eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
737 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 درباره شهید حاج قاسم مراقب باشید که: ۸. برای خون خواهی ‌و ، کشور و جوّ عمومی را تحت فشار قرار ندهیم. انتقام به هر کیفیت و میزان و شدت و مکان و زمانش کاملا امری تخصصی است و نمیتوان برای آن شکل و حد مشخصی را بدون لحاظ آن موارد انتظار داشت. ۹. مدام مزاحم نشویم و از هر گونه سواستفاده تبلیغاتی علی الخصوص مجلس و در زمان انتخابات پرهیز کنیم. ۱۰. فقط از شخصیت ایشان در حد یک بهره برداری نکنیم. بلکه کارگروه های تخصصی تشکیل بدهیم که حداقل پنج سال در عناوین و موضوعات مختلف، از جمله نظامی و تبلیغی و سیاسی و و و ... تحقیقات متقن کرده و به اندازه نیم قرن حرف و تئوری از حاج قاسم برای نسل سوم و چهارم به میراث بگذاریم. ۱۱. اجازه از شخصیت حاج قاسم به هیچ جناح و خط و خطوط سیاسی ندهیم. بگذاریم شهدای عزیزمان علی الخصوص حاج قاسم، ملی و فراجناحی برایمان باقی بماند! ۱۲. ایشان تبدیل به چماق و زدن آن بر سر بدحجاب و بدتیپ و ... نکنیم. وقتی خودش اینقدر روح بلند و بامرامی داشت که می‌گفت آن ، دختر من است، حساب کار باید دستمان بیاید. ۱۳. اجازه ندهیم درباره ایشان های کیلویی و بی کیفیت و کم محتوا و صرفا بازاری نوشته و منتشر شود. به زودی شاهد سیل کتاب ها درباره ایشان خواهیم بود. به زودی خواهیم دید که حتی کسانی که ایشان را دو دقیقه هم درک نکرده اند، از خاطرات و شجاعت ها و کراماتی می‌گویند که با چشم خود دیده اند و یا یکی برای آنها گفته و تاکید کرده که تا زنده است به کسی نگوید!! کاش کنترل شود که هر کسی و به هر بهانه ای درباره ایشان کتاب ننویسد. ادامه دارد ...
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟ گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم! لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ... گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه! گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه. از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم. چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم. من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ... اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره! حس خوبی بود. خدا قسمتتون کنه. رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم: «سلام گلای روی تخت کوروناییای سر سخت آخوند براتون اومده از تو فضا اومده ...»🤣😂 اولش همه تعجب کردن😳👀 اما خدا آبرومو حفظ کرد😉 چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...😆😅😂🤣😆😅🤣 گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم محمدم! 😌 و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم! ☺️ (و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...) @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔵🔴 آنچه گذشت 🔴🔵⚫️ هیثم که از حلقه محافظان سید حسن نصرالله است پس از سخنرانی سید، مورد هدف قرار گرفت و از خود گذشتگی کرد. پس از پیاده شدن از پرواز پاریس به بیروت، مامور انتقالش از فرودگاه متوجه تهدیدی شد و در نتیجه او را رها کرد و هیثم با تیم دیگر، به منطقه ضاحیه بیروت منتقل شد. 