eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
الهام فکری کرد و گفت: «خب دختر خودت چرا ازدواج نکرده؟ لابد یه دلیل خاصی داره. وگرنه شوهر زینب‌خانم که هم‌کلاسی آقاداود هست، دو تا بچه داره.» المیرا لبخندی زد و گفت: «الهام می‌دونی دیروز که داشت اون دو تا جوون رو که بچه‌ها تیکه‌‎پارشون کرده بودن، مداوا می‌کرد... خب من نزدیکش بودم دیگه... من و حاج خانم مهدوی داشتیم آب و بتادین و اینا واسش می‌بردیم. میدونی تو چهره‌اش چی نظرمو جلب کرد؟» الهام لبخندی زد و با چهره‌ای مشتاق گفت: «چی؟» المیرا گفت: «دو سه تا ریش سفید خیلی خوشکل، رو چونه‌هاش بود. تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. جای پسری، خیلی اون دو سه تا ریش سفیدش ناز بود.» الهام با همین یک جمله از دنیا رفت. اما با جمله آخر مامانش، حتی اگر امکان احیا و زندگی پس از زندگی در او وجود داشت، همان امکان هم رفت به امید خدا! چرا که المیرا که انگار نمی‌توانست جمله آخرش را نگوید، گفت: «اینو ما زنا می‌فهمیم که وقتی تازه شروع شده و داره ریش آقایون، چندتایی کوچولو وسط صورتشون سفید میشه، خیلی جذاب‌تَرِشون می‌کنه.» خدا لطف کرد که دیگر المیرا ادامه ندهد. چون در همان لحظه، گوشی‌اش زنگ خورد و با عجله به طرف آشپزخانه رفت. الهام که با شنیدن جمله آخرِ مامانش درباره داود، غرق در افکار و احساسش شده بود، به گوشه میزش زل زده بود و لب پایینش را به آرامی می‌جوید. به قولِ بزرگی، از جایی که بهش فکر می‌کنی و ناخودآگاه لبخندِ کوچکی بر گوشه لبت می‌نشیند و وقتی زل میزنی به گوشه ای و پوستِ آویزانِ کوچکی که از وسطِ لب پایینت اندکی بالا آماده را می‌جوی، دیگر نمی‌توانی به عقب برگردی و بشوی آدم قبلی! دارد اتفاقاتی در تو می‌افتد که باید دعا کنی اسمش هر چه هست، عشق نباشد. مخصوصا اگر دختر باشی و دمِ بخت و باحیا. بگذریم. خدا رحمتش کند. 🔶سالن آمفی تئاتر مدرسه🔶 الهام با روسری و مانتو و شلوار در جمع خانم‌ها و دختران حاضر در سالن، روی سِن ایستاده بود. پرانرژی و با لبخند گفت: «عصرتون بخیر! خیلی خوشحالم که دوباره اینجا دور هم جمع شدیم. ماشالله چقدر انرژی شما عالی هست. منم انرژی میگیرم. با زینب جون قرار گذاشتیم که قبل از شروع تمرین، چند تا حرکت کششی و آوایی انجام بدیم تا هم سرحال‌تر بشیم و هم بتونیم تا غروب، بیشتر بازدهی رو داشته باشیم. لطفا همه از سر جاشون بلند بشن و این حرکات کششی را با من تکرار کنند.» همه بلند شدند و با لبخند و گاهی اوقات با شوخی، هر حرکتی را که الهام میگفت، انجام میدادند. حتی زینب خانم هم که ردیف اول ایستاده بود، با این که چادر به سر داشت، اما از این حرکت‌ها لذت میبرد و مثل بقیه انجام میداد. حرکات کششی به طرف بالا... به طرفسمت راست... به طرف سمت چپ... به طرف پایین... به طرف عقب... حرکات زانوها و مچ پا... حرکات گردن و نخاع... و... بعد از ده دقیقه الهام گفت: «خب هر کس حالش بهتر شد، لطفا یه کفِ جانانه بزنه!» تا این را گفت، همه اینقدر کِش‌دار و بلند کف زدند که صدا به صدا نمی‌رسید. الهام نمی‌گذاشت کف‌ها قطع شود و مرتب میگفت: «بزن... بزن... بزن... قطعش نکن... ماشالله... بزن...» مانند بارشِ بارانِ رحمتِ الهی، صدای کوبیده شدن دست‌ها به هم، طراوت فضای سالن را چندین برابر کرده بود. بعد از سه چهار دقیقه، الهام با شمارشِ بلندِ«سه-دو-یک» آهنگ تیتراژ پایانی نمایش را پخش کرد و همه دختران و ماماناشون شروع به خوندن کردند: [مشکلم؛ بختِ بد و تلخی ایام نیست…●♪♫ مشکلم؛ پوشوندن پینه ی دستام نیست!●♪♫ مشکلم نون نیست , آب نیست , برق نیست●♪♫ مشکلم؛ شکستنِ طلسمِ تنهایی ست●♪♫ عاشقونه ست…●♪♫ یک روزی هم، حل میشه! یا که از بارش؛ زانوی من خم میشه…●♪♫ زنهار! زنهــــار که من باد میشم؛ میرم تو موهات●♪♫ ... ] @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶مسجدالرسول-کتابخانه🔶 بچه‌های گروه نرجس، تمام صندلی و میزهای کتابخانه را روی هم جمع کرده بودند تافضای بیشتری برای تمرین تئاتر داشته باشند. اما نمیدانم کدام نانجیب به آنها آمارِ حرکات ورزشی و تمرین تیتراژ گروه الهام و زینب را به آنان داده بود. چرا که نرجس در یکی از افاضاتش چنین فرمود: «ما قائل به مهندسی معکوس هستیم. به یاری خداوند متعال، هر هنر و روشی که اونا در چنته داشته باشن، ما با سبک و سیاقِ اسلامیِ اون روش‌ها کار را درمیاریم. خب خانما لطفا توجه کنید! بلند شین و حلقه‌های دایره‌ای و قرمز رنگی که دور و برتون هست، را بردارید تا بهتون بگم باید چیکار کنین!» هفت هشت ده نفری که آنجا بودند و قرار بود روز قیامت و شبِ اول قبر را بازی کنند، بلند شدند و در یک ردیف ایستادند. همگی باچادر. هر کسی حلقه‌های دایره‌ای که جلویش بود را برداشت و منتظر شد که نرجس، آموزش را شروع کند. نرجس چادرش را بیشتر دورِ کمرش پیچاند. دو دستش را آزاد قرار داد. حلقه پلاستیکی قرمز رنگ را برداشت و از سر گذراند و به دورِ کمرش رساند و گفت: «خانما توجه کنن لطفا! جهان کفر به این حلقه‌ها میگه[حلقه هولاهوپ] یا همون حلقه لاغری. از اونجایی که ما نباید حلقه به گوش جهان کفر باشیم و هر چی که اون گفت، ما هم تکرار کنیم، اسمشو عوض کردیم و اسمشو گذاشتیم حلقه ذکرِ کمر!» سمیه و سمانه و الهه و بقیه داشتند چهارچشمی به نرجس نگاه می‌کردند تا خوب یاد بگیرند. نرجس ادامه داد و گفت: «توجه کنید. به این شکل! حلقه رو دور کمرتون می‌ندازید. تمرکز می‌کنید. یه نفس عمیق می‌کشید. باید جوری کمرتون رو بچرخونین که این حلقه، نیفته رو زمین و قشنگ... به این صورت، دور کمرتون بچرخه!» بعد حلقه را رها کرد. دست‌هایش را بالا گرفت و... خدا نیامرزد کسی را هوسِ مهندسی معکوس را در فکر و کمر نرجس انداخت تا پس از یک عمر مقدس‌بازی، کمر لامصب را جوری بچرخاند و چنان قِرِ مبسوطی از خود ترواش کند که حلقه از کمرش نیفتد و هچنان بچرخد. آدم از تصور چنین صحنه‌ای فقط دلش می‌خواهد کفاره بدهد. دهان بچه‌ها باز مانده بود از این چرخشِ ایمانی و معنوی! الهه که کلا نمی‌توانست جلوی دهانش را بگیرد گفت: «خانم ببخشید! الان کمرتون داره ذکر میگه؟ چون گفتین اسمش حلقه ذکر کمر اینو گفتما!» نرجس که تازه گرم شده و به نفس‌نفس افتاده بود، همان‌طور که متعلقات را می‌چرخاند گفت: «آهان. یادم رفت. خانما توجه کنین! وقتی دارین می‌چرخونین، باید هم‌زمان ذکر بگین. اینا... نگا... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد... اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمد...» این را گفت و ذکر صلوات را هم چاشنی حرکاتش کرد. وقتی دید همه مبهوت این عظمت و شوکت و صلابت و کمر شدند گفت: «کسی بیکار نباشه. زود باشین. حلقه‌های ذکر کمر رو بردارین و هر کس، چهل بار بچرخونه و ذکر بگه! زود.» الهه دوباره گفت: «خانم اگه بدون چادر بچرخونیم، قبول نیست؟ آخه نمیشه. دورِ دست و پامون گیر میکنه.» نرجس گفت: «هیچم گیر نمیکنه. اینا... نگا... حجاب محدودیت نیست... مصونیت است... بردار تنبلی نکن... بچرخون ببینم...» الهه هم حلقه را برداشت و همین طور که زیر لب میگفت «خدایا نجاتم بده از دست اینا! گیر کردم به قرآن!» حلقه را انداخت دورِ کمرش و شروع کرد. نمی‌توانست و حلقه‌ای که دور کمرش بود، مدام می‌افتاد روی زمین! سمیه که به زور توانسته بود و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود، کمر و حلقه را می‌چرخاند گفت: «الهه توسل!» الهه رو به سمیه کرد و با تعجب گفت: «جانم؟!» سمیه گفت: «توسل کن. درست میشه. اینا... ببین من چقدر قشنگ می‌چرخونم.» الهه گفت: «آره خب. کی میشه تو؟! ذکر هم میگی؟» سمیه گفت: «آره اگه بذاری. ذکر هم میگم» الهه گفت: «راستی از نامزدت چه خبر؟ نمی‌خواد دستتو بگیره و به امید خدا تو رو با خودش ببره اون دنیا؟» فقط حالت سمیه دیدن داشت به خدا. یعنی اگر فیلمش درآمده بود، فیلم سمیه را باید ثانیه‌ای یک میلیارد تومان می‌خریدند. مثلا خواست تو دهان الهه بزند، همان طور که تندتند نفس میزد و حلقه و کمرش را می‌چرخاند گفت: «و نپندارید که شهدا مرده‌اند. بلکه آنها زنده‌اند و در پیشگاه خدا روزی می‌خورند تا جفت چشمان تو یکی از کاسه دربیاد حسودخانم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
" بسم الله "
.. هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها که در میانِ خلائق به ما "حسین .ع." دادی..❤️ https://eitaa.com/Aroundlove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیستم 🔶مسجدالرسول🔶 روزهای پایانی ماه رمضان تندتند سپری می‌شد. داود به گروه سرود صالح رفت تا از نزدیک بازدید کند. دید صالح در حال تمرین دادن بچه‌هاست. بچه‌ها که 35 نفر از ابتدایی و متوسطه اول بودند، شعری را که صالح به آنها داده بود با صدای بلند می‌خواندند و تمرین می‌کردند. وقتی صالح دید که داود آخر مسجد نشسته و به آنها نگاه می‌کند، وقت استراحت کوتاهی به بچه‌ها داد و خودش به طرف داود رفت. -چه خبر صالح؟ بچه‌ها دل میدن به کار؟ -آره. سلامتی. خوبن. تقریبا هیچ‌کدومشون تو هیچ گروه سرودی نبودند! -ینی حتی تو مدرسشون هم گروه سرود نبوده؟ -نه. حالا باز اینو میشه تحمل کرد. مسئله اصلی من الان اینه که پسرها از عیدِ نوروزِ کلاسِ ششم، صداشون دو رگه میشه. بخاطر مسائل مربوط به بلوغ و این چیزا. اگه بلند بخونن، جیغ میشه. اگه آروم بخونن، بم میشه. -خب دیگه این یه چیزِ طبیعیه. از ترکیب این صداها بنظرم چیزِ قشنگی درمیاد. صالح اون پسره کیه؟ -کدوم؟ همون که یه تیشرت سفید تنشه و صورتش چندتا دونه درشت داره؟ -آره. همون. حواست بهش هست؟ -آره. سامانو میگی. چشم ازش برنمی‌دارم. بلوغ زودرس داشته. خودشم پسر خوبیه. حاشیه خاصی ازش ندیدم. -اون پسر لاغره چی؟ همون که خیلی با بچه‌های کوچیک‌تر از خودش شوخی می‌کنه. -آره. اون اسمش حُسینه. اونم بد نیست. دیروز بهش گفتم دیگه نبینم گردن بچه مردمو بگیری تو بغلت و فشار بدی. اونم گفت چشم. -چند روز پیش داشت از یکی از بچه‌های دبستانی فیلم می‌گرفت. احمد رفت بهش تذکر داد. -آره. این اخلاقا داره این بچه. بیچاره پسر خوبیه‌ها. منظور خاصی هم نداره. اما هنوز خیلی بچه است. -پسرای دمِ بلوغ و متوسطه اول، افراطِ زیادی تو دوستی با هم‌جنس دارن. دیشب به احمد گفتم رو این مسئله کار کنه و ببینه اگه پسری رفتاراش تابلو هست و ممکنه حاشیه داشته باشه، آروم بکشونه کنار و باهاش حرف بزنه. -حالا که اینو گفتی، یه چیزی یادم اومد تا بهت بگم. این علی هستش. همین که پریشب باخت و حذف شد. کلاس دوم متوسطه اوله. خیلی هم کم حرفه. -آره. خب؟ همون که یه شب باباش اومده بود مسجد و به شب قدر کمک کرد. -آره. آفرین. همون. فهمیدی چرا باخت؟ -ینی چی؟ ینی الکی باخت؟ -آره. چون خیلی علاقمند به یکی از بچه‌هاست که اسمش حمید هست. هم‌کلاسیش بوده. حمید رفته به مرحله بعد. باید از بازیِ علی و رقیبش، یه نفر میومد بالا تا با حمید مسابقه بده. -خب؟ لابد علی خودشو بازنده کرد که رقیب حمید نشه. -دقیقا. و چون رقیب خودش یه کم بازیش خوب نیست، و علی می‌تونست به راحتی ازش ببره، علی گذاشت که اون بره و رقیبِ حمید بشه و حمید ازش برنده بشه. -عجب! خب حالا شما چی‌کار کردین؟ -تو جای ما! کاری میشه کرد؟ نه میشد اینو به زبون آورد. و نه میشد بهش تذکر داد. چون خیلی پسر خودداری هست و خیلی اهل گپ و معاشرت نیست. ما هم از رفتاراش فهمیدیم. -صالح کاش دو سه سال وقت داشتیم و می‌نشستیم و رو تک به تک این بچه‌ها مطالعه می‌کردیم و کمکشون می‌کردیم. -داود خداوکیلی کجا میخوای بری؟ بمون همین‌جا. تو که فعلا قصدِ رفتن به قم نداری. -من قصد نداشتم بیام شهر شما. یه چیزی مجبورم کرد بیام. اما فکر کنم کم‌کم دیگه تمومه و باید جمع کنم برم. شما که بچه این شهر و این منطقه هستین، حواستون به این چیزا باشه. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-داود چرا حرف تو حرف میاری؟ میگم نرو! کجا می‌خوای بری؟ من و احمد و این بچه‌ها تازه داریم راه میفتیم. حیفه به قرآن! -تو و احمد و مهدوی، هر کدومتون واسه بیچاره کردن یه شهر کافی هستین. دیگه چه برسه که سه‌تاتون بریزین تو یه شهر و یه محله و یه مسجد! خودتون از پس خودتون برمیایید. من باید برم. من مسافرم. -خب چرا همین‌جا ازدواج نمی‌کنی و تشکیل خانواده نمی‌دی و نمی‌مونی؟ -صالح میزنمتا! دارم درباره بچه‌ها حرف میزنم. تو میزنی جاده خاکی؟ خلاصه... می‌گفتم... -دلم گرفت. اسم رفتن آوری، ناراحتم کردی. -مهم نیست. ببین! یه لحظه از تو حس بیا بیرون. کار داریم. بچه‌هات دارن مسجدو میجَوَن. ببین چی میگم! اصلا با هیچ پسری درباره دوستی افراطی حرف نزن. الا این که خودش بیاد باهات حرف بزنه و بگه که داره اذیت میشه. یه سن خاصی داره و می‌گذره. حساس نشو! فقط در صورتی بکشون یه گوشه و بهش تذکر بده که حواسش نباشه که داره اسمش میفته سرِ زبونا. -باشه. داود راستی چرا دیشب نذاشتی آلبالوپلو بخوریم؟ خوشمزه است که. بنده‌خدا واسه ما آورده بود. تو جلوی چشم خودش، همشو دادی به بچه‌های انتظامات! -صلاح نبود. بعدا یه آلبالوپلو مهمون خودم. اون غذا صلاح نبود. اگه باب بشه و ملت بفهمه که ما به راحتی غذا از دست مردم می‌گیریم و می‌خوریم، همه تو زحمت میفتن. همین طور که خواست از سر جایش بلند شود و برود آرام گفت: «مخصوصا خانواده دختردارها!» صالح این را شنید. متعجب شد. گفت: «نه بابا؟!» داود گفت: «بله! ما سه تا جوونِ مجردیم. خوبیت نداره.» صالح که هنوز چشمش از این همه دقت و ظرافتِ داود گرد مانده بود گفت: «داود اینا تو کدوم کتاب نوشته که بگیریم بخونیم؟ من همش دیشب یادم اومده بود که حدیث داریم که رد احسان نکنید و این چیزا. ولی حواسم به چیزی که گفتی نبود!» داود با لبخند، به قسمت پایین چانه‌اش اشاره کرد و به صالح گفت: «ببین! من این دو سه تا محاسنِ سفیدو تو آسیاب سفید نکردم! ببین! دقیقا اینا. می‌بینی؟» وقتی داود از صالح خداحافظی کرد و به حیاط مسجد رفت، حاج خانم مهدوی و زینب خانم را دید. سلام کردند و با داود نشستند کنارِ حوضِ وسط مسجد. حاج‌خانم مهدوی گفت: «قبول باشه پسرم. ما اطاعت امر کردیم و پیام شما را به خانم ایزدی رسوندیم. گفتیم که شما گفتید یه جلسه هم‌اندیشی بذاریم و نقطه نظرات را مطرح کنیم و حرف‌های همو بشنویم و اینا. اما خانم ایزدی قبول نکرد. البته ما هم خدمتتون گفتیم که این قبول نمی‌کنه.» داود پرسید: «خب چرا؟ الان بخشی از ظرفیتِ مسجد در اختیار ایشون هست. عملا هر کسی امام جماعت اینجا بشه، حق داره که درباره کتابخانه و دو تا غرفه و اتاقی که دست ایناست نظر بده. من که قرار نیست چیزی از دست کسی دربیارم. من فقط میخوام تعامل داشته باشیم. نه جای کسی تنگ کردم و نه کسی میتونه جای منو تنگ کنه. اینا دارن اشتباه می‌کنن.» زینب خانم گفت: «ما هم اینو بهش گفتیم. می‌دونید چیه؟ خدا نکنه اینا ذهنیتی درباره کسی پیدا کنن! خدا نکنه از تیپ و یا قیافه و یا حرف و یا قلم و قدم کسی خوششون نیاد! میشه نقطه مقابلشون! میشن نقطه مقابلش.» داود گفت: «کجای دین و اسلام و قرآن اینطوری نوشته؟ من اصراری ندارم. دوس داشتم ظرفیت‌هامون رو هم بذاریم و کارای جدی و اساسی‌تر انجام بدیم. وگرنه جزیره‌ای عمل‌کردن که هنر نیست. ولی اینو بهش بگین لطفا. بگین فلانی گفت: با این رویه که شما در پیش گرفتین، روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شین. روزبه‌روز مردم از شما فاصله می‌گیرن. دلتون به حمایتِ این و اون خوش نکنید. هر کاری که مردمی نباشه و پایِ مردم وسط نباشه، دووم نمیاره.» خانم مهدوی گفت: «همین طور هم شده. الان دختر همین خانم ایزدی داره از خودش فاصله می‌گیره. دخترِ دانشجویِ متاهل که خیلی هم دختر خوبیه. از مامانش بریده. ما الان دو ساله که مسجد ندیدیمش. میگن تیپ و قیافه‌اش هم داره عوض میشه. نمیدونم والا. چی بگم!» زینب خانم گفت: «خودِ من چندین مرتبه واسه دخترش تماس گرفتم. دیگه به تماس‌های منم جواب نمیده. خسته شده از رفتارهای مادرش.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «خانم ایزدی باید خدا رو شکر کنه که ما مسجدی هستیم و از خدا و پیغمبر می‌ترسیم. وگرنه اگه لیبرال‌ها و از خدا بی‌خبرا بودن، می‌رفتن دنبال دخترش و تحریکش می‌کردن و می‌آوردنش تئاتر و یه نقشِ خوبِ ساختارشکن و منفی هم بهش می‌دادن و جلوی مامانش عَلَمِش می‌کردن. اینو جدی میگم. از اونا این چیزا بعید نیست.» 🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب در اتاقش نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. وقتی برداشت، دید حاجی‌کاظمی است. بعد از سلام و علیک‌های معمول، حاجی کاظمی گفت: «نیم ساعت دیگه همدیگه‌رو ببینیم. مدارکی هم که گفتی بردار بیار!» حاج عبدالمطلب یک پوشه پر از مدارکی که جمع کرده بود را برداشت و سرِ ساعتی که با کاظمی قرار داشت، رفت. جلسه در دفتر حاجی کاظمی و پشت درهای بسته برگزار شد. -دعوتت کردم که هم حرفات بشنوم و هم به نتیجه برسیم و یه تصمیم عاجل بگیریم. -درخدمتم. اما یه عجله خاصی در شما می‌بینم. -عجله نیست. حالا بهت میگم. خب بگو چی برام آوردی؟ عبدالمطلب پوشه را باز کرد و همین‌طور که برگه‌ها را به کاظمی می‌داد، توضیخات مختصری درباره هرکدام به او می‌داد. -این ده‌تا پرونده‌های نویسندگان کتاب‌های کودک هست که ذاکر کاری کرده که هیچ‌کدوم آثارشون چاپ نشه. ملاحظه بفرما. کاظمی همین طور که به اوراق نگاه می‌کرد گفت: «بعضیاشون رو می‌شناسم. بیچاره‌ها ضدانقلاب که نیستن!» -بله. اینو ببینید. اینا سه تا از ناشران کتاب کودک هست که ذاکر کاری کرده که کلا گِل بگیرن و برن. -عجب! -این سه چهار تا کاغذ هم اسامی و مدارک اولیه از نویسندگان و شاعرانی هست که هر کدوم، کتابشون بیش از دو سال هست که ذاکر در کارشون سنگ‌اندازی کرده و هیچ‌کدومشون موفق به چاپ کتابشون نشدند. دو سه نفر آخری که با خودکار قرمز دورشون خط کشیدم، بیچاره‌ها در کرونا و یا بخاطر کهولت سن مرحوم شدند و رنگِ کتابشون رو ندیدند! کاظمی فقط به لیست‌ها و مدارک نگاه می‌کرد و سرش را از بابِ تاسف تکان می‌داد. -اینم پرونده‌ها و خلاصه وضعیتِ نویسنده‎هایی هست که چندین ساله ذاکر کاری کرده که جواب استعلاماتشون منفی بشه و نتونن کار کنن! -حاجی چرا الان داری اینا رو میگی؟ چرا اینقدر دیر فهمیدیم؟ -منتظر این سوال بودم. اینا که دارین می‌بینین، مواردی هست که ذاکر جلوی استعلام و گردشِ کارش گرفته و شخصا اظهار نظر کرده. رفته با روابطی که داشته، با جاهای مختلف بسته و جلوی این بندگان‌خدا گرفته. من برای پیدا کردن این لیستِ بلندبالا کلی کوپن سوزوندم. واقعا کار سختی بود. به زور اینا رو پیدا کردم. حتی با بعضیاشون تماس گرفتم. فهمیدم خیلی دلسرد شدن و متاسفانه تعداد قابل توجهی از اینا از نظام و دولت و همه چی بُریدن. -والا ما هم باشیم کم میاریم. فکر می‌کنیم اینا کارِ سیستمه و نظام جلویِ کار ما رو گرفته. -بخاطر همین، تلاش کرده که با فرهادی ببنده و منو بازنشست کنه و بشینه جای من تا از اون به بعد، همه کارای غیرقانونی و غیراخلاقیش، جنبه قانونی پیدا کنه. -حالا منم یه چیزی برات بگم از فرهادی پدر! -چی؟ -ناکارامدی فرهادی برای وزیر روشن شده. بعلاوه این که متاسفانه این بابا سالانه پانزده میلیارد تومان، گردش مالی غیرمعتبر داره. -حاجی من قلبم یه کم ناراحته. دوس ندارم چیزی که الان متوجه شدم، راست باشه! -ولی متاسفانه راسته. اینا دارن به اسم کتاب و کتابخوانی و این چیزا، پولشویی می‌کنن! درست فهمیدی. چرا باید سرمون رو مثل کبک، زیر برف کنیم؟ حاج عبدالمطلب فقط سکوت کرد و به حاجی کاظمی زل زده بود. حاجی کاظمی ادامه داد و گفت: «حاجی! متوجه شدیم که فرهادی و پسرش، شش تا نشر دارن و در دوازده تا نشر دیگه اثرگذاری مستقیم دارن. ذاکر هم تو همین دم و دستگاهشونه. ذاکر نقش پلیس بد بازی میکنه و رقبا و اندیشمندان مستقل را از گردونه بازی حذف میکنه. فرهادی و پسرش هم این سیستم تولید و توزیع کثیف رو هندل می‌کنن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
حاج عبدالمطلب گفت: «چی‌کار میخوای بکنی؟» حاجی کاظمی گفت: «کار اینا از ابعاد مختلف، جنایت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی محسوب میشه. این همه آدمِ فعالِ دلسوز و خوش‌فکر حذف کردند. این ینی اون بنده‌خداها رو هُل دادن به بغلِ دشمن. ینی پاسِ گل دادن به دشمن برای استفاده از نخبه‌هایی که بچه‌های خودمونن اما از ما و انقلاب زده میشن و انزوا و افسردگی و... چندتاشون میتونن زیرِ بارِ پیشنهادات خوب و دندون‌گیرِ دشمن و منافقین داخلی کم نیارن؟ سیستم کثیف فرهادی و ذاکر، تبدیل شده به یکی از بزرگترین و زیرپوستی‌ترین کارخونه تولید دشمن برای نظام!» عبدالمطلب گفت: «حاجی سرم درد گرفت. چی‌کار میخوای بکنی؟ تکلیف چیه؟» کاظمی گفت: «دعوتت کردم که بهت بگم؛ وزیر داره به خاطر فسادهای از این دست که زیرِ گوشش اتفاق میفتاده، استیضاح میشه!» عبدالمطلب از صندلیش فاصله گرفت و گفت: «خداوکیلی؟» کاظمی گفت: «بله. فرداصبح جلسه استیضاح هست. اما... مسئله فقط این نیست. مسئله اینه که... از من خواستن مسئولیت سازمان رو به عهده بگیرم.» حاج عبدالمطلب با شوق و شعف گفت: «خدا را صد هزار مرتبه شکر. عالیه. خدا کمکت کنه دلاور!» کاظمی گفت: «دعوتت کردم اینجا تا بهت بگم؛ هفته دیگه، بعد از ماه رمضون، تودیع و معارفه من و تو هست. تو میایی جای من!» عبدالمطلب گفت: «اما حاجی من...» کاظمی اجازه نداد عبدالمطلب حرفش را ادامه بدهد. فورا گفت: «این یه دستوره. از تو مطمئن‌تر ندارم. اذیتم نکن. میگفتم. آره. اوایل هفته دیگه تو معارفه میشی و میایی جای من. اواخر هفته، تو دستور بازنشستگی فرهادی رو امضا کن. وقتی اون کنده بشه از اینجا، پسرش و ذاکر هم یا باید برن اعلام نیاز بیارن یا دیگه تو میدونی و اونا. طبق صلاحدید خودت، هر تصمیمی برای اونا بگیری، مختاری و منم پشتت هستم.» عبدالمطلب گفت: «الله اکبر! زبونم بند اومد. نمیدونم چی بگم. باشه. توکل بر خدا.» و این تازه شروع ماجرایی است که شبِ ظلمانی و روزگار سیاهی را برای ذاکر و فرهادیِ پدر و پسر به ارمغان داشت. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و یکم 🔶مسجدالرسول🔶 داود و احمد و صالح، سحری خورده بودند. کم‌کم داشتند سفره کوچکی را که انداخته بودند جمع می‌کردند. صالح گفت: «بچه‌ها خداییش بیایید افطاری و سحر این دو سه شبی که مونده، یه چیز بهتر بخوریم. به خدا من سه چهار کیلو کم کردم. سر و کله زدن با این بچه‌ها ماشالله خیلی انرژی می‌گیره.» احمد گفت: «افطاری و سحری فرداشب مهمون من. مادرم گفته بود یه شب براتون افطاری و سحری میارم. اما من یادم رفته بود بهش بگم بیاره.» داود گفت: «دستشون درد نکنه. یه بار بود که مادرت بندری درست کرده بود و آوردی حوزه. تا حالا تو عمرم مثل اون بندری نخوردم.» احمد: «پس میگم واسه افطار، بندری درست کنه. سوپ و نون پنیر هم خودش می‌ذاره و لازم به گفتن من نیست.» صالح فورا گفت: «من بگم سحری چی بخوریم؟