eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار جلد دوم داستان ان‌شاءالله از شنبه شب لطفا به همه عزیزان اطلاع بدید. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت رفقای عزیز شبتون بخیر لطفا : ۱. جلد دوم را با دقت بخونید. نخوام نکاتش را مرتب یادآوری کنم. ۲. بدون تعصب بخونید. حتی اگر منو قبول ندارین، اما بدون تعصب و با روی گشاده مطالعه کنید تا دقایقی به دلتون بشینه. ۳. از دوستاتون دعوت کنید این قصه رو بخونن اما اگر دیدید حساسیت ایجاد میشه و بعدش اذیتتون میکنن، خودت بخون و لذت ببر و از نکاتش استفاده کن. ۴. این قصه کاملا واقعی هست. اما مجبور شدم بعضی اسامی و اماکن و تاریخ وقایع و... را عوض کنم. ۵. امنیتی نیست اما مطالعه اش برای کسانی که دغدغه کار فرهنگی دارند بنظرم از نان شب واجبتره. ۶. انتشارش تا قبل از تبدیل شدنش به کتاب، به شرط ذکر لینک کامل کانالم و بدون ذره ای تغییر، اشکال نداره. خداوند به شما صبر و اعصابی از جنس فولاد عنایت فرماید😉 تقدیم با عشق👇😊❤️
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ورامین-سال1370 آن‌روزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشت‌مو و پوشیدن شلوارهای پیل‌دار، از تیپ‌های خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقه‌اش را چکمه‌ای برمی‌داشت، خیلی باید مراقبش می‌بودند که زیرآبی نرود. چه برسد به این‌که پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکس‌های هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود. این شاه‌پسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشم‌هایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشه‌ی خدا صاف و برق‌انداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شب‌ها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعت‌ها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانه‌ات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستاره‌ها را تماشا کنی. لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام می‌شد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری می‌نشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را می‌گرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان می‌کرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را می‌برد تا دوردست‌ها! تا این‌که بعد از این‌که یک دورِ بازارخراب‌کن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا می‌برد، پشتِ یکی از پارک‌ها خود را به شعله می‌رساند. شعله هم از آن آتیش‌پاره‌ها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایین‌تر نمی‌آمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفه‌ای بزک می‌کرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار می‌کرد. آن‌هم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد. شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر می‌شناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازی‌اش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله! 🔺اما آن روز... منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز می‌کرد که خدایی نکرده، ذره‌ای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟» منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همین‌جا چند دقیقه حرف می‌زنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلی‌اش لم داد. شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟» منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ می‌خواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟» منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله این‌بار جدی‌تر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمی‌دونست که امروز میزنی تو ذوقم!» منصور همین طور که داشت سیگار می‌کشید گفت: «ننه‌ام چند روز پیش اومده و درباره‌ات پرس‌وجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.» @Mohamadrezahadadpour شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننه‌ام یه روز که با خاله‌ام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش می‌بینه و...» شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریته‌ات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک می‌کنم، چیکار می‌کنه؟» منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبون‌بازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.» ادامه👇
منصور ته مانده سیگارش را از ماشین انداخت توی جوب و با ترسی که از عمق نگاهش پیدا بود به شعله نگاه کرد. شعله با خشم و نفرتی که از صورتش فوران میزد گفت: «قبول! بره دختر همون زنی رو واست بگیره که مامانشو تو امامزاده دیده. می‌خوام ببینم اون دختره بلده واست قلیون چاق کنه؟ بلده تمباکو خیس کنه و بذاره رو آتیشِ دَردات؟ بلده وقتی حالت بده، دو سیر پیاله پیدا کنه و بده دستت و تو هم بزنی و بفرستی جایی که غم نرفته؟ نه... منصور! من می‌خوام بدونم دختری که امامزده‌ای باشه، میتونه کاری کنه که تو بشی حسرتِ دخترایِ دیگه؟ نه این که خودت حسرت دخترای دیگه رو بخوری!» منصور قفل شده بود و هر چه شعله بیشتر حرف میزد، بیشتر در خودش فرو می‌رفت. شعله که عصبی شده بود، یک لحظه آرام گرفت و خودش را کنترل کرد. بعد از این که اندکی خشمش فرو نشست، از منصور پرسید: «چند سالشه؟» منصور با ترس و لرز گفت: «15 سالشه!» شعله لبخند تلخی زد و گفت: «خوبه والا... سن و سالش هم میدونی! هشت نه سال از خودت کوچکتر! ماشالله! چه خوش اشتها! مدرسه میره؟» منصور با تردید و آرام گفت: «آره... ینی فکر کنم آره... ننم می‌گفت کلاس سوم راهنماییه!» شعله با درنگ و حسرت پرسید: «دیدیش؟ راستشو بگو! کاریت ندارم.» منصور آهی کشید و نگاهی به بالا و پایین انداخت و با ترس گفت: «می‌خواستم امروز برم درِ مدرسه‌شون و ببینمش!» شعله گفت: «ینی چی؟ بین اون همه دختر، چطوری بفهمی که اون کدومشونه؟» منصور که همچنان می‌ترسید و دلش نمی‌خواست همه چیز را بگذارد کفِ دست شعله، بالاجبار گفت: «ننم و خالم قراره برن درِ مدرسه‌اش و یه جوری...» شعله که لحظه به لحظه عصبی‌تر میشد گفت: «بسه. بسه منصور! حالمو به هم زدین با همین اُمُل بازیاتون! خب چرا وایسادی؟ حرکت کن! مگه نمیگی قراره ببینمش؟» منصور نگاهی به شعله انداخت و گفت: «آره... اما... اینجوری؟ با تو؟» شعله گفت: «نگران نباش! نمی‌بینن! ببینن هم میگی مسافره! فقط می‌خوام ببینمش! می‌خوام بدونم منو دادی و قراره چی بگیری؟ همین.» منصور تردید داشت اما چاره‌ای هم به‌جز روشن کردن ماشین و حرکت نداشت. تاکسی را آتیش کرد و راه افتاد. لحظه‌ای که می‌خواست حرکت کند، شعله پرسید: «راستی اسمش چیه؟» منصور نگاهی به شعله انداخت و آرام و زیر لب گفت: «هاجر!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی شبی که مادر منصور، دست پسرش را گرفت و به همراه عزت‌خان وارد خانه‌ی پدر ِهاجر شدند، شبی بارانی بود. اینقدر باران آمده بود که خانواده منصور با دو ساعت تاخیر آمدند. وقتی هم آمدند، از فاصله پیاده شدن از ماشینشان تا وقتی که داود دوید پُشتِ در و در را باز کرد، گل و شیرینی خیس شده بود. مادر منصور، طاوس‌خانم نام داشت. طاوس‌خانم که سه تا پسر و سه تا دختر داشت، زنی تقریبا چاق و بسیار حراف بود. اینقدر سر و زبان داشت که مادر هاجر به هاجر می‌گفت از سر و زبانش می‌ترسم! خب طبیعتا وقتی نیره‌خانم(مادر هاجر) که زن باتجربه و مهربانی بود، از سر و زبان طاوس‌خانم می‌ترسید و در همان دقایقِ اولِ خواستگاری، بازی را شش هیچ واگذار کرده بود، دیگر شما حسابِ حال و روزِ هاجر را بکنید. اما از حق نگذریم. طاوس شاید خیلی حرف میزد و با زبانش همه را سر جای خودشان می‌نشاند، اما ذاتا زن خوبی بود. و چون از همان امامزاده، نیره خانم و هاجر را دیده و شیفته سادگی و صداقت آنان شده بود، نشان می‌داد که دنبال دختر فقیر نجیب برای پسرش می‌گشته و معیارشان ثروت و اسم و رسم‌دار بودن نبوده است. پدر منصور، عزت نام داشت. چون سه تا تاکسی داشت و به هر کدام از پسرانش یک تاکسی داده بود، و البته کسی در آن روزگار چنین حالی به بچه‌هایش نمی‌داد، به اسم او یک خان اضافه کرده بودند و«عزت‌خان» صدایش می‌کردند. عزت‌خان از وقتی بازنشست شده بود و پسرانش روی تاکسی‌هایش کار می‌کردند سیگار را کنار گذاشته و به کشیدن پیپ مفتخر شده بود. از همان اول که وارد خانه محقّر پدرهاجر شد، پیپَش را روشن کرد و هر از گاهی که حرف‌های مردانه می‌زدند، پُکی به پیپ می‌زد و مجلس را با دود غلیظی که راه انداخته بود، مزیّن می‌کرد. در مقابل او، اوس مرتضی نشسته که یک عمر را با نمازاول وقت و نافله شب سپری کرده و بهترین تفریح بچه‌هایش را شرکت در مجلس روضه امام حسین و گرداندنِ چایی روضه بینِ جمعیت قرار داده بود. کارگر یکی از حجره‌های میدان تره‌بار بود و با روزی ده دوازده ساعت کار، لقمه نان حلالی را برای خانواده‌اش می‌آورد. اوس مرتضی اما در آن جلسه، مبهوتِ جبروتِ عزت‌خان شده بود و مرتب برای او طلب چایی می‌کرد و با کلی میوه و شیرینی، صورتش را جلوی عزت‌خان سرخ نگه داشته بود. از نیره‌خانم فقیرنجیب‌تر، دخترش بود. از نجابت و دست‌تنگی آنان همین بس که این مادر و دختر، یک عدد چادر رنگی برای خانه و کوچه و نهایتا تا درِ خانه همسایه داشتند و یک چادر مشکی برای بیرون و جاهای رسمی. هاجر، اولین فرزند نیره و مرتضی بود. پس از هاجر، یعنی پس از سپری شدن حدودا 8 سال، خداوند به آنان یک پسر داد به نام داود. هر چه آن مادر و دختر ساده بودند، اما داود که در آن دوران هشت سالش بود، می‌فهمید و از این همه انفعال و نجابتِ مادر و خواهرش کلافه بود. وقتی هاجر در آشپزخانه بود و داشت از بی‌خواهری رنج می‌برد، در آینه نگاه می‌کرد و با کرم ساوین، صورتش را اندکی گل می‌انداخت. آن روزها کرم ساوین برای دخترانِ فقیری مانند هاجر و خانواده‌اش، حکم چمدانِ پر از سرخاب و سفیداب داشت. همان را داشتند و لاغیر! داود از هاجر پرسید: «چرا داری گریه می‌کنی؟ از این پسره خوشت نمیاد؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و گفت: «گریه می‌کنم از دردِ بی‌خواهری! یکی نیست یادم بده چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم؟ یکی نیست یه کم به صورت واموندم برسه تا پیشِ اینا سرافکنده نباشم. نمی‌بینی طاوس‌خانم چقدر تپل و ترگل ورگله؟ حالا تازه این مامانشونه! دیگه تصور کن خواهراش چقدر به خودشون می‌رسن! خواهر ندارم که لااقل بشینیم دو کلمه غیبتِ مادرشوهرم کنیم. آخه اسم این زندگیه؟ فقط یه خواهر میتونه این طور موقع‌ها بفهمه دختری که براش خواستگار اومده، چه حالی داره!» داود که خیلی متوجه این حس و حال نبود گفت: «هاجر یه چیزی درباره این پسره بگم ناراحت نمیشی؟» هاجر صورتش را از آینه برگرداند و رو به داود گفت: «بگو!» داود گفت: «یه جوری نیست؟» هاجر گفت: «مثلا چه جوری؟» داود جواب داد: «طاق زده! چشماش انگار همش می‌خواد بسته بشه! وقتی باهاش دست دادم، دستم خیلی بوی عطر و سیگار گرفت. حالم نزدیک بود بهم بخوره! به ما نمی‌خوره به‌نظرم!» هاجر صورتش را به طرف آینه برگرداند و کمی به صورتش زد تا پُفِ گریه‌ها بخوابد. گفت: «چشماش خماره. موهاشم قشنگه! مُده این روزا! بذار تو هم بزرگ بشی. همیشه که کله‌ات مثل جوجه‌تیغی، کچل و تیزتیزی نیست.» ادامه👇
داود آن شب نتوانست درست منظورش را برساند. پسرانِ ترازِ ذهنِ داود، بیشتر شبیه عکس شهدایی بود که از در و دیوار محله‌شان آویزان بود. یکی مثل آقامهدیِ زینت خانم و اینا که تازه درس طلبگی شروع کرده بود. یا مثلا آسیدهاشمِ همسایه بغلی که پاسدار بود و لباس سبز می‌پوشید و ریشِ قشنگی داشت و داود عاشق ریش و رنگِ لباسش شده بود. یکی مثل این‌ها. نه منصور و تیر و طایفه‌اش! داود آن شب فهمید که هاجر، منصور را پسندیده. دخترها در چنین شبی خیلی حواسشان به دور و برشان و نگاهِ پسری باهوش مثل داود نیست. پسری که دارد لرزش دستِ خواهرش را موقع چایی بردن می‌بیند. پسری که حتی فهمید که خواهرش در کل، چهار مرتبه به طور دقیق و چندثانیه‌ای، به منصور چشم دوخته و با همان سه چهار بار، قند در دلش آب شده! داود می‌دانست که هاجر یک دفترِ پر از عکس‌های رنگی روزنامه و مجلات دارد که کسی از وجود آن دفتر خبردار نیست. گاهی که کسی خانه نبود و یا هاجر حواسش نبود، داود به آن دفتر سرمیزد و نگاهی به آن می‌انداخت. دفتری که مملو از عکس‌های احمدرضاعابدزاده و علی‌دایی بود. هاجر یک‌جورایی در دنیایِ تنهایی و دخترانه‌اش، عاشقِ مردانی خوش‌تیپ و خوش‌پوش مثل عابدزاده و دایی بود. خب برای دختری با آن حس و حال، داشتن خواستگاری مانند منصور که صد پله از آنان خوشکل‌تر و دمِ‌دستی‌تر بود، فراتر از ایده‎آل محسوب میشد. بلکه یک‌جورایی آن را معجزه می‌دانست که یک‌بار درِ خانه‌ آنها را زده و باید دو دستی بچسبد تا از دست ندهد. آن شب، هاجر با چادر رنگی و صورتِ بی‌آلایشش برای مهمانان چایی برد. طاوس خانم تا چشمش به هاجر خورد، بلند شد و صورتِ معصومِ هاجر را بوسید و چایی را از دستش گرفت و به داود داد و گفت: «آقا پسر! شما چایی بگردون تا عروسم پیشِ خودم بشینه. الهی قربون عروس ماهم برم.» داود که از این لحن دستوری طاوس خانم خوشش نیامده بود، چاره ای به جز اطاعت نداشت. همین‌طور که طاوس خانم، هاجر را بغل دستِ خودش نشانده بود و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، داود چایی را از پدرها شروع کرد تا این که به منصور رسید. لحظه‌ای که داود با منصور چشم در چشم شدند، هیچ‌کدام عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداد. داود حتی به منصور تعارف نزد! فقط چشم در چشمش دوخته بود. اما منصور اول یک قند برداشت و انداخت در دهانش. سپس چایی داغ را برداشت و گذاشت روی بشقابش که روی قالی بود. آن شب تمام شد و مهمان‌ها رفتند. اما از خود، یک دنیا خوشحالی برای اوس مرتضی و نیره خانم به جا گذاشته بودند که دخترشان توسط چه خانواده خوشبخت و پولداری پسندیده شده! یک عالمه حس و حالِ خوش و خرم برای هاجر به جا گذاشتند. مخصوصا از وقتی در اتاق باز شد و عروس و داماد از حرف زدن خصوصی با هم فارغ شده بودند، دیگر آن هاجر، هاجر قبلی نبود. اما این وسط... یک داودِ نگران بود که حالش از دیدن منصور خوب نبود. از مغلوب شدن پدر و مادرش جلوی پدر و مادر منصور عصبانی بود. می‌فهمید که خانواده‌ها وصله هم نیستند اما نمی‌دانست چطور باید بگوید و ابراز کند؟ @Mohamadrezahadadpour وقتی داود چشمش به هاجر خورد که دلش گرم شده و اکسیر عشقِ منصور، قلب دخترانه و معصومش را لمس کرده، تا جایی که همان شب، هاجر دفترِ عکسِ عابدزاده و دایی را یواشکی برداشت و تک‌تکِ کاغذها و عکس‌ها را پاره کرد تا مثلا آتو دستِ کسی نیفتد، فهمید که دیگر فایده ندارد و کار از کار گذشته. دم نزد و تصمیم گرفت توی دل خواهرش را خالی نکند. هرچند اگر هم حرفی میزد، فایده نداشت و کسی به کلام و نظرِ یک نوجوان نه تنها توجه نمی‌کرد بلکه حتی ممکن بود از طرف والدینِ زیادی مومنش محکوم میشد به این‌که: «پسربچه را چه به این حرفا؟! خجالت بکش. تو اَقَلن بیست سال دیگه باید حرف بزنی! چه معنی داره که...» ادامه👇
مراسم عقد انجام شد. خانواده منصور، مراسم عقدکنان را در خانه خودشان برگزار کردند. چون خانه آنها بزرگ بود، قرار شد که دو طرف، هر چندتا میهمان می‌خواهند دعوت کنند. در آن زمان رسم بود که مراسم عقد و عروسی را مفصل و با حضور حداکثری میهمانان برگزار می‌کردند. عزت‌خان حرمت اوس‌مرتضی را نگه می‌داشت و او را مرد سالم و باخدایی می‌دید. اما از عقدکنان پسر اولش نمی‌توانست به راحتی بگذرد. چنان عقدکنانی گرفت، که خانواده هاجر انگشت به دهان ماندند. دو سه رقم ساز در مجلس می‌نواخت. از شام و شیرینی که بگذریم، حتی در یکی از اتاق‌ها زهرماری سِرو میشد که البته این مطلب را فقط داود و عمویِ آن‌کاره‌اش متوجه شد و چون می‌خواست اوس مرتضی و نیره خانم غصه نخورند، چیزی به آنها نگفت. برادران داماد مست و پاتیل می‌رقصیدند. منصور هم که حالی بهتر از برادرانش نداشت، پس از جاری شدن صیغه عقد و رفتن عاقد، چنان مست کرد و روی شانه‌های برادرانش رقصید که حد و حساب نداشت. داود که خیلی می‌ترسید که یک‌وقت بچه‌های مسجد و پایگاه بسیجشان از کیفیتِ مراسمِ عقدکنان خواهرش مطلع شوند و از چشم آنها و امام حسین بیفتد، غمگین در تاریکی کوچه ایستاده بود و از ساعتی که مهمانان رودربایستی‌دار رفتند و فقط اصطلاحا خودمونی‌ها مانده بودند و طایفه منصور، قاتی‌پاتی با هم می‌رقصیدند، دیگر داخل نرفت و همان جا در پله‌ی یکی از خانه‌های همسایه نشست تا مراسم تمام بشود. در همان حس و حال بود و گاهی انگشتان اشاره‌اش را در گوش‌هایش فرو می‌کرد تا صدای بلندِ نوارِ ترانه را نشوند که یهو بوی بدِ سیگار در آن تاریکی اذیتش کرد. چند بار بوکشید و بیشتر چشمانش را در تاریکی دوخت. وسط آن تاریکی، یک نورِ سیگار خیلی ضعیف، هفت هشت متر آن‌طرف‌تر نظرش را جلب کرد. خوب که دقت کرد، دید یک نفر آنجا نشسته. ابتدا ترسید و خواست بلند شود و برود که آن فرد به او گفت: «بشین! کاریت ندارم.» داود فهمید که صدای یک زن است! خیلی تعجب کرد که یک زن در آن تاریکی نشسته و در انتهای کوچه‌ای که روبرویش عروسی است، تنهاست و دارد سیگار می‌کشد! آن زن گفت: «من امشب یکیو از دست دادم که الان اینجام و تو این تاریکی نشستم. تو چته که اینجایی؟!» داود که تردید داشت با آن حرف بزند یا نه؟ با همان لحن و کلام نوجوانانه‌اش گفت: «منم امشب یکیو از دست دادم!» زن پُکی دیگر کشید و گفت: «من همه‌کَسَمو از دست دادم. تو کیتو از دست دادی؟» داود که متوجه حرف شعله نبود و اصلا او را نمی‌شناخت، جواب داد: «خواهرمو! امشب خواهرمو از دست دادم!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تحلیل رسانه‌های اسرائیلی درباره تأثیر سرلشکر غلامعلی رشید در مواجهه با رژیم، شبیه تحلیل‌ها و مقالات آنها درباره شهید فخری زاده و شهید سلیمانی قبل از ترور است. https://virasty.com/Jahromi/1687034175553065360
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا