اتفاقا شاعر و خواننده هم هست
دیوان شعر نداره اما به عنوان ادیب و شاعر در ترکیه معرفی میشه
یادتونه در کتاب #حجره_پریا سازمان جاسوسی میتِ ترکیه برای بچههای اهل فکر و مبنا و خوش فکر مثل پریا و دوستاش که موی دماغ آتئیست ها شده بودند، مزاحمت ایجاد کرده بود؟
اسمش ابراهیم کالین هست
با اون همه دانش و تجربه فلسفی و علمی و هنری و... ، شده رئیس میت 😐
شده رئیس یکی از مهمترین سازمانهای جاسوسی منطقه
همین دیگه
میخواستم در جریان باشین
بنظرتون همچین آدمی، اولویتهای تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدیترین رقیبش که ایران باشه، چه چیزایی میتونه باشه؟🧐
#اولویت_تهاجمی
#اولویت_تدافعی
دلنوشته های یک طلبه
بنظرتون همچین آدمی، اولویتهای تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدیترین رقیبش که ایر
🔺نظر دو نفر از مخاطبان محترم در خصوص این سوال👆👇
🔹الان خدمتت عرض میکنم
تهاجمی:
۱_فعال سازی شبکه بهائیت، سلطنت طلبا و فرقه های دیگه در ترکیه و ارتباط گیری با مرتبطین و سرپل هاشون
۲_جذب حداکثری گردشگر همراه با تبلیغات جهت اجرا کردن خواسته هاشون بخصوص موساد و امثالهم
۳_برنامه ریزی های اعتقادی و دینی بخصوص باتوجه به سررشته های علمی خودش
۳_استهاله فرهنگی و از هم پاشیدن اسلام و...
تدافعی:
۱.برنامه ریزی جهت کم اثر شدن نقش ایران تو منطقه بخصوص غرب منطقه. که تو این موضوع از هر فرصتی و کشوری قطعا استفاده میکنه
۲.استفاده از نفوذش تو منطقه و کشورهای عربی جهت اجرای خواسته های مالی وسیاسیش
۳.احتمالا شاهد رشد سلفیت با رویکرد نوداعشی باشیم
🔹حاج آقا با اجازه تون چندتا نکته بنظرم اومد که خدمت تون عرض کنم:
اولاً بنظرم این آدم ظرفیت های خاص و ویژه ای داره، فردی که اینقد مسلط به مباحث فلسفی، ادبی و فرهنگی هست ایده و ابزارهای بیشتری برای طراحی های مدنظرش داره! بلحاظ اندیشه ای ایشون ابزار لازم برای کار تو منطقه ما که به شدت تحت تاثیر جریانات فکری و اندیشه ای هست رو داره ... بلحاظ حرفه ای هم به عنوان یکی از نزدیکترین اشخاص به اردوغان که کلی اتفاق تو منطقه رقم زدند قطعاً آورده ای داشته که همچین جای مهمی گذاشتنش و قطعاً نظر هاکان فیدان (رئیس سابق میت و وزیر امور خارجه فعلی) هم روی ایشون مثبت بوده، اونم هاکانی که خودش بسیار زیرک و خوش فکر هست.
ثانیاً؛ بلحاظ #تدافعی و با توجه به اینکه ایشون از شاگردان سیدحسین نصر خودمون هم بودند و نگاه های فردگرایانه و عرفانی به دین دارند و با توجه به رقابت های ژئوپلیتیکی قطعاً مانع جدی بر سر راه فعالیت اسلام سیاسی (بالاخص از نوع انقلاب اسلامی) و اسلام اجتماعی (بالاخص تفکر گولن) خواهند بود و اوضاع برای فعالیت جدی این دو گروه بالاخص طرفداران ج.ا.ایران براحتی میسر نخواهد بود.
ثالثا؛ بلحاظ #تهاجمی هم به سمت گسترش و حمایت از تفکرات اسلام عرفانی و فردگرایانه در کشورهای هدف میرند و سعی می کنند در عین حمایت از لایه های بی خطر اسلام گراهای کشورهای مختلف، از قدرت گرفتن اسلام گراهای کنشگر اجتماعی و سیاسی جلوگیری کنند ... اخوانی ها رو تنظیم می کنند و دشمنی با رژیم صهیونیستی در حد نمادین دنبال میشه و حتی حرکات جهادی اخوانی ها رو تا حدی کنترل می کنند و البته بنظرم جلوی لگدپرانی غیر عادی الهام تو آذربایجان رو هم میگیرند چون در غیر اینصورت علاوه بر بدبینی باعث آماده شدن انفجار اجتماعی در آذربایجان هم میشند.
در مجموع تیم هاکان- کالین به صورت جدی تر و خوش فکرتر دیپلماسی عمومی و قدرت نرم ترکیه رو بین کشورهای منطقه و جهان اسلام گسترش میدند!
