《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت سوم]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
□□□
مرضیه لبخند زدو گفت عمود ۴۰۱،محمد هم با تبسم دستش را گذاشت روی سینه و زیر لب زمزمه می کرد:
السلام علیک یااباعبدلله، الحمدلله که شهید نشدم و گنبدت رو دیدم
ناگهان گوشی محمد به صدا در آمد. جواب داد:
_الو سلام علیکم
_جانم
_کجائید
_چشم چشم
_انشاءالله
_بله،یاعلی
+محمد کی بود؟
_مرضیه جان من باید برم،ببخشید که نمیتونم باهات بیام حرم سید الشهدا،اما شما و فاطمه باهم برین،اگه تونستم میام پیشتون اگرم نشد خودتون برگردین ایران با اتوبوس برین مشهد
محمد فاطمه را بغل کرد،گونه اش رابوسید و با دخترک اش خداحافظی کرد
روبه مرضیه گفت: مراقب خودتون باشین خدا نگهدار
مرضیه بدون اینکه گله یا ناراحتی داشته باشد آرام لبخندی زدو گفت: فی امان الله
□□□
در اتاق،باز شد همان خانم بود همان خانمی که مرضیه را به اینجا کشانده بود و او را بیهوش آورده بود.
آرام قدم برداشت و پرونده ایی را گذاشت روی میز،کاغذی که روی صندلی بود را برداشت و گفت: میدونستم چیزی نمینویسی،اما بالاخره که میخوای بدونی دخترت کجاست مگه نه؟ پس مجبوری بنویسی
مرضیه بلند شدو ایستاد،دستهایش را محکم کوبید روی میز وخیره شد،به آن زن و گفت:فکر نکنید میتونین من و بخاطر دخترم تهدید کنید،همون خدایی که تا الان مواظب مون بوده حواسش بهمون هست.
_ببین با زبون خوش اگه همه چیز رو در مورد محمد رضایی نوشتی که هیچ ، اگر ننوشتی مجبوریم با یه راه دیگه ایی به حرف بیاریمت.
+ خانم محترم این یه چیز از من یادت باشه؛من به امامم ، به رهبرم ، به پیشوای دینم ، قول دادم ، هیچ حرفی در هیچ موردی نزنم
حتی، به قیمت از دست دادن عزیز ترینم!
آن زن با عصبانیت از جایش بلند شد،دست مرضیه را گرفت وکشید به سمت در،در را با لگد باز کردو مرضیه را همراه خودش برد،در یک اتاق دیگر را باز کرد و مرضیه را به سمت زمین پرت کرد.
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خـیـره مـی شـم خـیـره
بـه ایـوون طـلا کـوبِ تــ❤️ــو . . .
#ولادت_حضرت_معصومه_مبروک
#روز_دخـــــتـــــر_مــــبــــارک
https://eitaa.com/khoshNevisyk
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز
😍قسمت جدید ماجراهای سیدکاظم و امیرحسین😍
قسمت یازدهم:چرا حجاب اجباری❓
امیرحسین هرچی عقده داره رو سر سیدکاظم خالی می کنه... 😂😂😂
#سیدکاظم_روحبخش #ماجراهای_سیدکاظم_وامیرحسین
اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا
هدایت شده از خوشنویسی|کاف🌿
من حــســیــنـی شده..،
دستِ امامِ حــســنـــم💚
#دوشنبه_های_امام_حـــســــنـــی
https://eitaa.com/khoshNevisyk
#تلنگر
زرنگباشیم‼️
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم!
ــیهجانمازکوچیک ..
ــیهتسبیح ..
ــیهکتاب ..
وخلاصهازاینجورچیزاییکهباهاشون
کارخیرمیشهکردهدیهبدیم😎..
اینجوریتاهروقتکهبااونجانماز؛نمازبخونه ..
بااونتسبیحذکربگه!-
وازاونکتاببخونهواستفادهکنه ..
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنہ
برایماهمخیرحسابمیشه!🍀👌🏻
💓¦ #تلنگرانہ
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت آخر]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
رفت به سمت یک در دیگر که به یک انباری باز می شد،باز با لگد کار خودش را راحت کرد و در را با پا هل داد،صدای جیغ کودکانه ایی با صدای گلوله مخلوط شد.
این صدا برای مرضیه حکم تمام شدن،حکم از دست دادن و حکم رفتن را داشت.
مرضیه بلند شد و آرام آرام به آن انباری نزدیک شد
فقط میخواست آن چیزی را که فکر میکند نباشد
بالاخره رسید ، وسط چهار چوب در متوقف شد؛
فاطمه ی عزیز تراز جانش،امیدش،دخترش،ثمره ی زندگی اش؛مانند گنجشکی کوچک افتاده بود و خون بود که مانند فرش قرمزی بیشتر و بیشتر می شد.
مرضیه مانند کوه محکم و استوار ایستاده بود چند ثانیه ایی چشم دوخته بود به دخترش اما بعد نگاهش را چرخاند به سمت آن زن و آرام آرام نزدیک او می شد،همان طور که قدم بر می داشت آخرین حرف محمد در ذهنش اکو میشد که گفته بود:
مرضیه، من برای دفاع از وطنم برای دفاع از زندگیم برای دفاع از ناموس میرم، دارم میرم از مرضیه ها و فاطمه های دیگه دفاع کنم.
آن زن از شجاعت و ایستادگی مرضیه تنش به رعشه افتاده بود همان طور که آرام آرام به عقب میرفت اسلحه اش را بالا آوردو به سمت قلب مرضیه شلیک کرد.
□□□
حال بعد از چند ساعت محمد کنار دو فرشته آسمانی زانو زده بود ، خیره به خون های آن دو شده بود و با خود می گفت: بله مرضیه جان،من رفتم دفاع کردم از وطنم اما شهادت نصیبم نشد ۸ سال رفتم اما لیاقت نداشتم،اما حالا تو فقط با حرف نزدن از خودت و بچت گذشتی ،گذشتی تا کشورت در خطر نباشه،گذشتی و پای قولت بودی
خداحافظ فرشته های آسمانی من...
اللهم عجل لولیک الفرج
(پایان)
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove