eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی سه ماه بعد... داود و پدرش تلاش میکردند که برای خانه مشتری پیدا کنند و حتی حاضر شده بودند که خانه را زیر قیمت بفروشند. اما مشتری یا پیدا نمیشد و یا تا سر معامله می آمدند ولی با شرط اوس مرتضی مبنی بر اجاره دو ساله آن خانه کنار نمی آمدند. تا این که یک روز از زندان تماس گرفتند. نیره خانم گوشی را برداشت. شب به داود گفت: «هاجر از زندان زنگ زده و گفته فردا با بچه ها بیایید که میخوام ببینمتون!» داود پرسید: «سابقه نداشته زنگ بزنه و بگه با بچه ها بیایید!» نیره خانم گفت: «منم از صبح تا حالا تپش قلب دارم. گفته فقط داود با بچه ها بیاد اما دلم طاقت نمیاره. خودمم میخوام بیایم.» داود گفت: «مامان! شاید نیایی بهتر باشه. شاید یه چیزی... حرفی... مسئله ای پیش بیاد و دوباره قلبت...» داود نتوانست نیره خانم را متقاعد کند که با او و بچه های هاجر به زندان نرود. تا این که فردا شد و داود، دست بچه ها را گرفت و به همراه مادرش به ملاقات هاجر رفتند. تا وارد اتاق شدند، با کمال تعجب دیدند که هاجر نشسته و آماده و منتظر! اما همچنان پژمرده و با موهایی که دیگر خیلی رنگ سیاه نداشت. هاجر بغل باز کرد و بچه ها به آغوشش رفتند. نیلو گفت: «قربون مامان خوشکلم برم. مامان دفعه دیگه رنگ بیارم که موهات رنگ کنی؟» هاجر وسط آن قیافه خاموش و مرده، لبش کنار رفت و سرش را تکان داد. سجاد گفت: «مامان دفتر نقاشیمو آوردم. پیش خودت باشه. قصه های گلی و گل آقا را خودم کشیدم.» هاجر دفتر را باز کرد و شروع به تورق کرد. دید چقدر نقاشی های قشنگی کشیده. همین طور که داشت به دفتر سجاد و روسری قشنگ نیلو نگاه میکرد، رو به نیره خانم و داود کرد و گفت: «به بابا بگین دیگه فکر فروش خونه نباشه.» نیره خانم گفت: «تا نفروشیم نمیتونیم بیاریمت بیرون! بذار این کارو با عقل خودمون حل کنیم. تو دیگه دخالت نکن!» داود دستش را آرام روی زانوی مادرش گذاشت. یعنی«مادرجان! لطفا جلوی بچه ها آروم باش و بذار خودم با هاجر حرف بزنم.» داود رو به هاجر گفت: «خوبی آبجی؟ کم و کسر نداری؟» هاجر گفت: «گفتم دست به خونه اون پیرمرد نزنین. دیگه لازم نیست.» داود صاف و راست تر نشست و جدی تر پرسید: «چی شده مگه؟ چیزی عوض شده؟ کاری کردی باز؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر همین طور که داشت به آرامی با موهای نیلو بازی میکرد، گفت: «یکی گفت همه بدهی‌ها رو میده... رفت و این کارو کرد... از همشون امضای تسویه حساب گرفت... به منم قول داد تهش از کسی که ادعا کرده بود در امانتش خیانت کردم و پرونده خیانت در امانت برام درست کرده بود رضایت بگیره... ولی بعد از دو سال... ینی الان تقریبا یک ساله که زندانم... دو سال دیگه تحمل کنم، پرونده اونم از گردنم برداشته میشه...»
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخی‌های همیشگی‌اش نبود، چشم از هنریک برنمی‌داشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟» هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟» خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد. ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود. اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن. -وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمی‌تونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بی‌وجود باشن که حتی از بچه‌های جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خون‌های آلوده به رگ و جونِ بچه‌ها تزریق کنن! همه چشمانشان ده‌تا شد! -سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم. تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد. -ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خون‌های آلوده یه مشت از صدام حرام‌زاده‌تر به این حال و روز افتادی؟ ادامه 👇👇