#حاج_خانم_جمالی
#معلم_قرآن
#معلم_نسل_ها
برای هیچ خانم و آقایی راحت نیست که بیش از نیم قرن
هر روز
یعنی ۹۰ روز تابستان
علی الخصوص تابستانهای داغ جهرم
بیش از چهل پنجاه نفر
دختر و پسر کودک و نوجوان
از ساعت هفت صبح تا حوالی ساعت ۱۱
یعنی چهار ساعت
در دو سطح ابتدایی و راهنمایی
و تعدادی هم دبیرستان
در یک خانه محقر اما باصفا
زنگ در خانه را بزنند
و جوری هم دستشان را روی زنگ بگذارند که صدایش تا چند خانه آن طرفتر هم برود
و با همان هیجان و سر و صدای کودکانه وارد خانه بشوند
و هر کس برود سر کلاس خودش
و سر جای خودش بنشیند
و قرآنش را باز کند
و آماده بشود تا حاج خانم بیاید
و درس آن روز را بدهد
و یک دور، هر کس موظف باشد با صوت و صدای رسا بخواند
کار راحتی نبوده و نیست که کسی جای حاج خانم جمالی و حاج احمد آقای ثامنی باشد
حاج خانم و حاج آقای بسیار بسیار صبوری که ...
اجازه بدهید اینطور بگویم
بنده و امثال بنده
کله صبح، حتی حوصله خودمان را هم نداریم
چه برسد به بچه خودمان
و حالا چه برسد به بچه مردم
این هم نه یکی و دو تا
بالغ بر چهل پنجاه نفر بچه!!
بخدا خیلی صبوری میخواهد
خدا را شاهد میگیرم که:
۱. یک بار صدای مرحوم حاج احمد را نشنیدیم
چه برسد که بخواهد داد بزند و از هجوم بیامان آن همه بچه کلافه شود
۲. یک بار حاج خانم نگفت امروز حوصله ندارم و بروید و فردا بیایید
۳. یک بار نگفت بچه چقدر تو بیادبی و کمتر اذیت کن
۴. و یا دستش روی آن همه بچه بلند شود و یا ترشرویی کند
۵. و یا ذرهای تبعیض بین بچهها قائل باشد
ابدا
از این خبرها نبود
بسیار متین و خانم و باحوصله
و البته مدیر و باجذبه
اینقدر مدیر و حواس جمع که آن تعداد دختر و پسر را بدون ذرهای حاشیه تربیت کند و چندین نسل از جهرمیها را در بالغ بر نیم قرن، با قرآن آشنا کند.
توفیق این را داشتم که یک ختم کامل قرآن در طول هفت هشت تابستان خدمتشان باشم
اصلا علاقه من به تفسیر و حضرت آیت الله جوادی(به عنوان کرسی رسمی درس وزین تفسیر قرآن در سطح بالای حوزههای علمیه جهان اسلام) از همان خانه کوچک حاج خانم جمالی شکل گرفت
با همان کلمه کلمه خواندن
و تکرار کردن
و ترجمه هر صفحه را خواندن
و نکات آموزنده حاج خانم
و البته لقمههای نان پنیر و سبزی
و گاهی آش سبزی که خود حاج خانم میپخت
و میوه و شکلاتهای خوشمزه
و صبر و حوصله و...
و دعای آخر هر جلسه که میگفت: الهی یا حمید بحق محمد و یا عالی بحق علی و یا فاطر و بحق فاطمه ...😭😭
یا فاطمه الزهرا
امشب حاج خانم جمالی مهمان شماست
و زبانم نمیچرخد که بگویم روحش شاد
چرا که دوست ندارم رفتنشان را باور کنم
دقیقا یک روز قبل از رحلتشان، در کنار ضریح امام حسین علیه السلام، ايشان را به اسم دعا کردم
و الان اصلا باورم نمیشود که حاج خانم جمالی ...😭😭
الهی مهمان حضرت زهرا باشند
الهی قرآن حکیم، دستگیر ایشان و مرحوم حاج احمد ثامنی در برزخ و قیامت باشد
الهی حاج خانم و حاج احمدآقا شفاعتمان کنند.
به اهالی عزیز جهرم، علی الخصوص اهالی باصفای محله دشتاب و همه شاگردان حاج خانم جمالی و خانوادههای محترم جمالی و ثامنی و سایر وابستگان تسلیت عرض میکنم.
رسم شاگردی این بود که خدمت برسم و از نزدیک عرض ادب کنم اما چه کنم با کار دنیا و بعد مسافت و البته کم توفیقی بنده.
سایه استاد جمالی و حجج اسلام حاج محمدآقا و حاج علیآقا ثامنی مستدام.
رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات
شاگرد کوچک حاج خانم جمالی
محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
انتشار جلد دوم داستان
#یکی_مثل_همه
انشاءالله از شنبه شب
لطفا به همه عزیزان اطلاع بدید.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
سلام خدمت رفقای عزیز
شبتون بخیر
لطفا :
۱. جلد دوم #یکی_مثل_همه را با دقت بخونید. نخوام نکاتش را مرتب یادآوری کنم.
۲. بدون تعصب بخونید. حتی اگر منو قبول ندارین، اما بدون تعصب و با روی گشاده مطالعه کنید تا دقایقی به دلتون بشینه.
۳. از دوستاتون دعوت کنید این قصه رو بخونن اما اگر دیدید حساسیت ایجاد میشه و بعدش اذیتتون میکنن، خودت بخون و لذت ببر و از نکاتش استفاده کن.
۴. این قصه کاملا واقعی هست. اما مجبور شدم بعضی اسامی و اماکن و تاریخ وقایع و... را عوض کنم.
۵. امنیتی نیست اما مطالعه اش برای کسانی که دغدغه کار فرهنگی دارند بنظرم از نان شب واجبتره.