🔺🔻🔺🔻🔺🔻 ⛔️ ⛔️ שורבה ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺 شب-خانه امن۱ هیثم به همراه دو مامور انتقالش، بعد از خروج آسانسور، وارد راهرویی شدند که دو نفر مسلح در آنجا قدم میزدند. با آنها به نشان احترام، سر تکان داده و بعد از اینکه زنگ یکی از واحدها را زدند و تصویر آنها در دوربین مدار بسته اتاق کنترل تایید شد، وارد شدند. آن دو نفر، وقتی هیثم را تحویل دادند خداحافظی کرده و رفتند. هیثم وارد اتاق اول شد. کاملا به قوانین آشنابود. همه چیزش را آنجا تحویل داد. حتی لباس ها را به طور کامل درآورد و لباس زیرهایش را هم عوض کرد. سپس وارد یکی دیگر از اتاق ها شد که دو نفر به نام های شیخ قرار و مسعود حضور داشتند. شیخ قرار فردی حدودا شصت ساله با محاسن سفید و دشداشه عربی بلند بود و مسعود حدودا پنجاه ساله و محاسن جوگندمی کوتاه و کت و شلوار خاکستری داشت. پس از دیده بوسی، نشستند و شروع به صحبت کردند: شیخ قرار با لبخند و نورانیتی که داشت رو به هیثم گفت: «اگر میدونستیم که شما اینقدر گرفتار میشید و توفیق دیدن شما از ما سلب میشه، قبول نمیکردیم که این مسئولیت را به شما بدهند.» هیثم خندید و گفت: «تشکر. لطف شما همیشه شامل حال من هست.» مسعود که از جدیت خاصی برخوردار بود گفت: «کارها در پاریس خوب پیش میره؟» هیثم: «برای همین مزاحم شدم. همین جا صحبت کنیم؟» مسعود نگاهی به شیخ انداخت و گفت: «شما اجازه میدید؟» شیخ قرار هم سری تکان داد و گفت: «بفرمایید.» هیثم لیوان آب جلویش را برداشت و لبی تازه و گلویی صاف کرد. 🔺 زمان گذشته-روز-منطقه اُپرا پاریس هیثم در دفترش با چند کارمند زن و مرد که همگی عرب هستند مشغول به کار بود. وقتی درب اتاقش را قفل میکرد، این معنی را به منشی و سایر همکاران القا میکرد که کسی اجازه ورود به هیچ وجه ندارد. هیثم معمولا عصرها به مدت دو سه ساعت در دفترش میماند و با کامپیوتر قرمز رنگ شخصی اش کار میکرد. وارد فیس بوک شد و صفحه ای به نام «olive» به معنی «زیتون» را باز کرد. به محض اینکه دید طرف مقابلش آنلاین است، کفش و جورابش را درآورد و با لب تاپش روی مبل رفت و تکیه داد و شروع به چت کردن کرد: زیتون: خسته نباشی. هیثم: خسته نیستم. زیتون: امروز هم خیلی کار داشتی؟ هیثم: حتی فرصت خوردن ناهار نداشتم. زیتون: پس چرا الان اینجایی؟ برو یه چیزی بخور وبعدش بیا. هیثم: یه چایی تلخ خوردم. کاش بقیه بیشتر از تو فکرم بودند. زیتون: عزیزم. خودتو ناراحت نکن. هیثم: میترسم. زیتون: از چی؟ هیثم: از درد بی توجهی. زیتون: میفهمم. تو باید تصمیم بگیری که از زندگیت چی میخوای؟ هیثم: بگذریم. تو چه کار میکردی؟ زیتون: هر وقت بحثمون به اینجاها کشید تو میگی بگذریم! چرا بگذریم؟ بیا یه بار درباره اش منطقی صحبت کنیم. هیثم: من هیچ راهی ندارم. فکر و روان خودمو به خاطر هیچ، مشغول و تلف نمیکنم. زیتون: تو زندگیت چه کاره ام؟ هیثم: یک همکار که پس از مدت کوتاهی، دوست اجتماعی و مجازی هم شدیم. زیتون: دستت درد نکنه! هیثم: میترسم دعوامون بشه. ولش کن.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی شبی که مادر منصور، دست پسرش را گرفت و به همراه عزت‌خان وارد خانه‌ی پدر ِهاجر شدند، شبی بارانی بود. اینقدر باران آمده بود که خانواده منصور با دو ساعت تاخیر آمدند. وقتی هم آمدند، از فاصله پیاده شدن از ماشینشان تا وقتی که داود دوید پُشتِ در و در را باز کرد، گل و شیرینی خیس شده بود. مادر منصور، طاوس‌خانم نام داشت. طاوس‌خانم که سه تا پسر و سه تا دختر داشت، زنی تقریبا چاق و بسیار حراف بود. اینقدر سر و زبان داشت که مادر هاجر به هاجر می‌گفت از سر و زبانش می‌ترسم! خب طبیعتا وقتی نیره‌خانم(مادر هاجر) که زن باتجربه و مهربانی بود، از سر و زبان طاوس‌خانم می‌ترسید و در همان دقایقِ اولِ خواستگاری، بازی را شش هیچ واگذار کرده بود، دیگر شما حسابِ حال و روزِ هاجر را بکنید. اما از حق نگذریم. طاوس شاید خیلی حرف میزد و با زبانش همه را سر جای خودشان می‌نشاند، اما ذاتا زن خوبی بود. و چون از همان امامزاده، نیره خانم و هاجر را دیده و شیفته سادگی و صداقت آنان شده بود، نشان می‌داد که دنبال دختر فقیر نجیب برای پسرش می‌گشته و معیارشان ثروت و اسم و رسم‌دار بودن نبوده است. پدر منصور، عزت نام داشت. چون سه تا تاکسی داشت و به هر کدام از پسرانش یک تاکسی داده بود، و البته کسی در آن روزگار چنین حالی به بچه‌هایش نمی‌داد، به اسم او یک خان اضافه کرده بودند و«عزت‌خان» صدایش می‌کردند. عزت‌خان از وقتی بازنشست شده بود و پسرانش روی تاکسی‌هایش کار می‌کردند سیگار را کنار گذاشته و به کشیدن پیپ مفتخر شده بود. از همان اول که وارد خانه محقّر پدرهاجر شد، پیپَش را روشن کرد و هر از گاهی که حرف‌های مردانه می‌زدند، پُکی به پیپ می‌زد و مجلس را با دود غلیظی که راه انداخته بود، مزیّن می‌کرد. در مقابل او، اوس مرتضی نشسته که یک عمر را با نمازاول وقت و نافله شب سپری کرده و بهترین تفریح بچه‌هایش را شرکت در مجلس روضه امام حسین و گرداندنِ چایی روضه بینِ جمعیت قرار داده بود. کارگر یکی از حجره‌های میدان تره‌بار بود و با روزی ده دوازده ساعت کار، لقمه نان حلالی را برای خانواده‌اش می‌آورد. اوس مرتضی اما در آن جلسه، مبهوتِ جبروتِ عزت‌خان شده بود و مرتب برای او طلب چایی می‌کرد و با کلی میوه و شیرینی، صورتش را جلوی عزت‌خان سرخ نگه داشته بود. از نیره‌خانم فقیرنجیب‌تر، دخترش بود. از نجابت و دست‌تنگی آنان همین بس که این مادر و دختر، یک عدد چادر رنگی برای خانه و کوچه و نهایتا تا درِ خانه همسایه داشتند و یک چادر مشکی برای بیرون و جاهای رسمی. هاجر، اولین فرزند نیره و مرتضی بود. پس از هاجر، یعنی پس از سپری شدن حدودا 8 سال، خداوند به آنان یک پسر داد به نام داود. هر چه آن مادر و دختر ساده بودند، اما داود که در آن دوران هشت سالش بود، می‌فهمید و از این همه انفعال و نجابتِ مادر و خواهرش کلافه بود. وقتی هاجر در آشپزخانه بود و داشت از بی‌خواهری رنج می‌برد، در آینه نگاه می‌کرد و با کرم ساوین، صورتش را اندکی گل می‌انداخت. آن روزها کرم ساوین برای دخترانِ فقیری مانند هاجر و خانواده‌اش، حکم چمدانِ پر از سرخاب و سفیداب داشت. همان را داشتند و لاغیر! داود از هاجر پرسید: «چرا داری گریه می‌کنی؟ از این پسره خوشت نمیاد؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و گفت: «گریه می‌کنم از دردِ بی‌خواهری! یکی نیست یادم بده چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم؟ یکی نیست یه کم به صورت واموندم برسه تا پیشِ اینا سرافکنده نباشم. نمی‌بینی طاوس‌خانم چقدر تپل و ترگل ورگله؟ حالا تازه این مامانشونه! دیگه تصور کن خواهراش چقدر به خودشون می‌رسن! خواهر ندارم که لااقل بشینیم دو کلمه غیبتِ مادرشوهرم کنیم. آخه اسم این زندگیه؟ فقط یه خواهر میتونه این طور موقع‌ها بفهمه دختری که براش خواستگار اومده، چه حالی داره!» داود که خیلی متوجه این حس و حال نبود گفت: «هاجر یه چیزی درباره این پسره بگم ناراحت نمیشی؟» هاجر صورتش را از آینه برگرداند و رو به داود گفت: «بگو!» داود گفت: «یه جوری نیست؟» هاجر گفت: «مثلا چه جوری؟» داود جواب داد: «طاق زده! چشماش انگار همش می‌خواد بسته بشه! وقتی باهاش دست دادم، دستم خیلی بوی عطر و سیگار گرفت. حالم نزدیک بود بهم بخوره! به ما نمی‌خوره به‌نظرم!» هاجر صورتش را به طرف آینه برگرداند و کمی به صورتش زد تا پُفِ گریه‌ها بخوابد. گفت: «چشماش خماره. موهاشم قشنگه! مُده این روزا! بذار تو هم بزرگ بشی. همیشه که کله‌ات مثل جوجه‌تیغی، کچل و تیزتیزی نیست.» ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی از لحظه ای که جِس آن پیام را دید و فایل دوم را با دقت بررسی کرد، احساسی به او دست داد که شاید هنوز اسمی برای آن انتخاب نشده. معجونی از درصد بسیار زیادِ «کینه» با چاشنی «هیجان» اما به همراه «ترس» از به خطر افتادن موقعیتش. جِس برای رسیدن به جایی که اکنون در آن نقطه قرار داشت، تلاش زیادی کرده بود. با وجودی که برای خودش قوانینی داشت، اما حتی حاضر شده بود در چندین مورد از خطوط قرمز خودش هم فراتر برود تا به ریاست زندان برسد. زندان فوق امنیتی که مخارجش را از ده کشور بزرگ دنیا میگرفت و تمامی آن کشورها برای جس احترام فوق العاده ای قائل بودند. در کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و به غروب آفتابی که از پشت سیم های خاردارِ دیوارِ آخرِ زندان مشخص بود چشم دوخته بود. صدای در زدن آمد. وقتی دو ضربه ای در میزدند، جس متوجه میشد که آدام است. آدام عادت نداشت بیش از دو مرتبه، ینی بیشتر از دو بار ضربه دو صدایی در بزند. پس از آن دستگیره را باز میکرد و اگر قفل نبود، وارد میشد. آن لحظه وقتی صدایی از جس نیامد، آدام وارد اتاق شد. قدم به قدم به طرف پنجره و جس رفت. کنار جس ایستاد و به غروب آفتاب خیره شد. لحظاتی کنار هم ایستادند و همان طور که به افق خیره شده بودند، آدام سوالات آزاردهنده اش را شروع کرد. -مربوط به تازه وارده؟ -چی؟ -همین حالی که داری. -حال خاصی ندارم. -از عصر تا الان هیچ دستوری ندادی. حتی به سرکشی بند سه و چهار هم نرفتی. وسطِ حالِ من با زدن دکمه گند زدی. اینا حال خاص محسوب نمیشه؟ -آدام تو از مفهوم پدر و برادر و خانواده سر در میاری؟ -من از زیر بته نیومدم جس. ولی این روابط خونی رو چندان محترم و قابل اعتنا نمیدونم. -چرا؟ آزارت میدن؟ -بحث آزار نیست. دست و پا گیره. جس دید که اصلا آدام در آن حس و حال ها نیست. لحظه ای سکوت کرد. -آدام تا حالا شده مردد بشی؟ -اینجا نه. اما خارج از اینجا چندین بار مردد شدم. -خب چیکار کردی؟ تصمیمت چی بود؟ -نرفتم دنبالش. کار خاصی نکردم. -چرا؟ نگفتی ممکنه بعدا پشیمون بشی؟ -نه. چون پا در هوایی رو به مسیری که ندونم تهش چی میشه ترجیح میدم. با پا در هوایی میتونم کنار بیام اما وارد شدن به مسیری که ندونم تهش چی میشه، هر لحظه اش آزار دهنده تر از پا در هوایی میدونم. آدام آتش وجود و افکار جس را شعله ور تر کرد و او را تنها گذاشت. این جمله آدام، تردید را در جس بیشتر کرد. بخاطر همین، دوباره به پشت سیستمش برگشت. فایل تراشه را باز کرد. دید پیام ویدیویی حذف شده اما آن دو فایل دیگر همچنان هست. سراغ فایل دوم رفت. همان فایل اسناد قتل پدر و برادرش. عینکش را زد و با دقت بیشتری شروع به مطالعه آن سی چهل صفحه کرد. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [همچنان که به دنبال حقیقت می‌گردی، مراقب باش که در برابر چشمان کسانی که حقیقت را به‌طور آماده و قالبی به تو می‌دهند، تسلیم نشوی. چون آنچه به تو داده می‌شود، ممکن است بیشتر از آنکه حقیقت باشد، تنها نظمی باشد که برای کنترل تو طراحی شده است. ژان پل سارتر] از وقتی نماز عشاء تمام می‌شد، همه طلبه‌ها مخصوصاً طلاب پایه‌های اول تا ششم به صورت اجباری، و طلاب سال‌های بالاتر به‌صورت اختیاری، به فاصله یک متر از هم می‌نشستند و در سکوت مطلق، دو ساعت مطالعه می‌کردند. برای هر پایه یک بهرام از بچه‌های آن پایه مشخص شده بود که ساعت مطالعه اجباری و ساعت مباحثه اجباری (تا یک ساعت پس از نماز صبح) را حضوروغیاب کند. مسئول پایه محمد یک طلبه فوق‌العاده موقّر و اخلاقی به نام منوچهر بود که اهل ساری و از وقتی آمده بود حوزه، اسم جمال را برای خودش انتخاب کرده بود و تلاش می‌کرد که کسی متوجه نشود که نامش منوچهر است. اما چون لیست حضوروغیاب بر اساس نام و فامیلی شناسنامه‌ای ثبت شده بود، همه از آن خبر داشتند و از قصد، هیچ‌کس نام جمال را به کار نمی‌برد. بیچاره‌اش کرده بودند. حتی وقتی از جلوشان رد می‌شد و کارش نداشتند، از قصد با یک «آقا منوچهر» گفتن، مهمان اعصاب و روانش می‌شدند. منوچهر چندان از محمد خوشش نمی‌آمد. با این که دیگران اذیتش می‌کردند، اما خیلی اهمیتی نمی‌داد. ولی وقتی می‌دید که محمد در ساعت مطالعه اجباری، به‌جای کتاب جواهر و مغنی و شروح دروس، سراغ کتاب‌های غیردرسی و مسئله‌دار (آن موقع‌ها به کتبی که روشنفکران نوشته بودند، کتب مسئله‌دار می‌گفتند) رفته و مثل ماهی در اقیانوس آن کُفریات غرق شده، زورش می‌آمد و احساس تکلیف می‌کرد که بالاخره یک حرفی بزند و مخالفتی بکند. به‌آرامی خودش را بالای سر محمد می‌رساند و جوری که حواس بقیه پرت نشود، حرصش را سر محمد خالی می‌کرد. منوچهر: «حداد اینا چیه میخونی؟ ساعت مطالعه اجباریه! چند بار بگم؟» محمد: «خب منم دارم مطالعه می‌کنم. اینا. این کتاب. اینم جزوات. کجاش غلطه؟» منوچهر دندانش را روی‌هم فشار می‌داد و با صدایی یواش ولی پر از عصبانیت و از ته گلو می‌گفت: «همش غلطه! بشین کتاب درسی بخون. آب و برق حوزه امام‌زمان رو خرج این چرت و پرت‌ها نکن!» محمد: «منوچهر! خودش بهت گفت که بهم بگی راضی نیست؟» منوچهر با تعجب و اخم پرسید: «خودش ینی کی؟» محمد: «امام‌زمان دیگه! مگه نمیگی آب و برق حوزه خرج این چرت و پرتا نکنم؟» منوچهر همیشه آرام و آقا بود اما وقتی با محمد روبرو می‌شد، چندان اثری از آقایی و آرامی در رفتارش نبود. با عصبانیت کمی صدایش را در همان ته گلو بلندتر کرد و گفت: «حرف نزن! اینا چیه میگی؟ اسم امام زمان نیار! جمعش کن. درسِتو بخون!» وقتی صدایش کمی بلند شد، همان چند بهرامی که دور و بر آنها بودند، برگشتند و نگاه کردند تا ببیند چه خبر است؟ محمد که معمولاً در اینطور مواقع لکنتش زیادتر می‌شد، گفت: «شما نه وکیل وصی امام زمانی و نه میتونی به من بگی چی درسته و چی غلطه! برو. برو بشین سر جات.» این را که گفت، کتابی را که با روزنامه جلدش کرده بود که کسی نبیند، بَست و گذاشت زیر کیفش. کتاب مغنی را با دلخوری باز کرد و مشغول مطالعه شد. از وقتی ساعت مطالعه تمام شد و همه برای شام به سلف رفتند، محمد یک قلم و کاغذ برداشت و سؤالات آن روز و آن هفته که از مطالعه فقه و اصول و کتاب‌های دیگر به ذهنش آمده بود را نوشت. شاید آن شب یک ساعت طول کشید و به‌خاطر همین به شام نرسید و آخر شب، با هفت هشت تا خرما و اَرده، تَهِ دلش را سیر کرد. حدوداً 12 تا سوال اساسی شد اما از همه بیشتر، سوالات مربوط به ارتداد و تغییر دین، اذیتش می‌کرد. این که آیا انسان می‌تواند دینش را عوض کند؟ و آیا اگر دینش را عوض کرد، لازم است که اعلام کند؟ و همچنین اگر اعلام کرد، چون در کشور اسلامی زندگی می‌کنیم، احکام و قوانین درباره او چگونه اجرا می‌شود؟ و اصلاً چرا باید حکم ارتداد، مرگ باشد؟ پس آزادی بیان چه می‌شود؟ آمدیم و اصلاً کسی فهمید که اسلام دین غلطی است، آیا باید چون پدر و مادرش او را مسلمان زاییده‌اند، بسوزد و بسازد؟ و ... معمولاً دیر می‌خوابید. وقتی می‌خوابید که فرهاد و محمود که هم‌حجره‌ای‌هایش بودند، هفت‌پادشاه را در خواب‌دیده بودند. محمد اگر چاره‌ای داشت، در همان کتابخانه و میان قفسه‌های کتاب می‌خوابید؛ اما چون مجید (مسئول کتابخانه) اجازه نمی‌داد، مجبور بود که به حجره برگردد و یواشکی سر جایش دراز بکشد و این‌قدر غلت بخورد و سؤالاتش در ذهنش رژه بروند، تا بشود ساعت 12 و نهایتاً با هدفون و رادیوی امانیِ یکی از بچه‌ها، اخبار رادیو بی‌بی‌سی را گوش بدهد تا خوابش ببرد. که البته همین اخبار ساعت 12 رادیو بی‌بی‌سی هم برایش دردسرها شد که بعداً عرض خواهم کرد. ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی فاطمه وقت را غنیمت شمرد و از همان ساعت، بحث و شعر و ادب و حکمت را با حکیمه به طور جدی‌تر آغاز و دنبال کردند. هر روز نمی‌شد اما وقتی به هم می‌رسیدند چند ساعت گفتگو می‌کردند. مخصوصاً از حرف‌های استادشان، آن بانوی پیر و حکیم یاد می‌کردند و همیشه از نفوذ و رفت و آمد یهود به قبیله و اقوام و اطرافیانشان رنج می‌بردند. بحث آنها که جدی‌تر شد، فکری به ذهن حکیمه رسید. -خواهر! +جان خواهر! -تو خیلی شجاع‌تر از من هستی. مردها و حتی بزرگ‌ترها جرئت نگاه چپ کردن به تو ندارند. مخصوصاً اگر جدی‌تر از حالات معمولی باشی. + قبلاً هم گفتی. چیزی می خوای بگی؟ - می خوام بگم من مثل تو نیستم. خیلی معمولی ام. احساس می‌کنم بیشتر باید روی پاهای خودم تکیه کنم. من هنوز گاهی از تاریکی و شب و این چیزا میترسم. باید بیشتر جرئت و جسارت به خرج بدم. چه کار کنم به نظرت؟ + روحیه شعر و حکمت و دانش تو درباره اسلام و حساسیت و اطلاعاتت درباره یهود، شاید به خاطر این باشه که مثل من دنبال کارای سخت و مردونه نبودی. اینکه بد نیست. خیلی هم خوبه. - خوبه اما تا جایی که... به نظرم کسی که دلش دریا تر و بزرگ‌تر باشه و کارایی مثل تو بلد باشه، حتی حرف و دانش و اثرش هم بزرگ‌تر و جسورانه تره. آدم تا خودش شجاع و دلیر نباشه، نمی تونه بچه‌های دلیر و به قول استاد،«نسل یهودستیز» تربیت کنه. همه چیز که به علم و سواد نیست. + الان به نظرت کاری می تونم بکنم که خیالت راحت بشه؟ -شک نکن که می تونی! + چکار کنم؟ - به من تیراندازی و دویدن و سوارکاری یاد بده! من دقت کردم و دیدم هر دختری که تیراندازی و دویدن و سوارکاری بلده، دل و جیگر بیشتری نسبت به بقیه داره. +حکیمه تو خیلی حیفی برای این کارا! -اگه چیز بدی بود، شک ندارم که تو سراغش نمی‌رفتی و آموزش نمی‌دیدی. +من علاقه زیادی به رزم دارم. پدرم و عموهام و جدّم و بقیه کس و کارم اهل رزم و جنگ بودند. خب طبیعیه که تو همچین خانواده ای حتی دخترشونم مثل خودشون بشه. -متوجهم. حتی دوران استاد خدابیامرزمون هم شعرهایی که می‌گفتی بیشتر حماسی و جنگی بود. + اما علاقه تو... نمی دونم... بیشتر انگار به خاطر... -فاطمه جان! به خاطر هر چه که هست، باید یاد بگیرم. همیشه که ما کنار هم نیستیم. اگه الان با تو یاد نگیرم، دیگه یاد نمی‌گیرم. + من حرفی ندارم. ولی باید تو صحرا باشه. حتی با شمشیر و اسب کسی دیگه نمیشه یاد گرفت. - حواسم هست. نظر خودمم همینه. جلوی چشم خانواده‌ها برای هیچ کدوممون خوب نیست. اسب و شمشیر جور میکنم. + یه چیز دیگه هم بگما؛ اگه سوارکاری و تیراندازی و این چیزا یاد گرفتی، از حالا منتظر تغییر طبع و مسیر اشعارم باش. حکیمه لبخندی زد و گفت: آماده‌ام. اگه قرار باشه بچه‌های ما با یهود بجنگن و صف اول وایستن، با مادرای حساس و ترسو و شاعران احساسی جور در نمی آد. + به خاطر همین هوش و آینده نگری که داری، اسمت بهت می آد. -اما اسم تو قشنگ تره. هم بیشتر به دل می شینه و هم ناخودآگاه آدم دلش می خواد بیشتر دوستت داشته باشه. + قول بدیم که هیچ کدوم در کاری که از هم می خوایم کم نذاریم؟ -قول میدم. قولی از قول مردها مردانه‌تر. + منم قول میدم. قولی که بعداً مردها از روی اون قول به هم قول بدن. جنسشان جور شد. هم علم و حکمت و ادب و شعر و هم تیراندازی و دویدن و سوارکاری و مشق شجاعت. ادامه... 👇