البته بیشتر شرمندش میشیم. اما حالا که داود گفت، بذار منم سحری رو بگم!» احمد خنده‌ای کرد و گفت: «بگو! بگو آرزو به دل نمونی!» صالح چشمانش را بست و با چنان حس و حال کودکانه‌ای از آرزویش برای سحری فرداشب گفت که احمد و داود فقط به هم نگاه می‌کردند: «دلم... دلم یه زرشک پلو با مرغ سرخ‌کرده می‌خواد. از همونا که یه کاسه آب مرغ هم کنارش میذارن و یه کاسه ترشی لیته هم میذارن اون‌ورش. با یه کم ته‌دیگِ سیب‌زمینی که وقتی برمیدارم، روغنش بچکه رو لباسم.» همانطور که چشمانش بسته بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «آخ که چقدر دلم هوای یه کاسه شله‌زرد کرده که روش نوشته باشه یاعلی. بوی خوشش بیاد و بزنم به رگ و بگم الهی شکر. بعد از اون شام و دورچینِ مخصوصش و یه کاسه شله‌زرد، یه لیوان آب‌هویج خالص خالص بخورم و بعدش دراز بکشم.» داود گفت: «دیگه جلوتر نرو! آقای گُشنه! خوبه همین حالا سحری خوردی! من اگه تازه غذا خورده باشم، تا دو سه ساعت بعدش حتی نمی‌تونم درباره غذا فکر کنم. چه برسه که بخوام به زبون بیارم.» صالح گفت: «داود خداوکیلی این که ما خوردیم، سحری نبود که! بودا نه این که نبود. خدا رو شکر. اما قبول کن که پلوقیمه مالِ دو شب پیش، که تا حالا دو بار گرمش کردیم و گذاشتیم تو یخچال، کجا؟ اون زرشک پلو با مرغی که من گفتم کجا؟» احمد که داشت سفره را جمع می‌کرد گفت: «باشه حالا. به مادرم میگم. ببینم شرایطش داره یا نه؟ اما قول نمیدم.» صالح که با همین قولِ نیم‌بندِ احمد دلش خوش شده بود گفت: «آخیش. حتی تصورش هم خوبه. بازم بگم دلم چیا می‌خواد؟» داود رو به احمد کرد و گفت: «پاشو بریم که این دوباره می‌خواد چرت‌وپرت بگه.» بعد رو کرد به صالح و گفت: «پاشو دندونات مسواک بزن که الان اذونه و ملت میاد. پاشو ببینم!» همین طور که داود و احمد به طرف وضوخانه می‌رفتند داود به احمد گفت: «احمد یه چیزی بگم؟» احمد گفت: «بگو!» داود گفت: «احمد من دقت کردم دیدم دو سه روزه حمام نرفتی. درسته؟» احمد گفت: «آره. زدم به بی‌خیالی.» داود گفت: «خیلی عالیه. اگه تو حجره تنها بودی و خدا این شرایط و این بچه‌ها و این مسجدو جلوی پامون نمی‌گذاشت، شک ندارم که بحثِ وسواسیتت به نجسات و طهارت بهتر نمیشد. حالا تو خیلی خوبی و مشکلت حاد نیست. بخاطر همین، وقتی تو جمعِ بچه‌پسرها قرار گرفتی که خیلی شاید اهل مراعات و رعایت نیستن و با دست نَشُسته به تو و در و دیوار و زمین و زمان میزنن، کم‌کم حساسیت خودت هم کمتر شد. این خیلی خوبه.» احمد گفت: «آره خب. اصلا بخاطر همین بچه‌ها حساسیتم کم‌تر شده. وگرنه دو روز اول که اومده بودم، داشتم عصبی میشدم. می‌دیدم بچه‌ها با دست خیس به همه چیز دست می‌زنن و بعدش هم با هم دست میدن و بعدش هم میومدن جلوی من و با منم می‌خواستن دست بدن و اصلا مکافات داشتم دو روز اول. دیدم یا باید بذارم و برم و پشت سرم نگاه نکنم. یا این که بمونم و با همین بچه‌ها حالم بهتر بشه و بگم ایشالله که همه‌چیز پاک و طاهره.» داود گفت: «همینه. بنظرم دو سه سال با بچه‌ها کار کن. تو زمینه و توانِ مسائل تربیتی کودک و نوجوان رو داری. بمون همین‌جا و کمکشون کن. حال خودتم بهتر میشه. راستی اوضاع وضو گرفتنت چطوره؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچه‌ها هستن، برم یه گوشه‌ای که کسی نباشه و وضو بگیرم. بعضی‌وقتا هفده هجده بار میشه که برای یه نماز وضو می‌گیرم.» داود: «من واقعا نمیدونم این مشکلو چطوری باید حل کنی! ولی بنظرم حالا که داره حساسیتت به نجاست و طهارت کمتر میشه، رو اونم کار کن تا بهتر بشه. چرا به روانشناس مراجعه نمیکنی؟» احمد: «پیش مشاور رفتم...» داود فورا گفت: «مشاور نه! کارِ مشاور که درمان نیست. کمک به توانمندسازی آدماست. تو باید بری پیشِ روان‌شناس یا روان‌پزشک. متخصص باشه. بتونه درمانت کنه. حتی اگه یک‌سال طول بکشه. بازم ارزشش داره.» احمد گفت: «می‌دونی چقدر پولش میشه؟ از پسِ هزینه‌اش برنمیام.» داود گفت: «برو وام بگیر. جدی میگم. خودم ضامنت میشم. می‌گیم این گشنه هم ضامن دومت بشه. برو قشنگ چند میلیون وام بگیر تا بتونی دوره درمانیت کامل کنی. احمد وقتی درِ حجره یا خونتون رو می‌بندی و یا از ماشین پیاده میشی و می‌خوای از ماشین فاصله بگیری، برمی‌گردی و چندی مرتبه چک می‌کنی که بسته شده یا نه؟» احمد گفت: «آره آره. داغونم کرده همین چیزا.» داود گفت: «نشستی که معجزه بشه؟ با ختم انعام و نذر و نیاز می‌خوای درستش کنی؟ خب وام بگیر و برو دنبال درمان و تمومش کن. حتی اگه لازم شد یه مدتی بستری بشی، قبول کن. مادرت و اینا هم نمی‌خواد تو زحمت بیفتن. خودم هستم. صالح هم هست. خودمون پیشِت می‌مونیم. ولی برو دنبالش.» احمد گفت: «بذارم واسه بعد از امتحانا؟ کفایه و فلسفه و مکاسب و اووووف!» داود گفت: «بعد از پایان ترمِ خرداد و تیر، نوبتِ شفاهی میشه و تابستون باید جمعش کنیم. اینجوری بخوای فکر کنی، هیچ وقت کار و امتحانمون تموم نمیشه. اصلا یه کاری کن!» احمد توقف کرد و گفت: «چی کار کنم؟» داود: «امروز عصر که می‌خوای یه سر به خونتون بزنی، دو ساعت زودتر برو و از روانشناس وقت بگیر. حداقل امروز وقت بگیر تا ببینیم کِی بهت نوبت میده. تا بعدا ببینیم چی میشه!» احمد گفت: «باشه. حتما.» 🔶محل کار ذاکر🔶 ذاکر و چند نفر از دیگر همکارانش، از جمله فرهادی پسر، جلوی تلوزیون و شبکه خبر ایستاده بودند و با نگرانی و التهاب، پخش زنده صحن علنی مجلس رو دنبال می‌کردند. دفاعیات وزیر و نمایندگان موافق و مخالف تمام شده بود و لحظاتِ رای‌گیری از نمایندگان بود. نفس در سینه ذاکر و همکارانش حبس شده بود. تا این‌که رای گیری شد و رییس مجلس باید نتیجه را اعلام می‌کرد. در اتاق روبروی ذاکر، عده‌ای دیگر از همکارانش، پخش زنده صحن علنی مجلس را با تلفن همراهشان دنبال می‌کردند. آنها هم دل‌تودلشان نبود و چشم از گوشی همراه برنمی‌داشتند. تا این که رییس مجلس گفت: «با 199 رای موافق، استیضاح وزیر محترم تایید می‌شود.» تا این را گفت، کسانی که در اتاق روبرو بودند هورا کشیدند و صلوات بلندی فرستادند. اما در اتاق ذاکر، همه دمغ بودند و مثل برج‌زهرمار به زمین و زمان فحش می‌دادند. همه برگشتند و به ذاکر نگاه کردند. همه توجهات به صورت و لب ذاکر بود که ببینند چه می‌گوید و تکلیف چیست؟ تا این که دیدند ذاکر چشمانش را مالید و نفس عمیقی کشید و با حالتِ انسان‌های شکست‌خورده گفت: «تموم شد. به داد خودتون برسید. اگه کار بیفته دستِ کاظمی، دیگه اینجا جای موندن نیست. از هممون آتو و آمار داره. اگه می‌تونین از جایِ دیگه اعلام نیاز بیارین، بیارین و جونتون رو بردارین و از اینجا برین. اگرم نمیتونین، دیگه خوددانی!» این را که گفت، همکارانش دانه‌دانه از اتاقش خارج شدند. ذاکر ماند و فرهادی پسر. فرهادی گفت: «حاجی تو چی‌کار میکنی؟» ذاکر لم داد روی مبلش و گفت: «نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها چیزی که تو برناممون نبود و پیش‌بینی نمی‌کردیم، برکنار شدن این بابا بود. با رفتن این بابا، نصفِ بیشترِ بچه‌ها آواره میشن. حتی بابای خودِ تو هم باید بره. چه برسه به من و تو!» فرهادی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «تو چی‌کار می‌خوای بکنی؟» ذاکر گفت: «من... نمیدونم... شاید بمونم. بمونم تا خودشون تکلیفمو روشن کنن. من از جایی اعلام نیاز نمیارم. می‌مونم. میگن وقتی نمیتونی حریفی رو از پا دربیاری، بشو یکی از نوچه‌هاش. میشم یکی از خودشون. بالاخره اینا نمی‌تونن که همه رو قلع و قمع کنن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