۶. انتشارش تا قبل از تبدیل شدنش به کتاب، به شرط ذکر لینک کامل کانالم و بدون ذره ای تغییر، اشکال نداره.
خداوند به شما صبر و اعصابی از جنس فولاد عنایت فرماید😉
تقدیم با عشق👇😊❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
ورامین-سال1370
آنروزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشتمو و پوشیدن شلوارهای پیلدار، از تیپهای خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقهاش را چکمهای برمیداشت، خیلی باید مراقبش میبودند که زیرآبی نرود. چه برسد به اینکه پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکسهای هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود.
این شاهپسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشمهایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشهی خدا صاف و برقانداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شبها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعتها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانهات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستارهها را تماشا کنی.
لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام میشد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری مینشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را میگرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان میکرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را میبرد تا دوردستها!
تا اینکه بعد از اینکه یک دورِ بازارخرابکن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا میبرد، پشتِ یکی از پارکها خود را به شعله میرساند.
شعله هم از آن آتیشپارهها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایینتر نمیآمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفهای بزک میکرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار میکرد. آنهم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد.
شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر میشناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازیاش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله!
🔺اما آن روز...
منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز میکرد که خدایی نکرده، ذرهای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟»
منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همینجا چند دقیقه حرف میزنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلیاش لم داد.
شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟»
منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ میخواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟»
منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله اینبار جدیتر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمیدونست که امروز میزنی تو ذوقم!»
منصور همین طور که داشت سیگار میکشید گفت: «ننهام چند روز پیش اومده و دربارهات پرسوجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.»
@Mohamadrezahadadpour
شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننهام یه روز که با خالهام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش میبینه و...»
شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریتهات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک میکنم، چیکار میکنه؟»
منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبونبازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.»
ادامه👇
منصور ته مانده سیگارش را از ماشین انداخت توی جوب و با ترسی که از عمق نگاهش پیدا بود به شعله نگاه کرد. شعله با خشم و نفرتی که از صورتش فوران میزد گفت: «قبول! بره دختر همون زنی رو واست بگیره که مامانشو تو امامزاده دیده. میخوام ببینم اون دختره بلده واست قلیون چاق کنه؟ بلده تمباکو خیس کنه و بذاره رو آتیشِ دَردات؟ بلده وقتی حالت بده، دو سیر پیاله پیدا کنه و بده دستت و تو هم بزنی و بفرستی جایی که غم نرفته؟ نه... منصور! من میخوام بدونم دختری که امامزدهای باشه، میتونه کاری کنه که تو بشی حسرتِ دخترایِ دیگه؟ نه این که خودت حسرت دخترای دیگه رو بخوری!»
منصور قفل شده بود و هر چه شعله بیشتر حرف میزد، بیشتر در خودش فرو میرفت. شعله که عصبی شده بود، یک لحظه آرام گرفت و خودش را کنترل کرد. بعد از این که اندکی خشمش فرو نشست، از منصور پرسید: «چند سالشه؟»
منصور با ترس و لرز گفت: «15 سالشه!»
شعله لبخند تلخی زد و گفت: «خوبه والا... سن و سالش هم میدونی! هشت نه سال از خودت کوچکتر! ماشالله! چه خوش اشتها! مدرسه میره؟»
منصور با تردید و آرام گفت: «آره... ینی فکر کنم آره... ننم میگفت کلاس سوم راهنماییه!»
شعله با درنگ و حسرت پرسید: «دیدیش؟ راستشو بگو! کاریت ندارم.»
منصور آهی کشید و نگاهی به بالا و پایین انداخت و با ترس گفت: «میخواستم امروز برم درِ مدرسهشون و ببینمش!»
شعله گفت: «ینی چی؟ بین اون همه دختر، چطوری بفهمی که اون کدومشونه؟»
منصور که همچنان میترسید و دلش نمیخواست همه چیز را بگذارد کفِ دست شعله، بالاجبار گفت: «ننم و خالم قراره برن درِ مدرسهاش و یه جوری...»
شعله که لحظه به لحظه عصبیتر میشد گفت: «بسه. بسه منصور! حالمو به هم زدین با همین اُمُل بازیاتون! خب چرا وایسادی؟ حرکت کن! مگه نمیگی قراره ببینمش؟»
منصور نگاهی به شعله انداخت و گفت: «آره... اما... اینجوری؟ با تو؟»
شعله گفت: «نگران نباش! نمیبینن! ببینن هم میگی مسافره! فقط میخوام ببینمش! میخوام بدونم منو دادی و قراره چی بگیری؟ همین.»
منصور تردید داشت اما چارهای هم بهجز روشن کردن ماشین و حرکت نداشت. تاکسی را آتیش کرد و راه افتاد.
لحظهای که میخواست حرکت کند، شعله پرسید: «راستی اسمش چیه؟»
منصور نگاهی به شعله انداخت و آرام و زیر لب گفت: «هاجر!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
شبی که مادر منصور، دست پسرش را گرفت و به همراه عزتخان وارد خانهی پدر ِهاجر شدند، شبی بارانی بود. اینقدر باران آمده بود که خانواده منصور با دو ساعت تاخیر آمدند. وقتی هم آمدند، از فاصله پیاده شدن از ماشینشان تا وقتی که داود دوید پُشتِ در و در را باز کرد، گل و شیرینی خیس شده بود.
