#پیام_شهدا 🥀🕊
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد ارباب یاد میکنند.
#یادشهداباصلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
#جمعه_های_انتظار
با سلام خدمت شما یاوران حضرت پدر
از این به بعد داستان هادی فرز
نوشتھ:محمدرضاحدادپورجهرمی
تقدیمنگاهتون خواهد شد..
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت اول»
سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود.
اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده ... و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره.
وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن ... بوسش نکن ... لبت بو سیگار میده ... لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند.
محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه.
اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه!
مادرش: جان.
اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی ... یه جوری ... نمیدونم ... بچه یه جوری نیست ننه؟
مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم... چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب!
اوس مصطفی: به خدا ... نگا ... چشماش یه جوریه!
مادرش گفت: نه ... هیس ... هیچ چیش نیست ... میخوای محدثه دق کنه؟
اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟
مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس ... گفتم هیچی ... چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی!
اوس مصطفی دست به دامن مادرش شد. محکم گرفت. گفت: تا نگی ولت نمیکنم. تو رو امام حسین بگو چرا چشم راست بچه ام داره روز به روز چپ تر میشه؟ چرا لبش اینطوری باز میکنه؟ چرا سرش بزرگتر از ...
مادرش نذاشت ادامه بده. گفت: هیس ... یواش تر ... انگار سر آورده ... هر چی گفتم نذار محدثه شیرش بده، نذار خیلی به سینه مادرش بچسبه، نکردی ... گوش ندادی ... گفتنم نشدی ...
اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه!
مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول!
اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش ... نذار شیر محدثه بخوره ... پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن ... نمیذارن ... گوش ندادی ... همیشه حرف، حرف خودته ... از کوچیکیت همین طوری بودی.
اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه ... یه بچه عقب مانده ... با شیر هولِ زن افسرده اش ... قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن.
ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط ... ارواح خاک بابات ... ارواح خاک دو تا پسر شهیدت ... نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه!
اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم ... انگشتت ول کن پسر ... ول کن الهی بمیرم ... ول کن به امام حسین ... مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر ... مصطفی آرومتر ...
از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود.
مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما ... نه چندان خیر ... چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟!
معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه ... به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی ... محدثه خانم ... محدثه خانم ...
اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن!
معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه ... عمرش داد به شما ... عمرش داد به پسرت و دخترت ...
دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد.
مرضیه هم ... گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو ... با یه کلیپس وسط موهاش ... با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ ... و چهره معصومِ عقب مانده ... نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره!
و داداشش ...
هادی ...
که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد ...
ادامه دارد ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌿چقدر خوبه زندگیمون
یه رنگ باشه...
یعنی همه چیزمون
رنگ #امامزمان بگیره
دلمون، خونمون، گوشیمون
خلاصه که هر چی داریم و نداریم
رنگو بوی آقا رو بگیره....
#تلنگرانھ