eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
75 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟! گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟ پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟ گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم. پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟ گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها. پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید. رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم. پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟ گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت! پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟! حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟ یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده. اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست. رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا! گفتم: ببخشید من اومدم کمک! پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ... چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه! خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟ گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا. گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟ یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن! همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم. خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
رمان:آن مرد با باران می آید... نوشتھ:وجیهه سامانی
مقدمه داستانی از جنس بازگشت... داستانی از جنس پروانه شدن... داستانی از جنس هوا شدن... مجموعه کتاب های هوای حوّا، دربرگیرنده روایت داستانی از دختران و زنانی است که در مسیری جذاب و رهایی بخش قرار گرفتند. در این کتاب با داستان المیرا همراه می شویم. ☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀 جوری داد میزد که قطرات آب دهانش به وضوح به اطراف می‌پاشید با دست محکم روی فرمان کوبید جوری که حس کردم صدای پریدن لبه ناخن بلند و لاک زده اش را شنیدم. عصبانی بود و برایش مهم نبود چه چیزهایی ردیف می کند و تحویلم می دهد: _ گندشو درآوردی دیگه. یه بار هیچی نگم، دوبار هیچی نگم، دیگه چقدر سکوت؟ هی گفتم سر عقل می آی دوباره برمیگردی سمت خودمون ولی حالا میبینم نخیر! خانم خواب نما شده. از این رو به اون رو شده دِ آخه ببین چه جوری از وقتی این تیکه پارچه مسخره رو انداختی سرت اوضاع هممون رو بی ریخت کردی. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _من اصلا فکر نمی کنم عوض شدن سبک زندگیم... نگذاشت جمله ام تمام شود و با همان عصبانیت آمد وسط حرفم: _برو بابا... اگه سبکت رو عوض کردی و دلت می خواد عین امل ها باشی به درک،به ماچه؟ اصلا به هیشکی ربط نداره ولی بفهم که دیگه باید دور مارو خط بکشی. 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ورامین-سال1370 آن‌روزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشت‌مو و پوشیدن شلوارهای پیل‌دار، از تیپ‌های خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقه‌اش را چکمه‌ای برمی‌داشت، خیلی باید مراقبش می‌بودند که زیرآبی نرود. چه برسد به این‌که پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکس‌های هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود. این شاه‌پسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشم‌هایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشه‌ی خدا صاف و برق‌انداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شب‌ها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعت‌ها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانه‌ات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستاره‌ها را تماشا کنی. لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام می‌شد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری می‌نشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را می‌گرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان می‌کرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را می‌برد تا دوردست‌ها! تا این‌که بعد از این‌که یک دورِ بازارخراب‌کن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا می‌برد، پشتِ یکی از پارک‌ها خود را به شعله می‌رساند. شعله هم از آن آتیش‌پاره‌ها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایین‌تر نمی‌آمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفه‌ای بزک می‌کرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار می‌کرد. آن‌هم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد. شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر می‌شناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازی‌اش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله! 🔺اما آن روز... منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز می‌کرد که خدایی نکرده، ذره‌ای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟» منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همین‌جا چند دقیقه حرف می‌زنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلی‌اش لم داد. شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟» منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ می‌خواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟» منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله این‌بار جدی‌تر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمی‌دونست که امروز میزنی تو ذوقم!» منصور همین طور که داشت سیگار می‌کشید گفت: «ننه‌ام چند روز پیش اومده و درباره‌ات پرس‌وجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.» @Mohamadrezahadadpour شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننه‌ام یه روز که با خاله‌ام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش می‌بینه و...» شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریته‌ات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک می‌کنم، چیکار می‌کنه؟» منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبون‌بازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.» ادامه👇