eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
105.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
737 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته. ✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه! ✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد. ✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و دوم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند. مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه. تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد. دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه. یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟ 🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟ تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل. وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد: -ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره. -اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟ -حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم. -بفرمایید. -آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده. -جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟ -منظورتون بچه های موشکی هست؟ -مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند. ✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و چهارم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.» خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد. وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود. به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند. وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد. یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن. مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن! مسعود ایستاد. گفت: برگرد! مسعود برگشت. گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم. مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!! چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند. همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند. مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه. ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت. اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود. ولی عجالتا... مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی! خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود. فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده. هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و پنجم 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005 تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد. 🔺 مکان نامعلوم در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه! وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!» 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه. کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ... 🔺 مکان نامعلوم سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند. همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 قسمت قبل، تیکه حساسی بود. امیدوارم خوب خونده باشید. گفتیم که مسعود در شرایط خاصی به اطلاعات مهم و نایابی دسترسی پیدا کرد که نه میشد بیخیالش شد و نه میشد با خیال جمع نشست و همش را به سیستم امن منتقل کرد. به خاطر همین با زور و توسل و سرعت عمل و از خودگذشتگی، از طریق روشی که محمد و اینا بهش گفتند همه اطلاعات را منتقل کرد. اون اطلاعات که در همان مکان نگه داشته میشد و آرشیو اولیه بود، به مکان نامعلومی وصل بود که در قسمت های پیش رو میفهمیم که کجاست؟ ولی اینو فهمیدیم که مهندسان و کسانی که پشت سیستم های دشمن بودند نتونستند هیچ غلطی بکنند و اگه هر کاری میتونستند انجام بدهند، اینجام میدادند. ولی نتونستن و اطلاعات منتقل شد. هیثم و زیتون و ابونصر و بقیه سالن را ترک کردند و به مکان امن رفتند و اصلا هیثم و زیتون متوجه حضور مسعود نشدند. ولی ... مسعود که حضورش لو رفته بود و حتی مکانش هم افشا شده بود(حالا از کجا؟ فعلا معلوم نیست!) گرفتار یه مشت گرگ و کفتار شد و شجاعانه جنگید و چندین نفر را زد و دست آخر هم شهد شیرین شهادت را نوش جان کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و ششم 🔺 دبی-هتل هیثم و زیتون و اون پیرمرده جلوی ابونصر نشسته بودند. چون شرایط غیر عادی بود گارسون ها تلاش میکردند با پذیرایی و موسیقی آرام، همه چیز را معمولی نشان دهند. زیتون از ابونصر پرسید: علت به هم خوردن جلسه چیه؟ چرا با عجله ما را از آنجا خارج کردند؟ ابونصر گفت: مشکلی نیست. تیم ما قدری حساس است. وگرنه جای نگرانی نیست. هیثم: خب. حرف ما را شنیدید. پیشنهاد ما همین بود که گفتیم. نظر شما چیه؟ ابونصر: گمان نکنم دلیلی برای رد کردن پیشنهادتون داشته باشم. فرصت میخوایم که این تعداد و برندی که میخواید آماده کنیم. پول را چطوری منتقل میکنید؟ هیثم: طرفِ ما مشکلی برای پرداخت نداره. به هر نحو که شما مدنظرتون باشه. ابونصر: میتونم حدس بزنم برای کجاست ولی چون رسم معامله ما این نیست که تجسس کنیم سوال نمیپرسم. فقط یک هفته فرصت بدید. بعدش هم لبخندی زد و زیتون و هیثم هم به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند و به سلامتی جمع، استکان کوچک شراب را نوشیدند. 🔺 یک هفته بعد 🔺تهران-اداره محمد جلسه ای تشکیل شده بود و بچه های فنی و کارشناس تحقیق و کارشناس موشکی و تیم محمد و چند نفر از مقامات قرار بود اطلاعاتی که مسعود فرستاده بود و آنالیز کرده بودند را با هم به اشتراک بذارن و به جمع بندی برسند. تیم آنالیز: اینقدر خیالشون از بابت اون هتل و با سطح امنیتی فوق العاده اونجا راحت بوده که حتی داده های موجود رو کدگزاری نکرده بودند. و اصلا مثل اینکه قرار نبوده جایی منتقل بشه. بانک اطلاعات جلسات ابونصر اونجا بوده و فقط یک پل به بانک جامع فروش تسلیحات داشتند. محمد: به کجا؟ تیم آنالیز: تل آویو! محمد: مطمنید؟ تیم آنالیز: شک نکنید. در مرحله انتقال داده ها از اون طرف هم تلاش کردند که جلوی ما را بگیرند اما چون مطالب کد نداشت و ما به بانک اصلی دسترسی داشتیم و اونا فقط حالت ناظر داشتند نتونستند جلوی ما را بگیرند و ما جلوی چشم اونا تمام مطالب و محتوای به اون سنگینی رو به سیستممون منتقل کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند! اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و هفتم 🔺دو روز بعد 🔺پاریس-دفتر کار هیثم صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا» هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند. عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت. نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم. نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید. هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟ نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟ هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا. نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده. هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟ نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم. هیثم: امشب. ترکیه. نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟! هیثم: نه. زیتون را فرستادم. نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟ هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست! نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم. هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه. نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم! هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟ نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه. هیثم: شما منو هم نگران کردید. اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️⛔️ قسمت آخر ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه. آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره. آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند. آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن. آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم. آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها! آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم... آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ... محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟ وحیدی: بسم الله برادر ذکایی: بفرمایید قدوسی: بله. بفرمایید! محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد. محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده. ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟ محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد! قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده! محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند. وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد. محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده! وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم. قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.
🔹بعد از مدت ها عرض سلام و ادب مستند عالی بود... متفاوت از داستانهای پیش... بسیار رمزگونه و خلاصه نوشته شده... امیدوارم یه فیلم ساز بتونه این اثر رو با تفصیل بیشتر بسازه.. و اینکه این روزها حال ایران خوب نیست با وجود خائنان وطن پرست ورود امثال شما با قلم شیوا قبل از انتخابات پیش رو خیلی میتونه در آگاهی مردم موثر باشه... از انتخاب اشتباه مجدد باید بترسیم اونقدر که ممکنه دیگه مردم سرنوشتشون بشه مثل اهل کوفه و چقدر سال دیگه ظهور به عقب بیافته...😭😔😔😔😔 بخدا خوابیم توقعات و آرمان مردم شده اندازه ی قیمت مرغ و روغن و سکه و دلار بینش مردم که کشک خیانت خائنین غربگدا همچنان ادامه داره و دستان انقلابیون بسته 🔹سلام. یه وقت به خودت غَرّه نشی کاکو شیرازی فک نکنی اقد ملت ازت تعریف میکنن، همش هنر خودته ها نه اینا همش فضل خداست که به شمو داده و یه لحظه اراده کنه ازت میسونه همشه خواستم با کمال احترام بگم که تو هیچی نیسی... هر چه هست، اوست. قلم رَوونم ک داری سی خودت نی سی خدا هس تو هیچی نداری هییییچ. پ به خودت غره نشو کاکام. شوِت بخیر 🔹سلام خسته نباشید نظر اون بزرگوار رو خوندم که اولش دوبار گفته بود عالیه بعد انقدر ایراد گرفته بود که تهش گفته بود خیلی مسخره تموم شد و دیگه نمیخونم😐 و... یاد این لطیفه افتادم که یارو رفت خیاط شلوار بدوزه. به خیاطه گفت بعدا نگی پارچه کم اومد.. نگی دکمه نبود...نگی پول بیشتر میگیرم. اصلا نخواستیم شلوار منو پس بده😅😂 خلاصه خدا به قلمتون برکت بده. ولی بعدا نگن نفوذی بود... اصلا نخواستیم ننویسید😅🙈 🔹سلام حاجی ان شاالله که همیشه سالم وسلامت باشی با شوربه خیلی حس خوبی داشتم ولی ی بنده خدایی می گفت این سریال خانه امن نباید ساخته بشه چون نفوذ را به همه یاد میده ولی به نظرم به امثال من روشنگری را یاد داد خدا قوت 🔹سلام وشب بخیر وخدا قوت منم نمیدونم مثل خیلی ازهم کانالیهام چی باید بگم وچطور باید بگم درباره شوربه ولی خیلی خیلی ذهنم رو درگیر خودش کرده، مثل یه فیلم تو ذهن خودم بازسازی کردمش ومن تقریبا تمام آثار قبلی شما رو خوندم ولی این یکی کاملا مشخص بود که خیلی پخته تر وبا تخصص وامادگی بسیار بیشتر نوشته شده وازاین نظر واقعا براتون خوشحالم وامیدوارم این موفقیت ها ادامه دار باشه. سوالات زیادی توذهنم هست درباره این داستان وابعاد مختلفش ولی چون میدونم جوابمو نمی‌دید نمیپرسم😔 ولی واقعا خدا قوت راستی خواستم خدمتتون عرض کنم من کتاب‌های شما رو تو فامیل ونزدیکان معرفی میکنم وگاهی امانت میدم بخونن وبعدش بدن به بغلی🙂و سعی در معرفی آثار شما به اندازه وسع خودم داشتم 🔹ی چیز جالب بگم براتون تو کانالتون چندین ساله هستم تمام تعریفهایی که از اثارتون میشه و از داستانهایی که تو کانال میزارید رو میبینم مثلا همین شوربه که این چند وقت میزارید ولی حتی ی قسمتشم یادم‌نیست خونده باشم خودمم تعجبم چرا از کانالتون نمیرم شاید به خاطر تحلیلای سیاسیه که در مواقع خاص کشور می زارید یا به خاطر کلمه ی بیداری !!!!؟؟که مینویسید😄 خلاصه وقتم کمه منم مثل خودت شلوغه سرم😊 راستی چرا همش تعریف و تمجید ا رو تو کانالتون میزارید ؟یکی بود فحشتون می داد ازش خبری نیست؟! ی چند تا بده دلمو ن خنک شه😂 🔹بسم الله والحمدلله و اما شوربه: اینبار از روزنه ها حکایت کردید، منفذهایی برای نفوذ روزنه ها نه آنقدر بزرگند که محل هدررفت ارزشهای نظامی سازمان یافته و جریان ساز همچون حزب الله باشند و نه آنقدر کوچک که ورود شیاطین وسوسه از آنها ممکن نباشد. محافظ سید جریان مقاومت هم که باشی هیثم محمد شوربه، هم که باشی،اول باید حفاظت از درون خویش کنی که به غمزه ی چشم و اشارت انگشت فتانه ای، منفذهای نفسانی وجودت رسوایت نکند. باورت که نشده باشد پشت میز اسرائیل،شطرنج بازی میکنی و مهره میچینی و قمار میکنی بر سر خودت و یکهو میبینی بازی تمام شد کیش و مات اما میشود که سعادت یارت باشد و مسعود باشی و در اتاق فرمان اسرائیل محراب بسازی و ساقی سیرابت کند و ساغرت به شراب شهادت پرشود و مست شوی از جام الست و دریغا، کمی آنطرفتر رفیق دیروزت هم پیاله ی ابلیس شود و پیکی به سلامتی بزند و لایعقل خودفروشی کند. سپاس از شما که قلمتان بر کاغذ لغزید تا شبهایی را با لغزشهای آدمیانی اشک بریزیم که روزی صفهای نمازمان را کنارشان مرتب میکردیم و تکبیر میگفتیم. و اشک ریختیم که کبرمان تکبیرمان را از سکه نیندازد شکرانه به جا آوردیم همراه محمد و همسرش که دخترکشان به هوش آمد و اشک ریختیم بر آن دخترک یمنی که قربانی محلولهای کشنده شد و هرگز به هوش نیامد‌‌. اشک ریختیم بر آنکه تنها گیرش آوردند غریب گیرش آوردند. بر آن شهید که دستمان حتی به پاره های پیکرش نرسید... والسلام علی عبادالله الصالحین ✍مریم اشرفی گودرزی
🔹سلام وقت بخیر 👌 چند نکته رو در مورد داستان میگم که خیلی مهمه و از مواردی بودن که منو جذب داستان کردن 1_نوع داستان این مدلی بود که همیشه دلت میخواست ببینی حالا بعدش چی میشه ،همین قضیه باعث جذب میشه و مخاطب با حس کنجکاوی با داستان همراه میشه و پا به پای داستان استرس و هیجان داری و غصه میخوری... 2_وقتی از مطالعه داستانی لذت میبری که تصویرسازی درستی از اون داستان در ذهنت شکل بگیره ،که اگه اینطور شد دقیقا مثل اینه که شما در سینما نشستی و دارن اون داستان رو روی پرده سینما نشونت میدن ،البته این مسئله برا من صدق میکنه اگه از من جزئیات اشخاص و مکان های شوربه رو سوال کنند، تک تک همه رو توصیف میکنم😁 دیدم که دوستان میگفتن بعضی جاها نمیفهمن که مثلا این مکالمه از کیه و یه جورایی قاطی میکردن، خب حقم داشتن شخصیت ها زیاد بود و بیشتر محاوره ایی بود اما مشکل دوستان از این بود که تصویر سازی درستی نداشتن و با داستان همراه نبودن 3_اضافه گویی یکی از مشکلاتیه که اگه یه داستان داشته باشه باعث خستگی خواننده میشه😖 نکته مثبت شوربه نبود اضافه گویی های بیجا بود اما موسیقی های بی کلام😐از نظر من اضافه بود ... حواس پرت کن بود 😐هر کی هم با موسیقی گوش داده صد درصد یه جاهایی از داستان رو نفهمیده و حواسش به موسیقی بوده😂 خلاصه ها هم همین طور😑 من هیچ وقت خلاصه هارو نخوندم کسی که داستان رو بفهمه نیاز به خلاصه نداره 4_قلم روان و ساده نویسنده هم از مزیت های هر کتاب و داستانیه و البته شوربه👌 5_حس کنجکاوی اینکه داستان کجاش واقعیته و کجاش ساخته ذهن نویسنده قطعا تا آخر عمر با ما هست😂و عذاب آور...اگه این مسئله رو روشن کنید بد نیس طولانی شد ببخشید🙏 در آخر تشکر از شما و قلم تون 👌🌸🌱 🔹به خانم مریم اشرفی گودرزی بگید بعد هر مستند داستانی آنگونه ک برای شوربه نوشت بنویسد...بسیار زیبا
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ طنز درباره سانسور و ممیزی😂 👈 پ‌ن: اگر این چیزا برای شما طنز و سرگرمی محسوب میشه، برای ما خاطره است و داریم یه جورایی بهش عادت می‌کنیم. ی روز درباره و و ؟ امروز هم درباره و و احتمالا فردا هم درباره
راستی بچه ها ی کتاب بود که تو کانال منتشر کردم و اسمش بود و ی دختری مثل حیفا با هماهنگی بعضیا اومده بود ایران و جاسوسی کرده بود و با خانواده بعضیا هم نزدیک شده بود و علیه خانم و دختر حاج محمد آقا هم توطئه کرده بودا ... یادتونه؟ حالا بعد از یک سال جوابش اومده و گفتن اصلا فکر مجوز و چاپش نباش که مجوز نمیگیره🤔 جالبه ها آما پیگیرم😉 توکل بر خدا شما هم لطفا دعا بفرمایید 🌷🌸
اتفاقا امروز آمدم قم و ظهر بعد از نماز ظهر و عصر، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در خصوص کتاب به بی بی متوسل شدم. ان‌شاءالله به حق شهید آرمان عزیز ، خدا کمک کنه و بتونیم چاپش کنیم.
🔹سلام استاد! من از شما خیلی یاد گرفتم و ممنونم از شما و چقد. خوشحالم که خیلی سال هست که از زمان تلگرام خدابیامرز( البته برای ما یا حداقل من😁) در کانال های شما عضو بودم. من مدیر دبیرستان دخترانه هستم و تصمیم دارم داستان تقسیم را با اجازه شما برای دخترام توی صف صبحگاه بخونم. من مدیر مدرسه شاهد هستم و همیشه تکه کلام من به دهه هشتاد ها اینه... شما قراره پشت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید پس من عاشقتونم. خیلی نوشته های شما رو دوست دارم و قصد دارم ۳۰۰ تا دهه هشتادی به خواننده هاتون اضافه کنم.😁😊 تا کور شود هر آنکه نتواند دید. التماس دعا دارم از شما. دعا کنید بتونیم گامی هر چقدر کوچک در مسیر اهل بیت علیهم السلام و شهدا برداریم. و در این جنگ نا برابر مهره ای کارآمد برای نظام مقدس جمهوری اسلامی باشیم. راستی خیلی خوشحالم که دهه شصتی هستم. چون چند وقت پیش یکی از بچه ها بهم گفت خانوم ما که انقلاب نکردیم شما کردید. منم خندیدم گفتم اتفاقا منم انقلاب نکردم ولی خیلی تحقیق کردم دیدم انقلاب خیلی به حق و به جا بود. خلاصه اینکه همیشه حسرت می خوردم چرا موقع انقلاب نبودم ولی این بار به نفع ما تموم شد.😃 بچه ها بهم میگن ما از عهده زبون شما برنمیایم منم میگم اگه حرفام منطقی نبود بگید. 🔹سلام علیکم عاقبت بخیر باشین خداقوت خدا حفظتون کنه شما رو و همه مدافعین امنیت رو هم عالی بود مثل همون مستند های قبلی با این تفاوت که همه چی رو این بار لمس کرده بودیم و همش آشنا میزد فقط جسارتاً یه سوال یادمه اونروز که میخواستین شوربه رو بزارین نظرسنجی کردین بین و و شوربه برنده شد اگه اونروز تقسیم و میزاشتین یعنی بیداری یه عده بیشتر نبود؟؟؟؟ و اینکه ما خودمون و خفه کردیم که بگیم کاری به پلیس امنیت و نظام و حکومت نداره ولی به خرج کسی نرفت..... ای کاش..... به قول ما‌‌⇦چِشَم آب نمیخوره مجوز چاپ بگیره😁 چون برملا شدن حقایق داره عجیب البته من منتظر چاپ و خریدش هستم😎 🔹سلام بر شیخ عزیز آقا پرچمت بالاست حقیر نیرو کف خیابون هستم این ۶۰ روز با دوستان همش حرف از شما و کانالتون بود بهشون معرفی کردم حاجی ما که از این داستان تقسیم لذت بردیم مشتی هستی و پرطرفدار به آقا محمد سلام و خداقوت مارو برسونید😉 دعاگوتون هستیم در پناه خدا 🔹سلام حاج آقا! شب تون بخیر! خدا قوت حساااااابی! داستان تقسیم تون رو هر شب ،میخوندم. عااالی بود👏 تو این شبها و روزهای بعضا غمناک و پر اضطراب و اغتشاش که یهو ترس و غم میگرفت مون و خوف میکردیم که نکنه خدایی نکرده یه بلائی سر کشور مون بیارند ، با خوندن این داستان خیلی دلگرم میشدیم و می فهمیدیم که واقعا جمهوری اسلامی تنها نیست و مغرورانه به فتح و پیروزی و نهایی فکر میکردیم.... البته که همه ش از برکت و عنایات ائمه اطهار ع ،به انقلاب و ممکلت تون هست و تلاش خالصانه و شبانه روزی نیروهای امنیتی و.... حاج آقا! ولی خداییش اینقدر تو داستان تون برگ برنده همیشه دست نیروهای ما بود که بعضی وقتا فکر میکردم دارید اغراق میکنید 😂 مگه اونا هم داخل ما نفوذی های زیادی ندارند؟ به نظر تون یه کم بهتر نیست قدرت اونا رو هم تو داستان تون نشان میدادید؟ نمی دونم منظورم رو چجوری براتون بگم، ولی احساس میکنم زیادی قدرت دست ما بود انگار... به هر حال خیییلی عالی بود.👌 خیلی دلگرم و مغرور شدیم ☺️ و بیشتر از قبل برای نیروهای خدوم مملکت مون احترام و ارزش قائل هستیم. دم همتون گرررررم ✌️💐 خوش به سعادت همه تون که خالصانه سرباز امام زمان عج هستید... برای ما هم دعا کنید که ما هم توفیق خدمت داشته باشیم و سر بزنگاه پشت دین و انقلاب مون رو خالی کنیم 😔 موفق و موید و بعد از ۱۲۰ سال از شهدا باشید ان شاءالله 🤲 🔹خداییش دمتون گرممممم بابت ولی راستش رو بخواید 80درصد داستانهایی که محمد شخصیت اصلی داستان هستش رو فقط بخاطر چند تا قسمت مکالمه محمد و خانومش میخونم اون ۲۰ درصد بقیه هم بخاطر قلم جذاب و روایت دلچسب و متن شیوا و غیره 😜 حاجی ارادت داریم به مولا 🔹سلام علیکم با داستان تقسیم خیلی خوش گذشت گریه کردیم ،خندیدیم،نا امید شدیم و بعد هم امیدوار! در این دو ماه خیلی اوقات بود که اوضاع به نظرم پیچیده می‌آمد و ناامید میشدم اما الان حس میکنم مثل محمد آقا در یک اتاقی نشستم و دارم همه ی جریان‌ها رو از مانیتور رصد میکنم. متشکرم که یه نقشه ی راه نشونمون دادید و خیالمونو راحت کردید از این بابت که واقعاً کسانی هستند همه چیزو زیر ذره‌بین دارند و حواسشون به نظام و ملت هست متشکرم که باعث شدیدحس کنم دوباره حاج قاسم زنده ست😭 🔹سلام آقا محمدرضا تمامی کتابهایتان را خواندم عشق میکنم براتون خوش به حال رهبر معظم انقلاب که چنین سربازانی دارد تقسیم هم تمام شد ان شاالله که چاپش را ببینم کناب محمد هم دیروز دستم رسید واقعا شاهکار کردید احسننننننت دوست دارم