بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهل و یکم»»
#قسمت_آخر
سه روز بعد ...
محمد و معاون وزیر در اتاق کارِ معاون گفتگو میکردند.
محمد گفت: شبنم بازداشت هست و در طول این چند روز، اعترافات مهمی کرده. از داخل، حتی پدرش هم پیگیری آزادی دخترش نیست و تا این ساعت، جایی ثبت نشده که طالعی بخاطر دخترش به جایی مراجعه کرده باشه!
معاون وزیر قند را به محمد تعارف کرد و محمد هم برداشت. معاون گفت: اطلاع دارم که حتی ویژه برنامه ای درباره شبنم ساخته بودند که به محض انتشار خبر فوتِش توسط نیروهایی در لباس شخصی و لباس نیروی انتظامی، به طور هم زمان در شبکه های معاند پخش کنند.
محمد گفت: جالبه که حتی باباش برای آخر هفته دیگه، بلیط رفتن به انگلستان را هماهنگ کرده بوده و همین یکی دو ساعت قبل کنسل کرده! لابد میخواسته برای مصاحبه علیه جمهوری اسلامی و انداختن مردن دخترش به گردن نظام، بره اونجا.
-برنامه ات برای شبنم چیه؟
-اعترافات خوبی کرده. ولی حاضر نشده جلوی دوربین بیاد و بگه و بچه ها ضبط کنند تا به سمع و نظر عموم برسونیم. ما هم اصراری نداریم. تا الان هم هر کس خودش راضی بوده، جلوی دوربین اومده و حرف زده. مهم نیست. ما حداکثر یک روز دیگه باهاش کار داریم. چون بعدش طبق قانون، باید پروندش بفرستیم دادسرا و محاکمه و ...
-بسیار خوب. اما خیلی مراقبش باشید. ما برگ برنده و بزرگترین علت حمله همه جانبه به ایران رو از دشمن گرفتیم. کسی که قرار بود کشته بشه و به خاطر وجهه ای که در مجامع بین المللی داره، شر بزرگی درست کنه و دامن انقلاب و مردم رو بگیره، الان پیش ماست. این پیروزی بزرگیه.
-درسته. اما من منتظرم بهاییت و تجزیه طلبا و منافقا و بقیه ازاذل و اوباش، اقدام به اجرای پلن سوم و چهارم کنند! چون پلن اولشون خودسوزی اون مادر بود جلوی مقرّ پلیس امنیت اخلاق. با اون، شلیک کردند و ذهن جامعه رو آماده کردند برای یه اتفاق بزرگتر.
-ینی مرگ شبنم به دست نیروهای حکومتی!
-دقیقا. ولی با ورود به موقع بچه ها و ردی که ما ازش از آفریقا و خونه ثریا در لندن داشتیم، جلوی این فاجعه رو گرفتیم. الان شوک بزرگی به دشمن وارد شده. چون همه جوره منتظر بوده. پیش بینی من اینه که ممکنه ده دوازده تا دختر دیگه رو قربانی کنن ... همشون هم از قومیت های مختلف و به بهانه های مختلف ... تا بتونن به اندازه کشته شدن یکی مثل شبنم در دنیا سر و صدا ایجاد کنند.
-بیچاره مردم. بیچاره اونایی که گول یه مشت ورشکسته میخورن.
-آره واقعا. ما احتمالا به مدت یکی دو ماه، قتل و کشته سازی های مشکوک و سریالی خواهیم داشت و همش هم میندازن گردن نظام. ما که آماده ایم. باید رسانه ها بتونن مردم رو برای این شرایط آماده کنند.
-دقیقا. ولی کدوم رسانه؟! ما هر جا باختیم، از بازی رسانه ای باختیم!
-اتفاقا من بعد از خودسوزی اون خانمه، به چند جا نامه زدم و چند مدیر شاخص رسانه ای رو دعوت کردم و بهشون گفتم که حواستون باشه و زودتر از همه دنیا از حالا به بعد، روایت رو در دست بگیرید تا کار از دستمون در نرفته. حالا ببینیم و تعریف کنیم.
-بسیار خوب. سوزان مشغوله؟
-عالی. شده معلم زبان فارسیِ نوردخت پهلوی. آرسن که افسر موساده ازش خواسته به نوردخت نزدیکتر بشه و رفتارها و فرهنگ زنان ایرانی رو در نوردخت تقویت کنه. بهش گفتم وانمود کن که همه توجهت به نوردخت هست اما کیس اصلی برای من آرسن هست و حواست بهش باشه تا به وقتش بهت بگم چیکار کن.
-عجب استعدادی داره این دختر! چقدر باهوش و با اخلاص و ...
-بله. البته کم نیستند از این دست نیروها که در دنیا و بغل دست یه آدمایی کاشتیم که حتی به عقل جن هم نمیرسه.
-راستی از بابک برام بگو!
-بابک مشغوله. چون خطِ فرهنگیِ سفارت انگلستان توسط ثریا از همه خط ها قوی تر دنبال میشه، به بابک گفتم شش دُنگ حواسش به ثریا باشه. ما هشدارهامون رو دادیم. در حوزه فرهنگ، نمیشه تماما امنیتی برخورد کرد. باید مقابله به مثل فرهنگی با کارهای قوی انجام بشه.
