eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟! گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟ پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟ گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم. پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟ گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها. پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید. رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم. پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟ گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت! پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟! حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟ یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده. اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست. رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا! گفتم: ببخشید من اومدم کمک! پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ... چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه! خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟ گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا. گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟ یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن! همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم. خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟ گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم! لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ... گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه! گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه. از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم. چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم. من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ... اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره! حس خوبی بود. خدا قسمتتون کنه. رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم: «سلام گلای روی تخت کوروناییای سر سخت آخوند براتون اومده از تو فضا اومده ...»🤣😂 اولش همه تعجب کردن😳👀 اما خدا آبرومو حفظ کرد😉 چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...😆😅😂🤣😆😅🤣 گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم محمدم! 😌 و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم! ☺️ (و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...) @mohamadrezahadadpour
✅ ایام تبلیغ کاملا قسمت سوم اون ساعت کلی خندیدیم و حرف زدیم. مزاحم کار دکترا و پرستارا نبودم. اونا هر وقت میخواستن میومدن و به هر مریضی که نیاز بود سر میزدن و سرم وصل میکردن و داروها رو توزیع میکردن و این چیزا. اینم بگم که خنده زیاد باعث افزایش سرفه عده ای از کوروناییا شده بود. بهشون گفتم: مثل وقتی هست که یه بچه اومده وسط و داره خرابکاری میکنه و والیدنش همش سرفه میکنن و چشم و ابرو میان که مثلا بگن حواست جمع باشه و خرابکاری نکنا ، الان همون حس رو دارم. هم صدای سرفه ها زیاده و هم بعضیا موقع سرفه کردن، قیافشون خیلی عوض میشه و انگار دارن از ته دلشون یه چیزی بارمون میکنن با یه صلوات، ختم جلسه را اعلام کردیم. ته گلوم خشک شده بود. میخواستم آب بخورم اما مکافات داشتیم. نمیشد به راحتی بری سراغ آب سردکن و شیرو باز کنی و بریزی توی یه لیوان یه بار مصرف و ماسک و دم و دستگاهت برداری و قورت و قورت بدی بالا! به دردسرش نمی ارزید. منم که کلا اخلاق شیرازی بودنم وقتی گل میکنه، میشم مثل همون بنده خدایی که ازش آدرس پرسیدم. یه نگا به کاغذ کرد و یه نگا به منتهی الیه افق! بعدش چش و چالش کرد تو هم و گفت: «عامو خیلی دوره! نمیشه نری؟» خلاصه از قید آب زدم. رفتم ایستگاه پرستاری. دیدم یکی از پرستارا به خاطر اینکه از شب قبلش نخوابیده بود و خیلی بهش فشار اومده بود و ناهار و شام هم خیلی منظم تقسیم نکرده بودند، فشارش افتاده بود. خیلی دلم سوخت. با اون حجم زیاد کار و استرس و بعضی بیماران کم حوصله و ... نمیدونم چرا اما یهو از دهنم در رفت و گفتم: ببخشید کاری از دستم برمیاد؟ یکی از دوستاش که نشسته بود بالا سرش گفت: الان نه اما اگه تا نیم ساعت دیگه حالش خوب نشه، زحمت اشهدش باشماست! گفتم: حالا بالا سرش اینجوری نگین. بنده خدا هول میکنه. راستی شما واستون اضافه کار چقدر رد میکنن که حاضرین به این مرحله برسین که دوستتون رسیده؟ ابرو در هم کشید و مثل اینکه حرف خیلی زشتی شنیده باشه گفت: شما فکر کردین ما واسه پول اینجاییم؟ یه نگا دور و برم انداختم و مثلا خیلی سِرّی و سکرت پرسیدم: واسه پول نیست؟ با چشمای بِر و متعجب گفت: حاج آقا حالت خوبه؟ کدوم احمقی حاضر میشه برای پول بیاد توی این جهنم؟ گفتم: آهان ... گرفتم ... پس لابد مجبورتون کردن. آره؟ خدا بگم چیکارشون کنه! خیلی بی رحمن! از چشماش خشم میبارید! گفت: مجبور؟ شما اصلا خبر داری که هممون فرم رضایت نامه پر کردیم و حتی بعضیا خانوادشون هم پر کردن؟ مجبور کدومه؟ چرا همیشه باید زور بالا سرمون باشه که کار کنیم؟ با لحنی موذیانه گفتم: والا چه بگم! مردم میگن! پرستاره که واقعا داشت میسوخت از حرفام گفت: لابد میخوای بگی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! آره؟ بازم با لحن موذیانه تر فقط یه کلمه گفتم: حالا به هر حال! اگه بگم دوستش یه کم حالش سر جاش اومده بود و با اینکه رنگش مثل گچ سفید شده بود اما یه کم سرش چرخوند طرف من و با حالت ناجونی گفت: حاج آقا اگه خدایی نکرده خواهر و مادر خودتم توی این بخش مریض بودن و افتاده بودن روی تخت، بازم به ما میگفتی واسه پول اومدین و مجبورتون کردن که به این مریضا برسین؟ با شیطنت گفتم: اون موقع فرق میکرد! با هم گفتن: عجب حاج آقای چیزی هستی شما! آخه چه فرقی میکرد؟ خواهر مادر مردم هم خواهر مادر شمان! فرق میکنه؟ این چه حرفیه؟ گفتم: حالا ... من بلدم از مادر خواهرم مراقبت کنم. ادامه دارد...
✅ ایام تبلیغ کاملا قسمت چهارم همون بنده خدا که تا دو دقیقه پیش داشت هلاک میشد از افت فشار، صداشو بلند کرد و گفت: لابد کورونا از شما اجازه میگیره که خانوادتو مریض کنه یا نه؟ آره؟ اجازه میگیره؟ آخه چه ملت عجیبی داریم ما. خداوکیلی آخوندمون که شما باشین، خدا به داد بقیه برسه! وقتی به خودم اومدم دیدم نیم ساعت از حرفامون داره میگذره و چهار پنج نفر دیگه هم دورمون جمع شدن و دارن به اونا کمک میکنن که مثلا دهن منو گِل بگیرن! اما مگه من از رو میرفتم. خیلی جدی و تعصبی به بحثم ادامه دادم. گفتم: شماها اگه کارتون درست بود که اینجوری ناراحت نمیشدین و جواب نمیدادین! معلومه یه خبرایی هست که اینجوری رگ غیرتتون ورم کرده! یه نفر از آقا پسرها که اصلا طرز حرف زدنش معلوم بود که خارج از بیمارستان چه جنتلمنی هست واسه خودش گفت: این چه حرفیه که شما میزنی؟ پس هیچ کس نباید به یه مشت یاوه جواب بده تا متهم نشه که لابد یه چیزی این وسط براشون میماسته که دارن داغش میکنن! گرفتی ما رو؟ یه نفر دیگشون گفت: نگا خداوکیلی مخ هممونو به کار گرفته! حاجی اگه بال نیستی، لااقل وبالمون نباش! وسط این درگیری و بحران، تو بکش من بکشم راه انداختی! نگا چقدر داری وقتمون میگیری! چند نفر علاف شما شدن که جوابت بدن! شما فقط داری زور و اتحاد ما رو خراب میکنی. اگه این کاره نیستی، حداقل حرف نزن. پاشو برو خونتون. بذار بعد از کورونا و بحران با هم میشینیم بحث میکنیم. نه وسط از دست دادن یه مشت آدم بیگناه! همشون ساکت شدن و به من نگا میکردن. منم فقط سکوت کرده بودم و نگاشون میکردمو ذوقشون میکردم و تو دلم دعاشون میکردم که اینقدر با غیرت و تعصب و دل و جیگر، هم دارن کار میکنن و هم مجبورن جواب حرفای صد من یه غاز منو بدن. گفتم: «الهی دورتون بگردم. دور همتون. مخصوصا وقتی دارین از خودتون و حیثیت حرفه ای و همکارانی که از دست دادین و مسیر و راهتون دفاع میکنین! میبینین چقدر بده که وسط واقعی ، یه مشت آدم عوضی بیاد و وز وز کنه و رو اعصاب همه راه بره؟! حالا فکر کنین شما اینجوری باید اینجا فداکاری کنین و جونتون کف دست بگیرین، اما یه عده نامرد بی همه چیز، واسه خانواده هاتون پیام بدن و بگن: دخترت چقدر داره حقوق میگیره؟ پسرت چه قولی بهش دادن؟ اصلا کورونا کار خودتونه! شما مدافعان شغلتون هستین نه مدافعان بشریت! و این چرت و پرت ها! دل خانواده هاتون چطوری میشه؟ وقتی براتون زنگ میزنن، نمیگن ولش کن و به بدنامی نمی ارزه و پاشو جونت بردار و برگرد خونه؟ خب نه! چرا نمیگن؟ چون شما را برای همین روپوش سفید و حرفه علمی و خدمت به ملت و این چیزا تربیت کردن و وقتی دارین اینجوری خدمت میکنین، تو دلشون از یه طرف قربونتون میرن و از طرف دیگه، نفرین اونایی میکنن که دارن تو دل بقیه خالی میکنن و شما را پشت میدان نبرد ترور شخصیت میکنن! (لبخندی زدم و به اون خانم پرستاره که فشارش افتاده بود نگا کردم و پرسیدم: ) راستی شما حالتون بهتره؟☺️ ادامه دارد...
⛔️ ایام تبلیغ کاملا قسمت پنجم به یکی از دوستان مختصر پولی داده بودم تا غذا و آب برام بیاره. وقتی دیدم دو سه تا از طلبه های دیگه هم دارن احتیاط شرعی میکنن تا از غذای بیمارستان و سهم بیت المال برای پرسنل و بیماران استفاده نکنند، برای دوستم تماس گرفتم و گفتم: ته کارتم هر چی هست، بعلاوه شهریه آخر این ماه، مدیریت کن تا بتونیم برای یه هفته چهار نفر غذا و آب و چایی فراهم کنی. دوستم گفت: نگران این چیزا نباش. یکی از رفقا گفته که یه نفر نماز استیجاری گرفته و نذر کرده که پولش برای هزینه های یومیه طلبه هایی که دارن به کورونایی ها کمک میکنند مصرف بشه. حقیقتش ته دلم گرم تر شد. میدونستم خدا می‌رسونه اما خب دیگه ... گاهی توکلم ضعیف میشه. ازش پرسیدم: تو کجایی؟ بیمارستان برای کمک پیدا کردی؟ حرفی زد که برام خیلی جالب بود. گفت: بیمارستان مال شماها باکلاس هاست. ما میریم پمپ بنزین و برای مردم بنزین می‌زنیم. اولش باورم نشد. گفتم: جدی میگی؟ گفت: آره . چون یکی از محل های شیوع این ویروس، پمپ بنزین هاست. بعضی جایگاه دارها حتی از خرید چند تا دستکش برای کارمنداشون دریغ میکنند. ما میریم که هم کمک به حال اونا باشیم و هم برای مردم بنزین میزنیم تا شیوع ویروس کنترل بشه. برام جالب بود. فکر خوبی کرده بودند. خلاصه از روز دوم، غذا و آب و چایی برای ما سه چهار نفر می‌آوردند و بعداً فهمیدم که اونی که نماز استیجاری خریده بوده تا بتونه کمک هزینه چند تا طلبه را تو این شرایط فراهم کنه، یکی از ، از همسران رفقا بود که شوهرش تو یکی از همون جایگاه های بنزین کمک میکرد. ادامه دارد ...