مادر منصور، طاوسخانم نام داشت. طاوسخانم که سه تا پسر و سه تا دختر داشت، زنی تقریبا چاق و بسیار حراف بود. اینقدر سر و زبان داشت که مادر هاجر به هاجر میگفت از سر و زبانش میترسم! خب طبیعتا وقتی نیرهخانم(مادر هاجر) که زن باتجربه و مهربانی بود، از سر و زبان طاوسخانم میترسید و در همان دقایقِ اولِ خواستگاری، بازی را شش هیچ واگذار کرده بود، دیگر شما حسابِ حال و روزِ هاجر را بکنید. اما از حق نگذریم. طاوس شاید خیلی حرف میزد و با زبانش همه را سر جای خودشان مینشاند، اما ذاتا زن خوبی بود. و چون از همان امامزاده، نیره خانم و هاجر را دیده و شیفته سادگی و صداقت آنان شده بود، نشان میداد که دنبال دختر فقیر نجیب برای پسرش میگشته و معیارشان ثروت و اسم و رسمدار بودن نبوده است.
پدر منصور، عزت نام داشت. چون سه تا تاکسی داشت و به هر کدام از پسرانش یک تاکسی داده بود، و البته کسی در آن روزگار چنین حالی به بچههایش نمیداد، به اسم او یک خان اضافه کرده بودند و«عزتخان» صدایش میکردند. عزتخان از وقتی بازنشست شده بود و پسرانش روی تاکسیهایش کار میکردند سیگار را کنار گذاشته و به کشیدن پیپ مفتخر شده بود. از همان اول که وارد خانه محقّر پدرهاجر شد، پیپَش را روشن کرد و هر از گاهی که حرفهای مردانه میزدند، پُکی به پیپ میزد و مجلس را با دود غلیظی که راه انداخته بود، مزیّن میکرد.
در مقابل او، اوس مرتضی نشسته که یک عمر را با نمازاول وقت و نافله شب سپری کرده و بهترین تفریح بچههایش را شرکت در مجلس روضه امام حسین و گرداندنِ چایی روضه بینِ جمعیت قرار داده بود. کارگر یکی از حجرههای میدان ترهبار بود و با روزی ده دوازده ساعت کار، لقمه نان حلالی را برای خانوادهاش میآورد. اوس مرتضی اما در آن جلسه، مبهوتِ جبروتِ عزتخان شده بود و مرتب برای او طلب چایی میکرد و با کلی میوه و شیرینی، صورتش را جلوی عزتخان سرخ نگه داشته بود.
از نیرهخانم فقیرنجیبتر، دخترش بود. از نجابت و دستتنگی آنان همین بس که این مادر و دختر، یک عدد چادر رنگی برای خانه و کوچه و نهایتا تا درِ خانه همسایه داشتند و یک چادر مشکی برای بیرون و جاهای رسمی. هاجر، اولین فرزند نیره و مرتضی بود. پس از هاجر، یعنی پس از سپری شدن حدودا 8 سال، خداوند به آنان یک پسر داد به نام داود. هر چه آن مادر و دختر ساده بودند، اما داود که در آن دوران هشت سالش بود، میفهمید و از این همه انفعال و نجابتِ مادر و خواهرش کلافه بود.
وقتی هاجر در آشپزخانه بود و داشت از بیخواهری رنج میبرد، در آینه نگاه میکرد و با کرم ساوین، صورتش را اندکی گل میانداخت. آن روزها کرم ساوین برای دخترانِ فقیری مانند هاجر و خانوادهاش، حکم چمدانِ پر از سرخاب و سفیداب داشت. همان را داشتند و لاغیر!
داود از هاجر پرسید: «چرا داری گریه میکنی؟ از این پسره خوشت نمیاد؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و گفت: «گریه میکنم از دردِ بیخواهری! یکی نیست یادم بده چیکار کنم و چیکار نکنم؟ یکی نیست یه کم به صورت واموندم برسه تا پیشِ اینا سرافکنده نباشم. نمیبینی طاوسخانم چقدر تپل و ترگل ورگله؟ حالا تازه این مامانشونه! دیگه تصور کن خواهراش چقدر به خودشون میرسن! خواهر ندارم که لااقل بشینیم دو کلمه غیبتِ مادرشوهرم کنیم. آخه اسم این زندگیه؟ فقط یه خواهر میتونه این طور موقعها بفهمه دختری که براش خواستگار اومده، چه حالی داره!»
داود که خیلی متوجه این حس و حال نبود گفت: «هاجر یه چیزی درباره این پسره بگم ناراحت نمیشی؟»
هاجر صورتش را از آینه برگرداند و رو به داود گفت: «بگو!»
داود گفت: «یه جوری نیست؟»
هاجر گفت: «مثلا چه جوری؟»
داود جواب داد: «طاق زده! چشماش انگار همش میخواد بسته بشه! وقتی باهاش دست دادم، دستم خیلی بوی عطر و سیگار گرفت. حالم نزدیک بود بهم بخوره! به ما نمیخوره بهنظرم!»
هاجر صورتش را به طرف آینه برگرداند و کمی به صورتش زد تا پُفِ گریهها بخوابد. گفت: «چشماش خماره. موهاشم قشنگه! مُده این روزا! بذار تو هم بزرگ بشی. همیشه که کلهات مثل جوجهتیغی، کچل و تیزتیزی نیست.»
ادامه👇
داود آن شب نتوانست درست منظورش را برساند. پسرانِ ترازِ ذهنِ داود، بیشتر شبیه عکس شهدایی بود که از در و دیوار محلهشان آویزان بود. یکی مثل آقامهدیِ زینت خانم و اینا که تازه درس طلبگی شروع کرده بود. یا مثلا آسیدهاشمِ همسایه بغلی که پاسدار بود و لباس سبز میپوشید و ریشِ قشنگی داشت و داود عاشق ریش و رنگِ لباسش شده بود. یکی مثل اینها. نه منصور و تیر و طایفهاش!
داود آن شب فهمید که هاجر، منصور را پسندیده. دخترها در چنین شبی خیلی حواسشان به دور و برشان و نگاهِ پسری باهوش مثل داود نیست. پسری که دارد لرزش دستِ خواهرش را موقع چایی بردن میبیند. پسری که حتی فهمید که خواهرش در کل، چهار مرتبه به طور دقیق و چندثانیهای، به منصور چشم دوخته و با همان سه چهار بار، قند در دلش آب شده!
داود میدانست که هاجر یک دفترِ پر از عکسهای رنگی روزنامه و مجلات دارد که کسی از وجود آن دفتر خبردار نیست. گاهی که کسی خانه نبود و یا هاجر حواسش نبود، داود به آن دفتر سرمیزد و نگاهی به آن میانداخت. دفتری که مملو از عکسهای احمدرضاعابدزاده و علیدایی بود. هاجر یکجورایی در دنیایِ تنهایی و دخترانهاش، عاشقِ مردانی خوشتیپ و خوشپوش مثل عابدزاده و دایی بود. خب برای دختری با آن حس و حال، داشتن خواستگاری مانند منصور که صد پله از آنان خوشکلتر و دمِدستیتر بود، فراتر از ایدهآل محسوب میشد. بلکه یکجورایی آن را معجزه میدانست که یکبار درِ خانه آنها را زده و باید دو دستی بچسبد تا از دست ندهد.
آن شب، هاجر با چادر رنگی و صورتِ بیآلایشش برای مهمانان چایی برد. طاوس خانم تا چشمش به هاجر خورد، بلند شد و صورتِ معصومِ هاجر را بوسید و چایی را از دستش گرفت و به داود داد و گفت: «آقا پسر! شما چایی بگردون تا عروسم پیشِ خودم بشینه. الهی قربون عروس ماهم برم.»
داود که از این لحن دستوری طاوس خانم خوشش نیامده بود، چاره ای به جز اطاعت نداشت. همینطور که طاوس خانم، هاجر را بغل دستِ خودش نشانده بود و قربانصدقهاش میرفت، داود چایی را از پدرها شروع کرد تا این که به منصور رسید. لحظهای که داود با منصور چشم در چشم شدند، هیچکدام عکسالعمل خاصی از خود نشان نداد. داود حتی به منصور تعارف نزد! فقط چشم در چشمش دوخته بود. اما منصور اول یک قند برداشت و انداخت در دهانش. سپس چایی داغ را برداشت و گذاشت روی بشقابش که روی قالی بود.
آن شب تمام شد و مهمانها رفتند. اما از خود، یک دنیا خوشحالی برای اوس مرتضی و نیره خانم به جا گذاشته بودند که دخترشان توسط چه خانواده خوشبخت و پولداری پسندیده شده! یک عالمه حس و حالِ خوش و خرم برای هاجر به جا گذاشتند. مخصوصا از وقتی در اتاق باز شد و عروس و داماد از حرف زدن خصوصی با هم فارغ شده بودند، دیگر آن هاجر، هاجر قبلی نبود.
اما این وسط... یک داودِ نگران بود که حالش از دیدن منصور خوب نبود. از مغلوب شدن پدر و مادرش جلوی پدر و مادر منصور عصبانی بود. میفهمید که خانوادهها وصله هم نیستند اما نمیدانست چطور باید بگوید و ابراز کند؟
@Mohamadrezahadadpour
وقتی داود چشمش به هاجر خورد که دلش گرم شده و اکسیر عشقِ منصور، قلب دخترانه و معصومش را لمس کرده، تا جایی که همان شب، هاجر دفترِ عکسِ عابدزاده و دایی را یواشکی برداشت و تکتکِ کاغذها و عکسها را پاره کرد تا مثلا آتو دستِ کسی نیفتد، فهمید که دیگر فایده ندارد و کار از کار گذشته. دم نزد و تصمیم گرفت توی دل خواهرش را خالی نکند. هرچند اگر هم حرفی میزد، فایده نداشت و کسی به کلام و نظرِ یک نوجوان نه تنها توجه نمیکرد بلکه حتی ممکن بود از طرف والدینِ زیادی مومنش محکوم میشد به اینکه: «پسربچه را چه به این حرفا؟! خجالت بکش. تو اَقَلن بیست سال دیگه باید حرف بزنی! چه معنی داره که...»
ادامه👇
مراسم عقد انجام شد. خانواده منصور، مراسم عقدکنان را در خانه خودشان برگزار کردند. چون خانه آنها بزرگ بود، قرار شد که دو طرف، هر چندتا میهمان میخواهند دعوت کنند. در آن زمان رسم بود که مراسم عقد و عروسی را مفصل و با حضور حداکثری میهمانان برگزار میکردند.
عزتخان حرمت اوسمرتضی را نگه میداشت و او را مرد سالم و باخدایی میدید. اما از عقدکنان پسر اولش نمیتوانست به راحتی بگذرد. چنان عقدکنانی گرفت، که خانواده هاجر انگشت به دهان ماندند. دو سه رقم ساز در مجلس مینواخت. از شام و شیرینی که بگذریم، حتی در یکی از اتاقها زهرماری سِرو میشد که البته این مطلب را فقط داود و عمویِ آنکارهاش متوجه شد و چون میخواست اوس مرتضی و نیره خانم غصه نخورند، چیزی به آنها نگفت. برادران داماد مست و پاتیل میرقصیدند. منصور هم که حالی بهتر از برادرانش نداشت، پس از جاری شدن صیغه عقد و رفتن عاقد، چنان مست کرد و روی شانههای برادرانش رقصید که حد و حساب نداشت.
داود که خیلی میترسید که یکوقت بچههای مسجد و پایگاه بسیجشان از کیفیتِ مراسمِ عقدکنان خواهرش مطلع شوند و از چشم آنها و امام حسین بیفتد، غمگین در تاریکی کوچه ایستاده بود و از ساعتی که مهمانان رودربایستیدار رفتند و فقط اصطلاحا خودمونیها مانده بودند و طایفه منصور، قاتیپاتی با هم میرقصیدند، دیگر داخل نرفت و همان جا در پلهی یکی از خانههای همسایه نشست تا مراسم تمام بشود.
در همان حس و حال بود و گاهی انگشتان اشارهاش را در گوشهایش فرو میکرد تا صدای بلندِ نوارِ ترانه را نشوند که یهو بوی بدِ سیگار در آن تاریکی اذیتش کرد. چند بار بوکشید و بیشتر چشمانش را در تاریکی دوخت. وسط آن تاریکی، یک نورِ سیگار خیلی ضعیف، هفت هشت متر آنطرفتر نظرش را جلب کرد. خوب که دقت کرد، دید یک نفر آنجا نشسته. ابتدا ترسید و خواست بلند شود و برود که آن فرد به او گفت: «بشین! کاریت ندارم.»
داود فهمید که صدای یک زن است! خیلی تعجب کرد که یک زن در آن تاریکی نشسته و در انتهای کوچهای که روبرویش عروسی است، تنهاست و دارد سیگار میکشد!
آن زن گفت: «من امشب یکیو از دست دادم که الان اینجام و تو این تاریکی نشستم. تو چته که اینجایی؟!»
داود که تردید داشت با آن حرف بزند یا نه؟ با همان لحن و کلام نوجوانانهاش گفت: «منم امشب یکیو از دست دادم!»
زن پُکی دیگر کشید و گفت: «من همهکَسَمو از دست دادم. تو کیتو از دست دادی؟»
داود که متوجه حرف شعله نبود و اصلا او را نمیشناخت، جواب داد: «خواهرمو! امشب خواهرمو از دست دادم!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
تحلیل رسانههای اسرائیلی درباره تأثیر سرلشکر غلامعلی رشید در مواجهه با رژیم، شبیه تحلیلها و مقالات آنها درباره شهید فخری زاده و شهید سلیمانی قبل از ترور است.
https://virasty.com/Jahromi/1687034175553065360
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
ایام عقد هاجر حدود پنج سال طول کشید. آن زمان، وقتی دختری متاهل میشد، دیگر اجازه نداشت در مدرسه عادی و مانند دیگر همکلاسهایش درس بخواند. او را در مدرسه شبانه نامنویسی میکردند. مدرسه ای که از ساعت چهار عصر شروع میشد و تقریبا تا هفت و هشتِ شب ادامه داشت. از نیم ساعت قبل از تعطیل شدن مدرسه، پیادهروی آنجا پُر میشد از جوانانی مثل منصور که شیک و پیک، منتظرِ زنِ عقدکردهشان بودند.
خب طبیعتا پس از تعطیلی مدرسه، مستقیم و مثل بچه خوب، نامزدشان را به خانه پدرشان نمیرساندند. تا سوار موتور یا ماشینش بکنند و یک دور در شهر بزنند و شام و پالوده و لبویی بزنند و عشق و حالی بکنند و یا حتی رویم به دیوار، احتمالا سری به منزلِ خالیِ اقوام(که به مسافرت رفته بودند و کلیدشان را به دست آنان داده بودند تا به گلها و درختان آنان سری بزنند و آبی بدهند تا پلاسیده و ژولیده نشوند) بزنند، دیگر ساعت از دوازده نصفِ شب گذشته و دل پدر و مادرانِ سنتی و باخدای دختر، هزار راه میرفت اما دهانشان بسته بود و نمیتوانستند حرفی بزنند.
سال دوم عقد بودند که یک شب هاجر هر چه منتظر ماند، دید منصور نیامد دنبالش. زمستان بود و هوا سرد. آن موقع ها اخبار هواشناسی، هفته ای دو بار بیشتر پخش نمیشد و آن هم محض احتیاط، همه چیز را با هم اعلام میکرد. مثلا میگفت: «هوای این هفته، ابری و هر از گاهی آفتابی به همراه رعد و برق و گرد و غبار پراکنده است که در ساعاتی از شبانه روزی که دقیق مشخص نیست، احتمال رگبارهای پراکنده و بارش باران وجود دارد!» این جمله را احتیاطا هم تابستان اعلام میکردند و هم زمستان! یعنی شما همیشه باید منتظر همه موارد ضد و نقیض بالا با بالاترین هشدار باشید که یک وقت غافلگیر نشوید.
خلاصه هوای آن شب خیلی سرد بود. شب گذشتهاش هاجر شام به دعوت طاوس خانم به خانه آنها رفته بود. منصور موفق شده بود با چرب کردن سیبیلِ یکی از دوستانِ دوران سربازیاش یک دستگاه ویدئو را پتوپیچ به خانه بیاورد. آن موقعها دیدن و خریدن و فروختن و اجاره دادن و حتی فکر کردن به ویدئو جرم بود و اگر حتی میدیدند که کسی یک پتویِ پیچیده شده در دست دارد و با خودش به جایی میبَرد، احتمال میدادند ویدئو باشد و فیالفور او را دستگیر میکردند و سر و کارش با کرامالکاتبین بود.
شب قبلش هاجر در فیلمی که از ویدئوی خانه مادرمنصور دیده بود، دخترهی هندی تا صبح در زیر باران، منتظر نامزدش ماند تا همانجا خشکش زد و افتاد! هاجر فکر میکرد با این که دو سه ساعت گذشته و هنوز منصور نیامده دنبالش، اگر برود خانه و محل قرار را ترک کند، به عشقشان خیانت کرده! اما سرمای آن شب مجبورش کرد که کل مسیر را راه رفت تا با چشم گریه به خانه رسید.
@Mohamadrezahadadpour
داود که آن زمان حدودا یازده سالش بود و هر از گاهی در خلوتش جلوی آینه میایستاد و برای خودش با خودکار سیاه، خط ریش میکشید تا اندکی شبیه چهره محاسن دار آسیدهاشم همسایهشان بشود، با شنیدن صدای در، یادش رفت خودکار روی صورتش را پاک کند و همانطور به پشت در رفت.
هاجر تا چشمش به داود افتاد، یک لحظه جا خورد و گریهاش یادش رفت. اما داود که متوجهِ سوتیاش نبود، تا چشمان پف کرده و صورت غمبار هاجر را دید، پرسید: «چی شده آبجی؟ منصورت زدتت؟ آره؟ دست روت بلند کرده؟»
هاجر که خداییش نمیدانست از قیافه خودکاری شده داود بخندد یا دلواپس منصور باشد، همان طور که وارد خانه شد، گفت: «نه! برو کنار ببینم. کو مامان؟ کو بابا؟»
داود را پس زد و وارد خانه شد. تا به اتاق رسید، رفت سراغ تلفن. اوس مرتضی که رسم داشت لقمه آخرِ شامش را باچایی میخورد و همان طور که روی بالشتش لم میداد، با نوار مرحوم آقای کافی خوابش میبُرد، آن شب هم خواب بود و متوجه چیزی نبود. اما نیره خانم تا دید هاجر مستقیم سراغ تلفن رفته، نگران شد و گفت: «چی شده دختر؟ کو شوهرت؟»
هاجر جواب نیرهخانم نداد و شمارهی خانه طاوسخانم را گرفت. طاوسخانم با زنگ سوم یا چهارم گوشی را برداشت.
-الو. سلام مادر. خوبین؟
-هاجر تویی؟ سلام. نه! چه خوبی؟
-خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ چرا منصور نیومد دنبالم؟
-مگه خبر نداری دختر؟
-نه! تو رو خدا بگین چی شده؟
داود و نیره خانم میدیدند که لحظهبهلحظه چشمان هاجر بازتر میشود و رنگ از رخسارش میپرد. تا اینکه گوشی را زمین گذاشت و نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد. صدای گریه و زاری هاجر از بس بلند بود، اوسمرتضی هم از خواب پرید.
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیرهخانم و هاجر به کلانتری رفتند. گفته بودند منصور آنجاست. وقتی آنها رسیدند، دیدند عزتخان و دو تا برادر کوچکتر منصور هم آنجا هستند.
-سلام عزت خان!
-سلام اوستا. شما چرا تو زحمت افتادین؟
-این چه حرفیه؟ چی شده؟ چی میگن؟
ادامه 👇
-هیچی بابا! پیشامده! اتفاق میفته! عصر منصور داشته مسافر میزده... همین که فرمونو میگیره سمت چپ که به طرف دو تا مسافر بره و سوارشون کنه، یه موتوری ناغافل بهش میرسه و میزنن به تاکسی منصور!
-یا امام حسین! خب؟
-هیچی! به خیر گذشت. منصور حالش خوبه.
-خب خدا را شکر. پس چرا اینجا؟ کلانتری؟
-چه میدونم والا! میگن اون موتوری که دو تَرکه بوده، دوتاشون از بین رفتن!
رنگ از چهره اوس مرتضی پرید. نیره خانم به صورتش زد. اوس مرتضی گفت: «مگه نمیگی به خیر گذشت؟»
-آره خب! منصور حالش خوبه. منظورم این بود!