-هفته دیگه به اتفاق آقای وزیر، قراره با جمعی از نخبگان جوانِ فیلمساز و فیلنامه نویس و رمان نویس دیدار کنیم. همشون حزب الهی نیستند. بچه مذهبی های رونده شده از این و اون داریم ... کسانی که صرفا ایران دوست و عاشق وطن هستند هم داریم. میز فرهنگی و بچه های روابط عمومی وزارت دارن کارای قشنگی میکنند. میخوام دقیقا همین خطی که گفتی فعال تر کنیم تا انشاءالله شاهد کارای قوی تر باشیم.
-توکل بر خدا. اگر کاری هم از دست من برمیاد، درخدمتم. چون مهم ترین و بهترین راهی که میشه هم سرمایه اجتماعی برای جامعه اطلاعاتی و امنیتی کشور به وجود آورد و هم فرهنگ سازی کرد، توجه به هنر و جذب حداکثری هنرمندان و بچه هایی هست که حرف برای گفتن دارن.
-حتما. میگم آقا سید با شما ارتباط بگیره.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_ششم هروقت دیگری بود بخاطر مسخره بازی های بچگانه ی کیمیا خواهر کوچک ترم،کلی عصبانی می شدم ولی
#قسمت_آخر
بعد از یکی دو روز، تمام عکس و پیام های دامون را پاک کردم.
نمی خواستم حتی یک دقیقه به او فکر کنم. هرچه بیشتر دامون را با پسری هم سن و سال خودش، یعنی شهید دهقان مقایسه می کردم، بیشتر می فهمیدم چه اشتباهی می کرده ام و اصلا فلسفه زندگی را غلط متوجه شده بودم! نفرتم نسبت دامون مدام عمیق تر می شد. بدجوری از چشمم افتاده بود و در نظرم تک تک رفتار ها و کار هایی که می کرد منفور و بی ارزش می آمد. از خودم خجالت می کشیدم که با چنین کسی دوست بوده ام و ساعت ها بابت این اتفاق در تنهایی اتاقم اشک می ریختم ولی نجمه دلداری ام می داد و تشویقم می کرد به توبه کردن. می گفت وقتی از روی جهل مرتکب گناهی شدی و بعد لذتش از بین رفت و پشیمان شدی، توبه کن. خداوند بخشنده است و رحمان و رحیم. جرم های بزرگ تر این را هم می بخشد.
مگر می شد پشیمان نباشم یا لذت اشتباهاتی که کرده بودم کامم را شیرین بکند؟
پس توبه کردم. ماه ها طول کشید تا بالاخره وقتی سر مزار شهید دهقان رفتم و حالم منقلب تر از قبل شد، همانجا توبه کردم و عهد بستم برای روز های آینده. به قول نجمه، از روز های سیاه گذشته بودم به امید رسیدن به سفیدی ها و نور!
از خاطره ها بیرون می آیم...
پای چپم خواب رفته. به لبخندِعکس پر از غرورش لبخند می زنم. نجمه مشمایی پر از برگه های کوچک را جلوی رویم می گیرد و می گوید:
_بفرما کیانا خانم. ببین چیکار کردی بابچه ها. غرق شدن تو خطراتت...
به نگاه مشتاق ساره و مطهره و اسرا لبخند می زنم. کش چادرم را روی روسری تنظیم می کنم ویکی از برگه هارا بر می دارم.
_تاروز تولد شهید باید قرآن ختم بشه ها.
_چشم... قبول باشه ان شاءالله
زهرا بالاخره زبان باز می کند و با تعجب می گوید:
_وای ببین اصلا باورم نمیشه که تو اون تیپی بودی، دوست پسر داشتی و می خواستی خودکشی کنی ولی الان چادری شدی و...
مطهره با آرنج به پهلویش می زند تاساکتش کند. حالش را درک می کنم و با خجالت می گویم:
_بذار راحت باشه مطهره جان. حق با توست زهرا. راستش خیلی از گذشتم خجالت می کشم اما واقعیت همین بود که گفتم. خودمم بعد از دوسال باورم نمیشه از کجا به کجا رسیدم ولی خب... لطف خدا و عنایت شهدا بوده. همیشه برای اون دختر که کتابش رو ناخواسته بهم بخشید دعا می کنم. شاید اون باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه. و واقعا نمیدونم چیکار کرده بودم که قسمتم شد یه شهید در حقم لطف کنه. حالام امیدوارم شهدا نگاهشون رو هیچ وقت از من برندارن.
نجمه بعد از ((الهی آمین)) گفتن دسته جمعی دختر ها با انرژی می گوید:
_خب الحمدلله که ما شهدا و ائمه رو داریم تا دستگیری کنن. حالا پیشنهاد میدم پاشید بریم موزه شهدای امام زاده که تا دلتون بخواد چیزای جالب برای دیدن داره. راستی کیانا گمونم یه روزی باید داستان متحول شدنت رو بنویسی...
_ان شاءالله.
بچه ها چادر های خاکی شان را تکان می دهند و یکی یکی از من دور می شوند. مشتم را باز می کنم و گل برگ های پرپر شده ی رز را روی نام شهید می ریزم، عطر خوش گلاب را نفس می کشم و زیر لب می گویم:
_گل اشکم شبی وا می شد ای کاش...
شهادت، قسمتِ ما می شد ای کاش...
🍃پایان🍃
📝نوشته: اللهه تیموری
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove