حال استراحت هستند. همین طور که پیش میرفت، دید چند نفر اطراف یه مرد حدودا 47 و یا 48 ساله جمع شدند. اون مرد هم داره درباره نظافت موکب و اینکه همه پتوها باید مرتب جارو بشن و زیرپای زائر امام حسین نباید کثیف باشه حرف میزد. وقتی اون مرد دید هادی سه چهار قدمی اونا ایستاده بهش گفت: جان برادر! با کسی کار داشتید؟
هادی گفت: با حاج اصغر آقا کار داشتم.
اون مرد گفت: یه بیست متر برو جلوتر، یه در هست ... همون جا برید داخل ... حاجی رو میبینید.
هادی تشکر کرد و رفت. تو دلش میگفت: هادی تا همین جاشم که اومدی بسه دیگه. حالا مگه میخواد این حاج اصغره چیکار کنه؟
اینا رو تو دلش میگفت اما پاهاش به حرف دلش گوش نمیداد و میرفت. تا اینکه رسید روبروی جایی که نفر قبلی گفته بود. در زد اما دید در بازه ولی کسی نیست. تا برگشت، دید یه مرد حدودا شصت و سه چهار ساله اما بسیار رو پا و تو پُر با یه دشداشه بلند سفید و یه چفیه به گردنش، پشت سرش ایستاده! با صدای خشدار و گرمش گفت: جَوون کاری داشتی؟
هادی گفت: سلام. با حاج اصغر آقا کار داشتم.
پیرمرده گفت: جونم. امرتون!
هادی با چشمای گرد شده گفت: خودتون هستید؟ شما حاج اصغر آقایید؟
پیرمرده گفت: درخدمتم. بهم نمیخوره اسمم اصغر باشه؟
هادی آب دهانی قورت داد و گفت: اختیار دارید. منو ... یه نفر ... لبِ مرز ... مهران ...
حاج اصغر سریتکان داد و گفت: بالاخره اومدی؟ خوش اومدی! کجا بودی تا حالا؟
هادی گفت: زیر سایه شما. همین مسیرو یه کم پیاده اومدم. طول کشید ببخشید.
حاج اصغر گفت: نه آقا. چه بخششی! خیلی هم خوب کردی. بیا تو ... بیا ... بفرما...
با هم رفتند داخل و نشستند. هادی دید حاج اصغر ریش نداره. سیبیل نسبتا درشتی هم داره. خیلی هم داش مشتی میخوره. یه تسبیح درشت شاه مقصودی هم دستشه. عرقشو با دستمال یزدی پاک میکنه. دو تا انگشتر درشت هم داره که اگه تو دعوا به پیشونی کسی بخوره، نصف سر و صورتش با هم به فنا میره. هادی از حاج اصغر خوشش اومد. شاید هم ایده آلش رو تو وجود حاج اصغر میدید. دوس داشت وقتی این سنی میشه، بشه یکی مثل حاج اصغر.
حاج اصغر نشست رو زمین و تکیه داد به پشتی. هادی نشست روبروش. بهش گفت: پسر پاشو تو هم تکیه بده. معذب نباش. اون پشتی رو بردار.
هادی هم که احساس کوچکی میکرد، چشم گفت و پاشد تکیه داد و زل زد به قیافه مشتی حاج اصغر. حاج اصغر گفت: خب جوون ... تا جایی که خبر دارم نه گذرنامه داری و نه مدارک باهاته. درسته؟
هادی گفت: بله آقا. درسته.
حاج اصغر گفت: تحت تعقیبی؟
هادی با خجالت سرشو انداخت پایین و گفت: بله آقا.
حاج اصغر گفت: بچه شیرازی. درسته؟
هادی گفت: بله. شیرازیَم.
حاج اصغر گفت: میخوای ردت کنم یا میخوای مخفی بشی تا آب از آسیاب بیفته و بتونی بعدش برگردی؟
هادی گفت: نمیدونم. دیگه راه برگشت ندارم.
حاج اصغرگفت: نمیدونم چیکار کردی ... نمیخوامم بدونم ... کلا آدم هر چی از زندگی بقیه ندونه، راحتتره. ولی چند تا چی یادت نره. اول اینکه تا اینجایی، باید مثل بقیه کار کنی تا کسی نگه چرا این بیکاره و بهت شک نکنن. دوم این که حواست باشه اینجا خیلی میان و میرن. به خاطر اینکه هویتت فاش نشه و تو دردسر نیفتی، باید همیشه چفیه دورِ صورتت باشه. مرسومه چفیه انداختن. کسی بهت شک نمیکنه.
هادی حتی پلک هم نمیزد و فقط به حاج اصغر نگاه میکرد.
حاجی ادامه داد: حتی اگه کسی بهت تیکه انداخت و یا اذیتت کرد جوابش نمیدی. دست کجی و چشم ناپاکی هم ممنوع. ببینم و یا بشنوم، خودم خدمتش میرسم. اینایی که گفتمو انجام بده و حواست بهش باشه تا سه چهار روز دیگه که اربعین شد و کار اینجا تموم شد، یه فکری بکنم و بتونم کاری کنم که با زحمت کمتری بری.
هادی فقط زل زد تو چشم حاج اصغر و گفت: چشم آقا.
حاج اصغر گفت: اگه خسته ای استراحت کن. و الا پاشو برو پیش اوس رحیم و بگو فلانی گفته من با تو کار کنم.
هادی حتی نپرسید اوس رحیم کیه و چه کاری باید بکنم؟ گفت: نه ... خسته نیستم ... از همین حالا مشغول میشم.
با حاج اصغر خدافظی کرد و رفت بیرون. وقتی اومد بیرون، یه نفس عمیق کشید. انگار هوای اون اتاق و پیشِ حاجی براش سنگین بود. رفت ساکشو تحویل داد. یه چفیه هم برداشت. انداخت دور گردنش و با پرس و جو اوس رحیم رو پیدا کرد.
هادی دید یه مرد حدودا 50 ساله با محاسنی بلند و چشمانی عسلی با هفت هشت تا جوون دور هم هستند و داره براشون حرف میزنه. هادی کلامش رو قطع کرد و گفت: ببخشید شما اوس رحیم هستی؟
اون مرد گفت: بله. شما رو حاجی فرستاده؟
هادی گفت: بله.
اوس رحیم گفت: حاجی نگفت چفیه ات دورِ صورتت باشه؟
هادی نگاهی به بقیه جوون ها که دورِ اوس رحیم بودند کرد. با کمال تعجب دید همشون سر و صورتشونو پوشوندند. گفت: چرا ... ببخشید ... الان میپوشونم.
اینو گفت و سر و صورتشو با چفیه پوشوند. جوری که دیگه هیچ کس تشخیص نمیداد این کیه؟ نشست تو جمع. اوس رحیم گفت: اصلا نباید دستتون خشک باشه. باید حتما چرب و یا خیس باشه. وگرنه پوستِ پا نازک میشه و احتمال داره پایِ زائر امام حسین آسیب ببینه. ضمنا روغن پا کم داریم. به اندازه سر انگشتتون با روغن خیس کنید.
هادی که داشت شاخ درمیاورد، از بغل دستیش پرسید: این داره درباره چی حرف میزنه؟
بغل دستش جواب داد: درباره مالیدن!
هادی با تعجب پرسید: مالیدن چی؟
جواب داد: مالیدن پا دیگه!
هادی گفت: ینی ما باید ...
که اوس رحیم گفت: آقا حواستون جمع باشه. دیگه نخوام تاکید کنم. این چند روز خیلی شلوغ میشه و چون ما نزدیک به کربلا هستیم معمولا زائر خسته است. اگه حرفی زدند، تندی کردند، از کارِتون ایراد گرفتند و یا حتی اگه حرف بدی شنیدید، به خاطر امام حسین ندیده و نشنیده بگیرین تا ختم به خیر بشه. از همین امشب هم باید شروع کنید.
هادی براش عجیب بود که هفت هشت نفر از بچه هایی که مشغول پاشویه و ماساژ پای زائرا بودند، باید صورتشون رو میپوشوندند! ولی حساسیت به خرج نداد و به کاری که گفته بودند مشغول بود. زیر چشمی هم حواسش به حاج اصغر بود. میدید که حاج اصغر مدیریت میکرد. به آشپزخونه و چاییخونه سر میزد. تو حمل و نقل و پیاده و سواره کردن وسایل کمک میکرد. به زائرا میرسید. حتی اگه زنا و دخترا مشکلی داشتند بهش مراجعه میکردند و پدری میکرد. دو سه تا خط داشت که فقط شبا روشن میکرد و حداقل شبی سه چهار ساعت با تلفن حرف میزد و کارا رو هماهنگ میکرد. در اون مدت، هادی اصلا ندید که حاج اصغر بخوابه! البته نمیشه نخوابید. اما اینقدر ماشالله مثل شیر، پای کار امام حسین وایساده بود که همیشه تو صحنه بود و به چشم میومد و بزرگتری میکرد.
تا اینکه شب شد. هادی برای بار اول در کل اون مدت، رفت کنار بقیه وایساد و وضو گرفت. بعدش هم رفت تو صف نماز جماعت. یه طلبه جوون که سبزه رو بود و میشد فهمید که اهل جنوبه، امام جماعت اونجا بود. هادی ایستاد تو صف. صفهای آخر. نمیدونست چرا اما تپش قلب ریزی داشت.
خب حق داشت بیچاره!
اصلا هیچی براش قابل هضم نبود.
هیچی با هم نیمخوند.
مگه تعارف داریم؟
حق داره بدبخت؛
نماز شروع شد ...
و فکر و خیال هادی در حال منفجر شدن ...
زیر زمین گاراژ ... نقشه ... طراحی ... عبدی ... نظر ... موتی ... خواهرش ... الله اکبر
خیابون شیراز ... ساختمون مد نظر ... پسره ... بابای هوس بازش ... ریختن تو محل کار پسره ... سبحان ربی العظیم و بحمده
خالی کردن حساب باباهه ... تهدید کردن پسره ... پر کردن حساب کلی آدم بدبخت ... صبحونه کوفتی و چایی زهر ماری ... سبحان ربی الاعلی و بحمده
بیهوش شدن نظر و آدماش ... درگیری با پسره ... سرویس کردن دهن مهن سه تاشون ... خون دهن پسره و رد خون به جا مونده رو دیوار ... و قتل سه نفر بیفته گردنت ... بحول لله و وقوته اقوم و اقعد
فرار ... ول کردن آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... ول کردن بابای علیلی که پدر دو تا شهیده ... فرار کردن بچه ها ... خوردن پول بی زبون توسط یه قاچاقچی بی ناموس و یه آبم روش ... ربنا آتنا فی الدنیا حسنه
آواره کوه و بیابون و جاده ها شدن ... تو کامیون پر از آجر خوابیدن ... سه چهار تا ماشین عوض کردن ... یهو رسیدن به مرز مهران ... یهو غش کردن تو موکبی که اگه برگردم شاید نتونم پیداش کنم ... سمع الله لمن حمده