⛔️ ایام تبلیغ کاملا قسمت ششم صدام بد نیست اما به پای سیمام نمیرسه😌 البته بگو ماشاالله به خاطر همین، وقتی قراره زیارت و قرآن و این جور چیزا خونده بشه، خودمو فورا جلو نمیندازم. بعد از نماز صبح بود که یکی از طلبه ها زیارت عاشورا خوند و بقیه هم باهاش زمزمه میکردند. البته اینم بگم که تقسیم کرده بودیم و صبح، عاشورا میخوندیم. ظهر، حدیث کسا و شب هم دعای هفتم صحیفه سجادیه. به ذهنمون رسید که وقتی توی نمازخونه میخونیم، حداکثر بیست سی نفر بیشتر استفاده نمی‌کنند. به خاطر همین، یکی از رفقا با رییس بخش هماهنگ کرد و قرار شد بشینیم وسط بخش و برای همه بخونیم. نمیدونم کی اولین بار این طرح به ذهنش اومد اما هر کسی بود، خدا رحمت کنه پدر و مادرش! چرا؟ چون هر چی بگم چقدر این کار گرفت و ازش استقبال شد، حد نداره! قرار شد ابدا شعر و مدح و شاخ و برگ بهش ندیم و فقط متن خونده بشه و جوری هم بخونه که بقیه بتونن جوابش بدن. فکر کن ... وقتی صبح ها عاشورا میخوند و می‌رسید به : «یا ابا عبدالله» همه بخش با هم زمزمه میکردند و جوابش میدادند. بسیار بسیار جو عالی شده بود تا اینکه ... نمیدونم کدوم نانجیب بود که یهو بعدش گفت: همون حاج آقاهه که برامون شعر «سلام گلای روی تخت ... کوروناییای سرسخت» خوند، دعا کنه تا بقیه هم آمین بگن! منو میگی؟ یهو برقم گرفت. در یک چشم به هم زدنی دیدم همه زمین و زمان و احیا و اموات و مریض و سالم و خوشگل و زشت و زن و مرد دارن به من نگاه میکنن! دیگه چاره ای نبود باید دعا میکردم همون لحظه بازم آدرنالین شیطنتم گل کرد و رفتم وسط... همون نانجیب تا اومدم وسط با صدای بلند گفت: نابودی علمای اسراییل صلوات بفرست😱 بقیه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😂 و با یه قیافه خیلی معنوی و جدی، رو به قبله ، دستامو بردم بالا و شروع کردم: بعد از چند تا دعای مشتی برای امام زمان و حضرت آقا و خانواده ها و ... من: خدایا به حق محمد و آل محمد کار این مریض هایی که توی این بخش خوابیده اند را یک سره بفرما😱 همه: (با حداکثر صدا) الهی آمین😂 من: خدایا به حق محمد و آل محمد زیارت حور العین در بزرخ و زندگی سعادتمندانه در جوارشان در قیامت، روزی همه آرزومندان قرار بده😱 همه: (با داد و فریاد) الهی آمین😂 من: خدایا شر همه مجردان را از سر این مردم و مملکت، علی الخصوص این بیمارستان و خصوصا این بخش، لا سیّما هر کی لباس سفید پوشیده، کم و کسر بفرما😱 همه: (علی الخصوص آقایون) الهی آمین😂 من: خدایا تو را به مقربین درگاهت سوگند میدهم به آقایون مجرد بی ناموس، جرات و جسارت خوشبخت کردن دختر مردم و دل کندن از نوامیس مردم عنایت بفرما😱 همه: (مخصوصا خانما و پرستارای بخش) الهی آمین😂 من: خدایا ما را بفرما😱 بقیه: الهی آمین😂😂 خلاصه جمعمون کردند گفتن دیگه دعا نکن که کم کم عذاب الهی نازل میشه😐 حسودا😒 ادامه دارد...
⛔️ ایام تبلیغ کاملا قسمت هفتم ساعت به ساعت به تعداد بیماران افزوده میشد. من خیلی حواسم نبود اما یکی از رفقا گفت: هجوم مردم به بیمارستان برای دادن تست خیلی زیاد شده. گفتم: شرط می‌بندم بیش از ۹۰ درصدشون هیچیشون نیست و فقط ترسیدند. همین ترس و مختصر علائم سرماخوردگی در ذهنشون ایجاد فوبیا کرده. یکی از دکترها که بسیار مرد متشخص و باسوادی بود و وقتایی که بودش، به نوعی محور محسوب میشد همون جا بهم گفت: منم موافقم. همکارا که دارن اونا را معاینه میکنند میگن مردم ترسیدن و همین مراجعه اونا به محیط آلوده بیمارستان سبب مبتلا شدنشون میشه. ما اون لحظه اینو نمیدونستیم که مراجعه افراد به بیمارستان می‌تونه خودش سبب ابتلا بشه و کلی تعجب کردیم. همون آقای دکتر گفت: حاج آقا از نظر عملیات روانی، اینا که به خاطر هول شدن و ترس میفتن توی دیگ بیمارستان و ابتلا به کورونا، با جوک و شوخی و روش های شما آروم میشن؟ رو اینا اثر داره؟ گفتم: شاید باورتون نشه اما همین حالا تو همین فکر بودم. حقیقتشو بخواید فکر نکنم جواب بده. یکی از رفقای طلبه که بنده خدا خودش و خانمش فقط و فقط غسل اموات می‌دادند با تعجب گفت: واقعا؟ چرا؟ گفتم: چون این روش های معمول و مرسوم شوخی های من ، به درد کسی میخوره که مبتلا شده و بعدش ترسیده. نه کسی که اول کلی ترسیده و بعدش می‌خواسته از نگرانی نجات پیدا کنه و از چاله دراومده و افتاده تو چاه! این جور افراد هر کاریشونم بکنی، چون میدونن با یه حریف ناشناخته و قدر مواجه هستند، خیلی خودشون باختند و هیچ جوک و شوخی سبب آرامش اونا نمیشه. حالا شاید موقت بشه ها. اما دائم نیست. آقای دکتر گفت: داره خوشم میاد. بحثتون تخصصیه. خب حالا تصمیمتون چیه؟ چون با این وضعی که داریم، احتمالا به زودی زود، دو سه تا بخش دیگه از چنین بیمارانی پر میشه و جا کم میاریم. قبلاً دربارش فکر کرده بودم. خیلی کار سختی نبود و آمادگیش داشتم. گفتم: مطالعه! دکتر لبخندی زد و گفت: جااااان؟ گفتم: حالا بشین نگا کن. فقط لطفاً این بیماران را از بیماران عادی تر جدا کنین. چون اینا روش آرامششون فرق میکنه. دکتر گفت: نمیدونم چی تو مغزت میگذره اما چون اعتماد دارم بهتون ، میگم جدا باشن. خلاصه ... یک شبانه روز گذشت و چیزی حدود ۲۳ نفر از همین مدل بیمارانی که اگه کورونا اونا را نمیکشت، اما بخاطر ترسشون حتما میمردند و اصلا به خاطر ترسشون پاشده بودند اومده بودند بیمارستان و همون جا مبتلا شده بودند دور هم جمع شدند. پناه می‌بریم به ذات پاک پروردگار! اگه بگم بعضیاشون چقدر داد و ناله و گریه میکردند باورتون نمیشه. دیگه اونجا جای روضه خوندن نبود. جای اینکه وایسی و شعر بخونی هم نبود. دیدم به یه سکوت نسبی از طرف بیماران نیاز دارم. اغلبشون بین سی و پنج سال تا پنجاه شصت سال بودند. از سر و وضعشون هم پیدا بود که مال همون مناطق بودند و مثلا آدمای فقیر بیچاره نبودند. به دو تا از پرستارا گفتم: برید بالای تخت تک به تک اونا و به هم بگید: «ایشون خیلی اظهار ناراحتی و درد میکنن (حالا با اینکه اصلا کورونا ایجاد درد خاصی نمیکنه ها!) فکر کنم لازم باشه ببریمشون بخش مراقبت های سخت!» اصلا ما بخشی به نام مراقبت های سخت نداریما. ولی همین اسم، کشنده است. اگه نکشه، لااقل ساکت میکنه. ظرف مدت یک ربع دیدیم بیش از نود درصد سر و صداها خوابید. به همین راحتی. البته از حق نگذریم، اون دو تا پرستار واقعا نقششون رو خیلی خوب بازی کردند و هیچ کسی هم شک نکرد و جرات پرسیدن درباره بخش مراقبت های سخت رو پیدا نکرد. وقتی شرایط را مهیا و آماده دیدم، یه صندلی گذاشتم وسط سالن و شروع کردم: بسم الله الرحمن الرحیم کتاب مستند داستانی تب مژگان ... دروغ نخوام بگم، شاید دو سه دقیقه اولش یه کم همهمه بود... ولی بعدش یواش یواش سکووووت کامل 😴 فقط باید اونجا باشی و ببینی که طرف، وقتی آوردنش و‌ رو تخت خوابوندنش، کالمیّت بود و مثلا داشت میمرد و اگه کسی نمیدونست، به خانوادش می‌گفت: «بقاء مختص ذات اوست ... بفرمایید منزل ، وقتی دفنش کردیم خبرتون میدیم و آدرس میدیم که برین سر خاکش!» خدا وکیلی از بس مثلا داشت میمرد😳 ولی همون آقاهه یه ربع که گذشت دیدم یواش یواش یواش دنده به دنده شد و داره کم کم روشو میکنه به طرفم 😱 اما بخاطر اینکه آبروش نره، دهن و فکش همچنان مثلا خشک شده و چشماش به سقف دوخته 😊🤣 حالا اگه زشت نبود، شاید مثلا رعشه هم میکرد😂🤣 ولی ... میدیدم که همین آقای مثلا رو به موت، هر از گاهی که کسی حواسش نبود، آب دهنش هم قورت میداد😂🤣 بنده خدا نمیدونس که اگه اون ختم روزگاره، ما خودمون چهلمیم چهارماه و ده روزیم سالگردشیم😉😅 ادامه دارد...
⛔️ خاطرات کاملا قسمت هشتم خوندن داستان برای کسانی که چندان اهل مطالعه و رادیو و این چیزا نباشند کار راحتی نیست و اگر هم سواد نداشته باشند که کلا خیلی انرژی میگیره. به خاطر همین فقط داستان نمیخوندم بلکه با استفاده از زبان بدنم، گاهی ادای نقش اول و دوم ها را هم در می آوردم. مخصوصا ادای محمد و عمار و ... حالا اونم چه کتابی؟ کتاب «تب مژگان!» استغفرالله ربی و اتوب الیه🙈 مثلا میخواستم ادای تب کردن مژگان و نگرانی عمار و اینا را دربیارم. از نظر خودم که خیلی هم عالی درمیاوردم. اما نمیدونم چرا جواب عکس میداد و به جای اینکه ملت حاضر در بخش ناراحت بشن و غصه بخورن، میخندیدن و یه «آخی ... نگاش کن ... عجب آخوند چیزیه» خاصی تو نگاهشون بود! اما من؟ حاشا که با این حرفا از میدون به در برم.💪 والا. اصلا اومده بودم واسه همین چیزا. اونا خبر نداشتن ولی من داشتم به هدفم میرسیدم.😉 حالا فرض کنین رسیدیم به بخش هایی که نفیسه و مژگان دارن فلان! مگه صدا از کسی بلند میشد؟ خدا شاهده! وقتی صدای خانمی هست که همکاراشو پیج میکنه و مثلا میگه «خانم دکتر مودب به اطاق عمل ... خانم دکتر مودب به اطاق عمل!» بلند میشد، چند تا از بیمارا با اخم و ناراحتی «هیس» بلندی میکشیدن و دو سه تای دیگه هم میگفتن: «حاجی چی؟ یه بار دیگه بخون ... نشنیدیم اینجاشو! اه » نمیدونستن که من مخصوصا اون لحظه دارم یواش میخونم😄 البته پرستارا و دکترا و پرسنل هم مستثنا نبودنا. اونا هم آره کلا همه آره😉 دیگه شما که منو میشناسید. خدا نکنه بفهمم یکی کارش پیشم گیره. مخصوصا سر داستان و هیجان ادامه قصه و این چیزا. نمیدونم چرا همون لحظه خباثت و شیطنت درونم با هم میزنه بیرون! مثلا اون لحظه گلوم خشک میشد ... تشنم میشد ... لیوان آب برمیداشتم بخورم ... کتابو میبستم و یه چند تا نفس عمیق میکشیدم! آقا ملّتو میگی؟ داشت عصبی میشد اما کاری هم نمیتونست بکنه! مجبور بود تحمل کنه. میگفتن: حاجی بد موقع است ... دو خط دیگشو بخون و بعدش آب بخور!😒 همون بابایی بود که تو قسمت قبل گفتم داشت میمرد و فقط رعشه نمیکرد و فکر میکرد کورونا الان تمام دودمانش بر باد میده، همون بابا یه جاییش که داشتم اذیت میکردم و عشوه میومدم و مثلا خسته شده بودم و گفتم حالا دوستان یه نفسی تازه کنین و دیگه مزاحم نشم و اوا تو رو خدا یه کم استراحت کنین و این چیزا ... یهو گفت: «ایییش ... متنفرم ازت»😂 اصلا جو اونجا مثل الان که شما دارین میخندین نبودا ... همه عصبی بودن و میگفتن بده یکی دیگه بخونه اگه خودت خسته ای! این چه اخلاقیه که داری و...😏 اما نمیدونستن که حاجی از اون حاجیاش نیست و رحم و مروت قابل توجهی تو ذاتش وجود نداره و گول هم نمیخوره و اتفاقا فوق تخصص اسکولازاسیون از دانشگاه ونکور داره!😅 یه جا تو کتاب بود که محمد رفته بود تیمارستان سراغ مژگان و شروع کرد به اذیت کردنش تا اینکه عمار خودشو لو داد ... همون جا بودیم که یهو کتابو بستم و سرمو گرفتم بالا و با چشمای گرد شده گفتم: کسی صدام کرد؟🤫 گفتن: نه! بخون!😤 گفتم: یه نفر گفت حاج آقا کجاست؟🤔 گفتن: نه خیر! تو قصتو بخون!😤 گفتم: اما صدام کردنا ...🤥 گفتن: غلط کردن که صدات کردن! تو بخون! 😡 نمیتونستم جلوی لبخندم بگیرم و در حالی که تمام زورمو جمع کرده بودم تو لبام که نخندم گفتم: باشه اما میشه اگه کسی صدام کرد فورا بهم بگین؟ 🤓 یکی از پرستارا گفت: کشتیمون حاج آقا! تازه من که سالمم دارم از دست شما عصبی میشم. چه برسه به اینا.😓 یه پسره بود ماشالله مثل رخش. حداقل دو تای من بود. اگه مثلا یه روز باهاش دعوام میشد، فکر کنم چیزی خاصی ازم باقی نمیومند و پودرم میکرد. از بس ماشالله گولاخی بود واسه خودش. یه حرفی زد که دیدم همه بخش رفت هوا. خیلی جدی و با رگای ورم کرده گفت: حاجی اگه راست میگی بیا پیش من بشین بخون! تا ببینم دیگه جرات میکنی تشنت بشه و خسته بشی و ناز کنی!😡 اون پسره😡 من😐 کوروناییا 😂 پرستارا🤣 بخش🤣😂😅😆 @mohamadrezahadadpour
⛔️خاطرات کاملا قسمت نهم خلاصه یه بخش، بلکه یه بیمارستان از دست من ذله بودند. هم اذیت میکردم و هم میخندوندم. هم عشوه و کرشمه میومدم موقع خوندن کتاب، و هم جوری میخوندم که بنده خداها حس میکردن الان یه اتفاق خاص میفته. اونایی که کوروناشون مثبت شده بود ساعت به ساعت بیشتر میشدند. من نمیتونستم همه چیزو از اول پِلی کنم و از باء بسم الله دوباره بگم. تعداد روحانیون هم زیاد نبود و منم نمیتونستم در همه بخش ها باشم. به خاطر همین واسه یه عده ای کتاب میخوندم. واسه یه عده دیگم حرف میزدم و سرگرمشون میکردم. برای عده ای که ماشالله تعدادشون هم کم نبود باید وقت اختصاصی میذاشتم و کنار تختشون میرفتم و به حرفاشون گوش میدادم. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد... یکی از خانم پرستارها اومد و گفت: حاج آقا لطفا برو دفتر دکتر که باهاتون کار دارن! با تعجب گفتم: میخوان اخراجم کنن؟ قول میدم دیگه شلوغ نکنم. گفت: نه حاج آقا! از خداشونم باشه. فقط لطفا زود برین که فکر کنم یه مشکلی پیش اومده! تا اینو گفت پاشدم و مثل برق رفتم تو اتاق دکتر. سلام کردم و نشستم. دکتر گفت: نشین حاج آقا! تعجب کردم و گفتم: پس چیکار کنم؟ گفت: تو بخش خانما یه دو نفر خانم هستن که خیلی دارن بی تابی میکنن! کل بخش رو گذاشتن رو سرشون! دیگه دارن از کنترل خارج میشن. گفتم: چشم اما حالشون چطوره؟ گفت: متاسفانه حال دو نفرشون بد هست. ولی یکیشون بدتره. هم حالش بده و هم همکاری نمیکنه و حرفای زشت هم میزنه! گفتم: امیدی هست؟ گفت: چون مشکل خونی هم قبلا داشته، خیلی نه! گفتم: خودشم میدونه که امیدی نیست؟ گفت: ما که چیزی نگفتیم. شایدم هنوز نمیدونه ولی کلا بی تابه و داره روحیه بقیه رو هم بدتر میکنه. گفتم: حالا بریم ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی لطفا تختش رو عوض کنین و بذارین دم درب شماره دو! دکتر با تعجب گفت: چرا اونجا؟ میدونی اونجا کجاست؟ گفتم: آره دیگه! حالا بذارین شما ... کارتون نباشه. فقط لطفا از هم جدا باشن. همین کارو کردن. تخت دو تاشون جا به جا کردند. منم آماده شدم که برم پیششون. رفتم پیش اولی که خیلی اذیت میکرد. دیدم یه خانم حدودا 55 ساله و با وضعیت نامناسب ظاهری و بسیار پرخاشگر نشسته روی تخت! به همه اشاره کردم که از اطرافش برید کنار. وقتی اطراف تخت حسابی خلوت شد، آروم آروم رفتم کنار تختش. یه نگا به خلاصه وضعیتش کردم. حالا هیچی نمیفهمیدم و اصلا نمیتونستم دستخط دکترا بخونما. ولی چنان سر تکون دادم که هر کی نمیدونست فکر میکرد جانشین پورفسور سمیعی هستم. تا این حد جوگیر! زنه تا منو دید گفت: تو دیگه کی هستی؟ چیه؟ نگا میکنی؟ گفتم: سلام. اجازه بدید بررسی کنم. خدمت میرسم. با حالت بی احترامی گفت: بِرو مینیم بابا! خدمت میرسم! همتون آدم کشین! هیچی نگفتم و فقط برگ زدم. قبلش با یکی از پرستارا هماهنگ کرده بودم که بیاد و سلام کنه و بره! اما اون لنتی اومد و گفت: سلام آقای دکتر! روزتون بخیر! اگر با من امری داشتین کافیه پیجم کنین! منم از بالای عینکم فقط نگاش کردم و سر تکون دادم. خداوکیلی اگه دروغ بگم. زنه برای دقایقی هیچی نگفت و فکر کنم فهمید که با آدم حسابی طرفه! مثلا بررسی خلاصه وضعیتش تموم شد و رفتم کنار تختش نشستم. خیلی خیلی جدی شروع کردم: گفتم: خانم شما چند سالتونه؟ با بی حوصلگی گفت: 56 سال! گفتم: میدونین چتونه؟ گفت: آره ... مشکل خونی دارم. گفتم: دیگه؟ با تعجب گفت: دیگه چیه؟ همین دیگه! گفتم: نگفتن دیگه شما چته؟ یه کم جدی تر شد و با چشمای ورقلمبیده گفت: مگه چیزی دیگمم هست؟ قیافمو یه جور خاصی گرفتم و گفتم: وقتی در دانشگاه ونکور درس میخوندم یادم دادند که اهل سانسور و مخفی کردن واقعیت برای بیمارم نباشم. بله متاسفانه! مشکل دیگه ای هم دارین! هول شد و گفت: وای ... چی شده؟ چمه؟ گفتم: جنبشو ندارین اما فکر کنم باید بدونین. شما کورونا گرفتین! با وحشت گفت: یا حضرت محمد! همین مرض جدیده؟ گفتم: بله متاسفانه! دیگه داشت سکته میکرد. بی ادبی و جسارت کردن و همه جا رو سرش گذاشتن یادش رفت و شکست! صدای شکسته شدن توی قیافش پیدا بود. کم کم داشت بغض میکرد و با همون حالت گفت: ینی چی میشه حالا؟ گفتم: مگه نگفتین ما آدم کشیم؟ با تندی گفت: حالا من یه چیزی خوردم. درست جوابمو بده! چی میشه حالا؟ گفتم: باید زمان بگذره! باید دارو بگیرین. باید تحت درمان و نظر خودم باشین. باید اجازه بدین همکارانم به شما نزدیک بشن. باید دیگه صداتو نشنوم و دیگه توهین نکنی تا ولت نکنم و سر و کارت به اون طرف درب شماره دو نیفته! یه نگا به اون طرف در کرد و در حالی که وحشت تمام سر تا پاش گرفته بود گفت: مگه اون طرف کجاست؟ گفتم: انتهای اون راهرو میخوره به سردخونه! میخوای تختتون رو ببرم اون طرف و یه نگا با هم بندازیم و برگردیم؟ هیچی نگفت اما صدای نفس کشیدنش داشتم میشندیم.
⛔️خاطرات کاملا قسمت دهم همچنان که تعداد مریض ها زیادتر میشد الحمدلله تعداد طلبه های جهادی و پای کار هم زیادتر میشد. ماشالله بسیار مخلص و با صفا و بی ادعا. شما به من نگا نکنین که شر و شور بازی درمیاوردم و یه بیمارستان رو خسته کرده بودم. بقیه طلبه ها خیلی آقا و سر به زیر و عارف و شهید بودن واسه خودشون. حالا ما این وسط شده بودیم جوجه اردک زشت! دکتر بهم گفت: گام برداشتن با تو خیلی ریسکه! اما آدم دلش میخواد این ریسکو قبول کنه. مثلا اگه زن مردم سکته کرده بود چیکار میخواستی بکنی؟ خیلی مطمئن به دکتر گفتم: اون سکته نمیکرد! گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ چرا اینجوری رکب میزنی؟ گفتم: بالاخره منم یه چیزایی بلدم. هیچ وقت به خاطر هیچ و پوچ، خودمو با شرع و قانون در نمیندازیم. فوق فوقش حمله و شوک عصبی بهش دست میداد که اونم البته بعید بود. ضمنا 👈 خیلی از مردم به خاطر اینکه خیلی احترامشون گذاشتیم و تا حالا کسی بهشون برنگشته جواب عملی و روانی بده هر چی دلشون خواست میگن و فکر میکنن حقشون هست که هر چی خواستن فحش و ناسزا بدن. من از اوناش نیستم که همه چیزو با سلام و صلوات و گردن کج کردن حل کنم. میندازمش تو آمپاس تا یا از خودش دفاع کنه و یا بفهمه که کاری از دستش برنمیاد و باید حرف گوش کنه و بچه خوبی باشه! بده اینجوری؟ گفت: نمیدونم اما هنوز اون مریض دومیه بودا ... اون مونده هنوز ... خبر آوردن که یه چک هم خوابونده تو گوش یکی از پرستارا و خیلی عصبیه. گفتم: این یکی حالش چطوره؟ رفتنیه؟ گفت: اولی که گفتم حالش خوب نیست و شاید رفتنی باشه، اونجوری سرش آوردی! خدا به داد این برسه! نه ... خیلی وخیم نیست ... اما چون دیابتی بوده، ممکنه روزهای آینده بدتر بشه! گفتم: حالا برم ببینمش. گفتی کدوم اطاق؟ رفتم. نزدیک اتاقش که شدم، دیدم معرکه گرفته و داره با صدای بلند مملکتو میشوره میذاره رو بند! با صدای بلند و چندش میگفت: مملکت ساختن واسه خودشون! یه مشت دروغگو! اگه گذاشته بودن دیروز رفته بودم سوئد پیش پسرم و تو فرودگاه جلوم نمیگرفتن، شاید امیدی به زنده موندنم بود. اما دیگه الان با یه مشت دزد و آدمکش مگه زنده در میریم؟ قدم قدم نزدیکتر شدم ... میگفت: دوره خدابیامرز شاه که اینجوری نبود. از وقتی انداختنش بیرون، فلاکت گرفتیم. آه خودش و فرح دامنون گرفت! نگا کن چقدر عقب مونده ایم! حتی یه ماسک ساده هم نداریم! کو؟ ما که ندیدیم! آی بسوزه دولت و حکومت آخوندی که هر چی بدبختی داریم زیر عمامه همیناست! دیدم نه! مثل اینکه این تو بمیری، از اون تو بمیریا نیست. عماممو آوردم بیرون! گذاشتم یه جای امن و به پرستاره گفتم حواست بهش باشه. راستی این درد داره؟ گفت: آره اما اصلا حرف گوش نمیده! فقط یه سرنگ بهش زدیم فعلا ببینیم چطور میشه و چیکار میکنه؟ اصلا نمیذاره نزدیکش بشیم! گفتم: دیوونه خونه است به قرآن! چرا اینا آزادن؟ چرا نمیبرنشون تیمارستان! گفتی کدوم آمپول باید بزنه؟ گفت: این و این! بسم الله گفتیم و رفتیم داخل! دیدیم سه چهار نفر اطرافش هستن و اونم چون دیده دارن بهش گوش میدن، داره طومار مملکت و انقلاب و نظام رو میپیچه! وگرنه دیوونه نبود که بشینه با خودش بلغور کنه! سلام کردم و یه نگا به خلاصه وضعیتش انداختم. فکر کنم یکیشون منو شناخت. وقتی سرشو به بغل دستش نزدیک کرد و داشت یه چیزی تو گوشش میگفت، یه اسم سردخونه هم شنفتم! فقط دیدم دو نفرشون باریک شدن و از اتاق در رفتن!
⛔️ خاطرات کاملا قسمت یازدهم وقتی زنه دید که نه بابا! از این خبرا نیست. من که رفتم بیرون. پرستاره هم جلوی خودش سرمو انداخت تو سطل آشغال! با صدای بلند دادو فریاد کشید ... متاسفانه هنوز فحاشی میکرد ... ضمنا کمک کمک هم میگفت ... حتی میگفت: چتونه ؟ مگه چه گفتم؟ همه میگن! مگه من تنها میگم؟ شاید یه ربع بیست دقیقه ای گذشت که پرستاره با لبخند اومد و گفت: خانمه داره گریه میکنه و کمک کمک میگه! چیکار کنیم؟ گفتم: وقتشه. وقتی صداتون کردم، همه داروها و چیزایی که نیاز داره بردارین بیارین. رفتم تو اتاقش. دیدم خیلی کسی دورش جمع نشده. حالش خوب نبود. صندلی گذاشتم کنارش و نشستم. وقتی چشمش به من خورد، هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین و گریه میکرد. به پرستار گفتم اومد. به خانمه گفتم: راحت دراز بکشید و اجازه بدید پرستار کارش بکنه. اونم همین کارو کرد. راحت و تسلیم خوابید و پرستار هم خیلی راحت و با مهر و محبت همیشگی کارش را انجام داد. دوباره خلاصه وضعیتش هم به روز شد و یکی دو نفر دیگه هم توی اون اتاق کار داشتن و باید اکسیژن و ... را چک میکردند اومدن و سلام کردن و به راحتی کارشون کردن و رفتند. به پرستاره اشاره کردم که وقتی کارش تموم شد بره بیرون. من و اون خانم و یکی دو نفر بیمار دیگه در اون اتاق بودیم. با لحن همیشگی و آروم و بدون شیطنت بهش گفتم: «من با دکترتون صحبت کردم. الحمدلله خیلی وضعتون خراب نیست و اگه همکاری کنین و روحیه داشته باشین، همه چیز درست میشه. فقط کافیه یه کم با بچه های اینجا مثل عزیزان خودتون رفتار کنین و اجازه بدین کارشون بکنن.» با ناراحتی که هنوز تو چهره اش بود گفت: «من دیابت دارم. زن همسایمون میگفت خوب نمیشی.» فهمیدم که داره کم کم اعتماد میکنه و میخواد صحبت کنه. بهش گفتم: زن همسایتون متخصص هستند؟ گفت: لیف و دستکش میبافه! چی چی متخصصه! گفتم: شما توی لیف بافی ایشون اظهار نظر میکنین که اون به خودش اجازه میده که در بیماری و زندگی و حیات شما، به شما آمار دروغ بده؟ چیزی نگفت. گفتم: نگران نباشید. همه تلاششون میکنند. راستی تا حالا سوئد رفتین؟ گفت: یه بار! گفتم: دیگه کجا رفتین؟ منظورم خارج از کشوره. گفت: یه بار هم انگلستان رفتم. گفتم: ماشالله. مکه و کربلا هم رفتین؟ گفت: نه! نشده تا حالا! لبخندی زدم و گفتم: حالا بیخیال! راستی میدونستین همین الان که ما با هم صحبت میکنیم، سوئد اعلام کرده که کسی حق نداره برای تست کرونا بیاد بیمارستان؟ میدونستین گفته اگه اینقدر حالتون بد بود که دیگه نتونستین حرکت کنین، به خودمون بگین تا ماشین آمبولانس بفرستیم و بیاد جمعتون کنه و شما را ببره؟ گفت: بدت نیادا اما چرنده!
⛔️ خاطرات کاملا قسمت دوازدهم خانمم روی سر و وضعم حساس تر از خودمه. خیلی پیش اومده که اصلا یادم رفته برم اصلاح و ناخونام کوتاه کنم و یا عمامه تمیز بپیچم اما خانمم یادم آورده و مرتب شدم. چون خدا نکنه ذهنم درگیر سوژه و یا پروژه ای بشه. دیگه کلا غرقش میشم و تا بیام بیرون خیلی طول میکشه. حتی شده گاهی بیرون نیومدم و به زور آوردنم بیرون! به خاطر همین در لحظه ای که بعد دو سه روز برای خانمم تماس گرفتم، اول نسبت به سر و وضعم بهم تذکر داد و گفت حواست باشه. بعدش هم گفت یه پیام بذار کانالت که ملت نگرانن و خوب نیست یهو غیبت زده. گفتم چشم و بعدش هم یه کم با بچه ها حرف زدم. یه کم استراحت کردم و وقتی بیدار شدم سر و وضعم مرتب کردم و کل لباسامو عوض و بدنمو ضد عفونی کردم. بیمارستان لباسای ما رو هم میشست اما خانمم گفته بود بیار خونه بشورم. ترجیح دادم خودم بشورم که نه مدیون بیمارستان بشیم و نه این لباسا رو خونه ببرم. ولی یکی از مسئولین بیمارستان گفت: نه حاج آقا ! بذارین خودمون بشوریم. چون ما از مواد خاصی استفاده میکنیم و ضد عفونی میشه و کلا روش ما بهتره. بگذریم ... آماده شدم و تمام وسایل و ماسک و روپوش و نایلن روی عمامه و ... را عوض کردم. شده بودم مثل قصه حسن کچل که رفت حموم و تمیز شد و اینا ... حس میکردم منم شدم حاج آقا گل ... تر و تمیز و تپل مپل 😌 رفتم بخش ... نمیدونم کلا اون لحظه چرا اینقدر سر خوش بودم ... حالا خوبه فقط یه حموم رفته بودما ... اما چون از اون لباسا و ماسک و ... فاصله گرفته بودم و تازه شده بودم و نفس تازه و استراحت به مغزم رسیده بود حس میکردم الان که دارم خرامان خرامان وسط بخش راه میرم، باید از بلندگوی بیمارستان این دیکلمه پخش بشه: «حاجی! 🌷 تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی توی اون لباسها داشتی پُختک میزدی و نزدیک بود کل بدنت آبپز بشه؟ و اینک یک بخش و با کلی بیمار بد حال و خوش حال در انتظار توست... برو ببینم چیکارمیکنی؟ میخوام دهن مهن هر چی ناامیدی و ناراحتیه رو سرویس بکنی و برگردی!» کلا خوبه آدم سرخوش باشه. به خدا. شادی و آرامش چیزی نیست که بتونی بیرون پیداش کنی. کلا هر اتفاقی که قراره بیفته، اگه درون خودت افتاد، افتاده! وگرنه دهنت سرویسه و باید بری پیش بقیه گداییش کنی! اون اتفاق درونی خوب توی مغزت، حالا میخواد با آهنگ شماعی زاده و شب پره همراه بشه و یا با ریتم حاج محمود و حاج منصور! مهم اینه که چی انتخاب بکنی؟ کی انتخاب بکنی؟ کدومشو پِلی کنی؟😉 با همون روحیه فوق العاده رفتم پیش بیمارانی که تازه آورده بودند. یکیشون که تا آخوند دید دهنشو باز کرد و شروع کرد: شماها چرا نمیمیرین؟ 😡 اینجا چی میخواین؟ نکنه اینقدر وضعمون خرابه که دیگه اومدین برای توبه و این حرفا! آره؟😡 گفتم: سلام برادر جان! 🌷 ارادت. گفتم شاید پرستارها و دکترا خسته باشن و شما هم کاری داشته باشین، گفتیم بیاییم خدمتی بکنیم. حالا هم اگه حضورم شما رو آزار میده، از کنار تخت و اتاق شما میرم. یه کم جا خورد که این برخوردو دید. گفت: ولمون کنین بابا! آره ... از پیشم برو ... از اینجا و این اتاق برو! برو پیش بقیه! بقیه به این کارا مستحق ترند.😏 بازم اون رگه گرفت و با لبخند خاصی گفتم: چشم ... میرم ... همین حالا هم میرم ... ولی برادر جان! از اتاق رفتم. از پیش تو رفتم. اصلا از این بخش و بیمارستان رفتم. اما مگه از این مملکت میرم؟ 😂 مگه میتونین از این مملکت بیرونم کنین؟ 😂 مگه میذاریم انقلاب از دستمون بگیرین؟ هستیم ... تا آخرشم هستیم ... به قول مرحوم آقای مجتهدی تهرانی؛ از 57 که سوار شدیم، حالا حالاها سواریم. پیاده هم نمیشیم. ایستاده بودیم و ایستادیم و وای خواهیم ساد!😂 یه کم یخش آب شد و گفت: آی قربون آدم چیز فهم! پس خودتون میدونین سوارمون شدین! با خنده گفتم: آره بابا ... شتر سواری که دولا دولا نمیشه! همه زدن زیر خنده.🤣 مرده گفت: دستت درد نکنه! دیگه شتر هم شدیم!😒 وسط خنده ها گفتم: قصد بی احترامی نداشتم اما یه همچین چیزی... با حالت طعنه گفت: راستی چرا دیگه در حرم ها رو بستین؟ دیگه شفا نمیدن؟ گفتم: اهل بیت دو نفرشون با شمشیر شهید شدن و بقیشون هم با مسمومیت. ینی یه جور ترور خاموش و سرد و بی سر و صدا. اونا این همه مرض و مریضی شفا دادن، اما سم و مسمومیت بر خودشون اثر داشت. چرا؟ چون اینطوری براشون مقدر شده بود. اونا حتی وقتایی هم که شفا میدن، خودشون هیچ کارن! اونا فقط واسطه هستند و همه کاره عالم خداست. گفت: ینی میخوای بگی امام رضا و حضرت معصومه و اینا شفا نمیدن؟ گفتم: خودشون از پیش خود نه! تا خدا نخواد، حتی برگ هم از درخت نمیفته! چه برسه که بخواد کسی شفا پیدا کنه. یه کم جمع و جور شد و گفت: پس دیگه چرا به اونا بگیم که به خدا بگن؟ خودمون به خدا میگیم!
ان شاءالله سحر ادامه خاطرات تقدیم میکنم. اما این به معنی خاموش بودن چراغ کانال تا سحر نیست☺️ و امکان داره هر لحظه ... آره لذا عزیزانی که نگران قضا شدن نماز صبحشون هستند بفرمایند استراحت کنند❤️ گل باغا😌