eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
738 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 توجه توجه 🔹 به مناسبت میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها 👇❤️ از ظهر امروز تا جمعه شب 10 درصد تخفیف برای کل کتب
parastar1403
کد تخفیف ضمنا بالاخره خدا را شکر، کتاب های و کتاب شد. عزیزان می‌توانند از طریق پیش‌فروش و با ۱۰ درصد تخفیف سفارش بدهند😊
📚 امروز، در مرحله پیش فروش، کتاب به رسید. سایت عرضه و ارسال آثار و خرید کتاب و 👇☺️ تا غروب جمعه، ۱۰ درصد تخفیف با کد تخفیف👈
parastar1403
Www.haddadpour.ir
📚 فقط تا امشب فرصت دارید که با استفاده از تخفیف ۱۰ درصدی، کتاب و و ده ها کتاب دیگر را تهیه کنید و درب منزل تحویل بگیرید. سایت عرضه و ارسال آثار 👇☺️ Www.haddadpour.ir با کد تخفیف👈
parastar1403
دلنوشته های یک طلبه
⛔️ تخفیف آثار چاپی و دیجیتال با توجه به نزدیک شدن به میلاد مسعود امیرالمومنین علی علیه السلام و روز
💠برای اعتکاف دانش آموزی: 💠 اعتکاف دانشجویی: 💠اعتکاف عمومی مخصوصا اعتکاف بانوان: البته این پیشنهاد بنده است و همه چیز بستگی به دانش و روحیات مخاطبان شما دارد. ممکن است کسی دانش آموز باشد اما حیفا۲ و یا شمعون و تقسیم را بخواند و کیف کند. خودتان تصمیم نهایی را بگیرید.
دلنوشته های یک طلبه
ملاحظه بفرمایید 👆 چقدررررر فرهنگ مظلوم است کار فرهنگی نیاز به سلیقه و دقت و ورود عالمانه و مشورت با
یادتونه در جلد اول کتاب ، تیم نرجس و اینا تصمیم گرفته بودند که یه کار شاخ فرهنگی انجام بدن که روی داود و الهام کم بشه؟ یادتونه درباره شب اول قبر، نمایش اجرا کردند؟ 😐🤣😂😅 به جان عزیزتان، این روزها را می‌دیدم که اونو نوشتم و هشدار دادم.
دلنوشته های یک طلبه
یادتونه در جلد اول کتاب #یکی_مثل_همه ، تیم نرجس و اینا تصمیم گرفته بودند که یه کار شاخ فرهنگی انجام
بچه‌ها هم که هنوز صدای بلند سمانه و لرزش اندام جنازه الهه جلوی چشمشان بود، فقط فکر فرار بودند و پا روی همه کتاب‌ها گذاشتند و در حالی که فقط می‌خواستند خود را نجات بدهند، کتاب‌ها را لگدمال کردند و رفتند! برگردیم به سر قبر سمیه! سمانه که دید سمیه گند زده، او را رها کرد و خود را به بالای سرِ الهه رساند. نمی‌دانست که وقتی یکی از کارکترها خنده‌اش گرفته و دارد از خنده می‌میرد، باید نگاه‌ها را از او دور کرد. سمانه اشتباه کرد و رفت بالای سرِ الهه. با حالت وحشت و عجین شده با خشم و به سبک شبِ اول قبر کافران به الهه گفت: «بلند شو ملعون! بلند شو ببینم!» الهه به زور خنده‌اش را کنترل کرد و برای این که بتواند درست دیالوگش را بگوید، گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، پیرزنه که الهی بگم خدا چه‌کارش بکند بلند گفت: «دست‌پاچه نشو الهه! میخوای یه لیوان آبم بخور بعد پاشو!» این را که گفت، انگار بمب اتمِ خنده را بغل گوش الهه منفجر کرده باشند. یهو از بس خنده‌اش گرفت، خنده‌اش با فشار از دهانش زد بیرون. شروع به ریسه رفتن روی زمین کرد. همان‌طور که مثلا کفن روی او بود، چنان دست و پایش را تویِ شکمش جمع کرده بود و می‌خندید که تمامِ خلایق از خنده به در و دیوار می‌خوردند. سمانه دید عنان کار از دستش در رفته! آن نمایش اصلا دیالوگ لازم نداشت. به قرآن! نرجس و تیمش شده بودند مضحکه عالم و آدم! از یک طرف الهه بود که داشت نفله میشد از خنده و قادر به کنترل خنده‌اش نبود. از طرف دیگر، سمیه اینقدر در نقشش فرو رفته بود که همین طور که نشسته بود و کَفَنَش دورش پیچیده و چشمانش بسته بود، یک خمیازه بلند و صدادار کشید و صدایش از میکروفن یقه‌ای که داشت، پخش شد و در فضای کتابخانه پیچید! بتول که شده بود ملکه عذاب نرجس و گروهش، تا خمیازه سمیه را دید، بلند گفت: «بخواب سمیه! چرا پاشدی؟ بخواب هنوز قیامت نشده!» این را که گفت، تا خودِ سمیه هم خنده‌اش گرفت و صورتش را پشت کَفَنَش قایم کرده بود و می‌خندید. نرجس که مثلا کنارِ قبر سمیه ایستاده بود، با عصبانیت دستِ سمیه را گرفت و بلند کرد و کشید و از قبرش درآورد و همین طور که جلو می‌رفت، او را پشت سرش می‌کشید و با خود می‌برد. اما نباید این کار را میکرد. چون الهه تا دید سمیه از قبرش خارج شده و دارد می‌رود، آخرین میخ را به تابوتِ تاریخ کهنِ سینما و تئاترِ کشور کوبید و بلند شد و نشست و در حالی که نویدِ محمدزاده درونش زنده شده بود، رو به طرف سمیه گفت: «سمیه نرو... سمیه اگه تو بری، اینا نمیگن الهه خنده‌اش گرفته بود... نمیگن سمانه بد بازی میکرد... نمیگن نرجس خانم، یه کارگردان درست و حسابی نیاورد تا همه چیز ارزشی و بومی اداره بشه... نمیگن بتول خانم دهنشو بد موقع باز کرد و ما حساب زبونِ بتول خانمو نمی‌کردیم... میگم نرو چون میخوام بمونی و این گندو که با هم زدیم درستش کنیم. نرو تا اینا نگن بچه‌های نرجس عرضه نداشتن کار فرهنگی کنن... سمیه نرو... وقتایی که تو نیستی، من تو اون دخمه باید کلی تبلیغ کتابای نرجس‌خانمو بکنم و آخرشم کسی نگام نکنه. اگه تو بری سمیه... همه چی خراب میشه سمیه! ما چیکار کنیم سمیه؟ دوباره میایی سمیه؟ دیالوگ بگیم سمیه؟ سمیه نرو...» ادامه ندارد 😊 جلد اول کتاب @Mohamadrezahadadpour
یادش بخیر😊😉👇 اما الهام... الهام نه ها ... الهاااااااااام ! امان از الهام! ماند و به داود زل زد. اندر احوالاتِ اینجور مواقع آمده است که: معمولا این طور موقع‌ها که قرار است کسی حواسش نباشد اما با دل و جان و روان یکی دیگر بازی بشود و او را مثل برق‌گرفته‌ها سرِ جای خودش میخکوب کند، باد میوزد. بله. باد. باد میوزد و موهای او را ژولیده میکند و آن را در صورت و چشم و جلوی عینکش می‌آورد. او هم اگر دستش بند باشد، با یک حرکت چرخشی، سرش را به طرف بالا تکان می‌دهد و موهایش را از جلوی صورت و چشمانش بالا میزند. آن حرکت همانا و بازی به دل بیچاره‌ای که دارد نگاه میکند همانا! حتی تجربه ثابت کرده که همان لحظه، یک عدد لامصّب پیدا می‌شود و یک حرف خنده‌دار به کسی که داریم نگاهش می‌کنیم و حواسش به ما نیست، میزند و او هم خنده‌اش میگیرد و حتی قهقهه میزند و بیشتر دل می‌برد. حالا این‌ها که چیزی نیست. همان لحظه که ما داریم خبرمرگمان نگاهش می‌کنیم و جای برادری ذوقش می‌کنیم، او بی‌اختیار یک کم شیطون می‌شود و با دور و بری‌هایش شوخی میکند و آن‌ها هم به جای خنده، زمین را گاز می‌گیرند که انگار چقدر خوش هستند و چقدر در کنارِ او خوشحالند و چقدر دارند با حضور او عشق و حال می‌کنند. دیگر نگویم از لحظه‌ای که او خسته میشود و روی زمین و دقیقا رو به طرف ما می‌نشیند و به باز کردن ریسه‌ها مشغول میشود و اَد همان لحظه، یک تک‌خورِ نامرد، از دوستی‌اش با او سواستفاده می‌کند و جلوی چشمِ مایِ بیچاره، از پشت سر بغلش می‌کند و سرِ او را می‌گیرد و به طرف سینه‌اش چسبانده و وقتی صورت ماهش را در اختیار داشت، بوسه‌ای از پیشانی‌اش می‌چیند. حتی اگر آن تک‌خور، پدرِ پیر و زاهدی مانند حاج آقا مهدوی خودمان باشد، تصدیق بفرمایید که خداییش آدم دلش خون می‌شود و دلش می‌خواهد. فقط همین اندازه بگویم که قرار اگر باشد جگرمان با دیدن آن جمالات و حس و حال قشنگ و دلربا به خون آغشته شود، حتی حاج آقا مهدوی هم میتواند نقشِ یک رقیبِ جدی را بازی کند و ... بگذریم... فقط باید بگویم... امان از دل الهام... چه خون شد دل الهام! 📚 قطعه ای از کتاب ✍ کانال @mohamadrezahadadpour
[بسم رب العشق... اسباب لبخند و حیات و مماتم سلام یا الهام! با عرض فراوان احترام، ایام عزت مستدام، لبخند عالی بی ابهام، عزت و شوکتتان بی آلام، رخ و صورت بی مانندتان سرخ فام. گفتم دو کلمه ای عرض حاجت ببرم در تلگرام. به محضر آن زیباکلامی که وجودش زرین فام. طَبَق طَبَق واژگان مهر آورده ام سواره نظام. باشد که از شما دلی ببرم بی سرسام. و عاقبتِ دلخوری و بدعهدی ایام را کنیم خوش سرانجام. به حق شاخه نبات حافظ خوش مرام. الهه من! عذر تقصیر به خاطر آن شب ابهام آفرین. که به خدای احد و ارحم الراحمین، بسی رنج بردم در این سرزمین. بلکم یافت شود آن پسر لجوج و به نام افشین. پسر آن هم‌ردیف هیتلر و استالین. آخر سر با توسل بر حضرت ام البنین، و نذر هزاران صلوات از یسار و یَمین، و به یُمن رسمی اعجازآفرین، پیدا شد به برکت امیرالمومین. بانوی من! اگر قابل میدانید و به این عاشق خسته دلتان نظر مرحمتی دارید چرا که «ان الله یحب الراحمین و یحب المترحمین.» مستدعی است که اجازه بدهید که فرداعصر جهت عرض مراتب عاشقانگی، خدمت آن یگانه دهر رسیده و مرکبی هموار فراهم نموده و حضرت علیّه را به ضیافت افطار منزل آقافرشاد و عاطفه خانم همراهی نموده تا از تنعم در زیر گیسِ خوش عطرتان، و از حضور در زیر سایه پر محبتتان، شبی سپری کنم به مِهر و مناجاتی کنیم پر الهام. و در آخر؛ از هِجر، روزم قیر شد ... دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ... ای یوسف بُرنا بیام؟ ] 📚 قطعه ای از کتاب ✍ کانال @mohamadrezahadadpour
[درود بر شاهنشاهِ دلِ الهامکی غمگین و تنها پس از عرض سلام و دعاگویی و تعریف و تمجید و تملق وافره و خالصانه به درگاهتان، به استحضار عالی می‌رساند که دیگر دلی نمانده که تنگ بشود و جانی نمانده که به جنگِ آرایه‌های مسجّع جنابتان صف بکشد. چهارتا دون و آبی بود که به زمین لم یزرع وجودمان پاشیدیم و منتظر ابربهار و خضر ایامِ داود خان بودیم که دیدیم دریغ از قطره ای توجه و ذره ای عنایت به این گوشه نشینِ دربار همایونی‌تان. اگر از حال این کمترین جویایید، ملالی نیست به جز مهنت ایام و فراق یار. اما اعلی حضرت به تدبیر امور مهمه و تمشیت عیال الله متمحض باشند و بی توجه به این بلاد خشک و رنجور، ایام پادشاهی را سپری کنند. چرا که هر چند برای این قطعه بایر میگذرد روزگار تلخ تر از زهر، اما دلخوشم به آن قول سعدیِ علیه الرحمه که فرمود: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی ... گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی. ضمنا ... ما را چه به اجازه و استجازه؟ نه تنها فرداشب و لیله القدر که البته در جوار شما خیرٌ من الفِ شهر است، بلکه هر زمان و مکان دیگر که جناب عشق امر فرمود در رکابیم. چرا که رشته ای بر گردنم افکنده دوست ... میکشد هر جا که خاطرخواه اوست. سایه عالی مستدام و سوت و ساز عزت و لذت به راه. کَمینه؛ الهامک!] 📚 قطعه ای از کتاب ✍ کانال @mohamadrezahadadpour