-خب منصور که سوار ماشین بوده! میخواستی حالش بد باشه؟ حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
-نمیدونم والا. حالا اومدیم ببینیم چیکار میشه کرد؟ شما چرا اومدین؟ هاجر چرا اومده اینجا؟
-خب بیچاره داشت دیوونه میشد. طاوسخانم از وقتی گفت منصور تصادف کرده و بردنش کلانتری، دخترم داره دیوونه میشه!
عزت که انگار ابدا روزگار به چپش هم نبود، لبش را به نشانِ بیخیالی کج کرد و به اوس مرتضی گفت: «اولا عمر دست خداست. حالا اون دو تا مُردن، دلیل نمیشه بچه من تا صبح اینجا بمونه! دُیّما از پشت زدن به منصور. مقصّر خودشونن. من تا خسارت تاکسیمو ازشون نگیرم، ولشون نمیکنم. تو هم به دلت بد نیار. دست دخترت و حاجخانمو بگیر برو خونه و بمون تا خودم خبرت کنم!»
خب همه چیز، اینقدر به لاتیِ که عزتخان پر کرد، نبود و به خیر نگذشت! نشان به همان نشان که دو سال کارِ آن تصادف و از بین رفتن آن دو جوانِ موتور سوار و بازداشت و زندان و دادگاه طول کشید. هر چه در خانه عزت و طاوس خبر خاصی نبود و عین خیالشان نبود که پسرشان زندان است، اما در خانه اوسمرتضی و نیرهخانم میگذشت روزگار تلختر از زهر!
اوس مرتضای بیچاره بعد از یک عمر زهد و خداترسی و آبروداری، کارش به جایی رسیده بود که هفتهای یکی دو مرتبه برود درِ خانه آن دو جوانِ از دنیا رفته و از والدین آنها رضایت بگیرد. چرا که آنطور که عزتخان آن شب تعریف کرده بود، نبود و در دادگاه اول مشخص شد که منصور هم تا حدودی مقصر بوده و همچین بیگناه نبوده است!
زمانی که میخواستند برای ملاقات با منصور به زندان بروند، نیرهخانم دوست داشت زمین دهان باز میکرد و خودش و دخترش را زندهزنده میبلعید. رویشان را محکم با چادر میگرفتند تا مثلا کسی آنها نشناسد! ولی مگر به همین راحتی بود؟ مگر این رفت و آمدها برای منصور کافی بود؟ منصور حتی در یکی از ملاقاتها گفته بود که وقتی تو را با چادر سیاه میبینم بیشتر دلم میگیرد و اگر توانستی با چادررنگی و یا اصلا بدون چادر بیا! مرحله بعد هم درخواست کرده بود چرا هر بار که تو را میبینم، قیافهات مثل مادرم و مادرت است؟ چرا مراعات دلم را نمیکنی و بیشتر به خودت نمیرسی؟ و کلی از این دست افاضات و خورده فرمایشات!
اما امان از دل نیره و هاجر! نیره حتی راضی شده بود که هاجر با خودش چادررنگی و رژلب بیاورد و در دستشویی ندامتگاه، اندکی به خودش برسد تا وقتی پشت شیشه و جلوی منصور مینشیند و تلفن را برمیدارد و میخواهد با منصور حرف بزند، یک وقت دل منصورخان نگیرد و پشت شیشه و در آن دقایق به او بد نگذرد!
نیره خانم در دقایقی که هاجر با منصور مشغول صحبت بود، در انتهای سالن انتظارِ ندامتگاه رو به دیوار مینشست و خودش را زیر چادر اینقدر میزد و گریه میکرد که خون دماغ میشد. از بس فشار روحی و عصبی زیادی را تحمل میکرد. نیره فقط در آن نیم ساعت، کسی دور و برش نبود و میتوانست خودش را آنطور که دلش خنک میشد بزند و گریه کند و خون دماغ شود.
یک سال دیگر هم گذشت تا این که منصور بالاخره آزاد شد. اما کاش عاقل شده بود و آزاد میشد. چرا که اولین کاری که پس از آزادی کرد، این بود که رفت و تاکسی را بدون هماهنگی با عزتخان فروخت. به هاجر گفت: «این تاکسی خوش یُمن نیست. واسم اومد نداشت. ردش کردم رفت. میخوام با پولش بزنم به کارِ خرید و فروش موتور سیکلت! میگن الان نون تو موتوره.»
اما حسابش را نکرده بود که با این خریّت محض، هم تاکسی و مَمَّرِ نان و آبش را داد و رفت و هم عزتخان را از دست داد! چرا که عزت خان از این اقدام خودسرانه منصور اینقدر ناراحت شد که گفت: «دیگه نمیخوام ببینمت! لابد طایفه زنت زیر پات نشستن که تاکسی مثلِ جواهرت رو مفت مفت دادی رفت! برو ... تو دیگه پسر من نیستی! پسرای من یا تاکسی دارن یا اصلا وجود ندارن.»
این را که گفت، خط قرمز روی منصور کشید و هاجر و منصور، برای همیشه از همان حمایتِ نیمبندِ عزت و طاوس محروم شدند.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
1394_369_rafiee_nameye_emam_javad.mp3
2.96M
سخنرانی کوتاه
حجت الاسلام رفیعی