eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
737 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شرایط پیچیده بود، پیچیده‌تر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد. داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.» باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟» جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچه‌اش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.» باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.» جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟» باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.» داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.» جوزت: «خب؟» داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.» باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!» داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...» باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!» باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.» جوزت: «خب برنامه چیه؟» داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.» جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟» داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.» جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟» داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت. جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...» داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.» داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.» باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون. ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیاده‌روی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد. داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.» باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد. لوسی زوزه‌ی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوه‌ای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟» همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرف‌تر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت. داروین: «باروتی خوبی؟» باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟» داروین: «تو میدونی؟» باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.» جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟» داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.» باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟» داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.» جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.» داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.» جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟» داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.» جوزت: «خب؟ دنباله اش؟» داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.» جوزت: «چه جور برنامه ای؟» ادامه ... 👇
سلام رفقا قسمت جدید با تاخیر (آخرشب) منتشر می‌شود و تا برسم و تقدیم کنم، طول میکشه. باتشکر
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی «««قسمت آخر»»» پیامکی حاوی شماره همراه لئو به گوشی داروین ارسال شد. داروین ابتدا به باروتی و جوزت توصیه های لازم را کرد و گفت: «باروتی! وقتش که شد، تو از در اصلی ، جوزت! تو هم از در پشتی وارد بشید.» سپس دستی به سر و صورت لوسی کشید و گفت: «تو هم وقتی من اشاره کردم، برو سراغ لنکا و پیداش کن. باشه دختر؟!» و لوسی زوزه کوچکی کشید. همه رفتند سراغ ماموریتی که داشتند. وقتی داروین تنها شد، شماره لئو را گرفت. تماس برقرار شد و شروع به بوق خوردن کرد. -میشنوم -داروینم. باید حرف بزنیم. -تو حرفی واسه گفتن نذاشتی! -چرا. هیچ وقت برای حرف زدن دیر نیست. -بخاطر همین لیامو اونجوری کُشتین و جنازه میشل رو سوزوندین؟ -مگه تو به آبراهام رحم کردی؟ تا اسم آبراهام آمد، لئو سکوت کرد. داروین ادامه داد: «آبراهام بی خطرترین گروه ما برای تو و بقیه بود. اما تو بهش رحم نکردی و ما حتی از جنازه اش هم خبر نداریم.» -الان حرف حسابت چیه؟ -میدونم تو چه شرایطی گرفتار شدی. حتی کسی نداری که به دادت برسه. من جای تو باشم، مذاکره میکنم. -تو جای خودت باش. وضع تو هم خیلی بهتر از من نیست. یه گروگان دست من داری که هر لحظه اراده کنم بُکُشمش، دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمیمونه. -ولی تو زوده که بمیری. تو خیلی باهوشی. خیلی حرفه ای هستی. خیلی میشه روت حساب کرد. -خب آخرش که چی؟ -خب آخرشو اینجوری بهت نمیگم. پاشو بیا یه استیک بزنیم و دو کلمه با هم حرف بزنیم. -که آدمات بریزن اینجا و برگ برنده ام رو از دستم دربیارن؟! -اون برگه برنده تو نیست. چون به هر حال من نباید امشب ردی از خودم بذارم. یا تو میکشیش و یا من میام و همه چیزو پاک میکنم و میرم. به جای یه کُشته، دو تا رو دستم بمونه اما در عوض، تو رو حذف کرده باشم، کسی به من خورده نمیگیره. باز هم لئو سکوت کرد. داروین جمله آخرش را گفت و قطع کرد: «روبروی در اصلی. تو پیاده رو نشستم. رو صندلی زرد رنگِ کنار تیربرق.» یک ساعت طول کشید. باروتی مرتب به داروین پیام میداد و زنگ میزد و میپرسید: «چی شد؟» ، «چرا یه کاری نمیکنی؟» ، «نکنه یه بلایی سر لنکا بیاره!» ، «الو چرا لالمونی گرفتی؟» ، «نیومد؟ نکنه سرِ کاریم!» «من لنکا رو از تو میخوام» ، «اگه بلایی سر لنکا بیاد، راحتت نمیذارم.» و داروین از یک جایی به بعد، اصلا به باروتی جواب نداد. چون از یک طرف، هم باید فکر و ذهنش را برای مذاکره با یک ادم پیچیده به نام لئو آماده میکرد و هم باید مراقب میبود که باروتی دست به خریّت نزدند. دومین ظرف تک نفره سیب زمینی سرخ شده داروین در حال تمام شدن بود که دید یک نفر با مشخصات لئو از ساختمان خارج شد و قدم قدم به طرف او آمد و روی صندلی روبروی او نشست. برای لحظاتی چشم تو چشم شدند. داروین با ته لبخندی که در چشمانش داشت پرسید: «چطوری آمریکایی؟» و لئو با همان جدیتی که در صورتش بود، یک سیگار از جیبش درآورد و روشن کرد و جواب داد: «تو چطوری ایرانی؟» -بهتر از این نمیشم. کسی روبرومه که تو عراق میخواست منو ببینه. -اما کاری کردی که از عراق اخراج بشم و تو خاک خودم، تو آمریکا بشینم پای میز مذاکره. -اخراجت از عراق کار من نبود. یا بهتره بگم کار منِ تنها نبود. کار دست جمعی بود. همه گروه ها تو این افتخار شریکن. -کاش اینجوری همو نمیدیدم. کاش وسط یه مبارزه تن به تن همدیگه رو میدیدیم. نه این که تو منو از کار و زندگی و اعتبارم سلب کنی و بعدش بیایی با نامردی... ادامه ...👇
باسلام و خداقوت با توجه همه ی افشاگری ها و ریزه کاری هایی که در این داستان وجود داشت، خواننده حس می کند همه ی اتفاقات در یک جنگل و توسط برخی جانوران درنده خوی صورت می گیرد و به ریش کشوری به نام آمریکا که مدعی حقوق بشر است می‌خندد.
همین طور که اغلب دوستان متوجه شدند، در رمان از مسائلی صحبت شد که یه مدت باید بگذره تا بعضی ابعادش رسانه‌ای بشه. دقیقا مثل اتفاقی که در و و و افتاد. موضوعاتی در آنها مطرح شد که تا همین حالا بعضی از شما عزیزان مطالبی از این ور و آن ور ارسال میکنید که نشان میده داره کم‌کم از آنها پرده‌برداری و یا افشا میشه. بعلاوه این که، نوشتن و انتشار ، با توجه به مدل روایتش و این که کلا در خارج از کشور بود و هیچ عنصر داخلی در آن ایفای نقش نداشت، بسیار تجربه موفقی برای من بود که حتی مورد توجه کارشناسان امنیتی مرتبط با این موضوع اتفاق افتاد و پیام‌های جالبی فرستادند. احتمالا از الان بیشتر از این مدل داستان‌ها براتون بنویسم. ممنون از توجه و دقت و البته مهر و مهربانیتون❤️
👤 افسر اطلاعاتی مراکشی: بله برادرم، بعد از تحقیقات متوجه شدیم که یک زندان مخفی آمریکایی وجود داشت، که مربوط به اطلاعات آمریکا بعد از انفجارهای ۱۱ سپتامبر بود. اما اکنون به شما می‌گویم که بعد از تحقیقات، زندان‌های مخفی اسرائیلی نیز وجود دارند. این زندان‌های مخفی اسرائیلی مبارزان مقاومت فلسطینی را به مغرب می‌آورند، کسانی که اهمیت دارند و نباید آن‌ها را در سرزمین‌های فلسطینی نگه دارند. آن‌ها را به زندان‌های مخفی در مراکش می‌آورند. بازجویی‌ها با استفاده از روش‌های خاص انجام می‌شوند، چیزی که به آن «بازجویی پیشرفته» گفته می‌شود. در اینجا از شکنجه استفاده می‌شود. افراد مهم و با وزن را به مراکش می‌آورند تا بازجویی‌هایشان را در زندان‌های مخفی مراکش انجام دهند. 👈 رجوع کنید به: کتاب کتاب مولف @Mohamadrezahadadpour
راستی ی خبر خوب😊 مجوز کتاب مهیج صادر شد. ان‌شاءالله به زودی چاپ میشه🌷 و لله الحمد
کد تخفیف:
shaban1403
(روی کد بزنید، کپی میشود) جهت تهیه کتب نشر حداد مخصوصا کتاب و کتاب جدید مهیج 😍 *فقط تا نیمه شعبان* با مراجعه به سایت: Www.haddadpour.ir
کد تخفیف:
shaban1403
(روی کد بزنید، کپی میشود) جهت تهیه کتب نشر حداد مخصوصا کتاب و کتاب جدید و مهیج 😍 *فقط تا نیمه شعبان* 👇با مراجعه به سایت👇 Www.haddadpour.ir