eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی شبی که مادر منصور، دست پسرش را گرفت و به همراه عزت‌خان وارد خانه‌ی پدر ِهاجر شدند، شبی بارانی بود. اینقدر باران آمده بود که خانواده منصور با دو ساعت تاخیر آمدند. وقتی هم آمدند، از فاصله پیاده شدن از ماشینشان تا وقتی که داود دوید پُشتِ در و در را باز کرد، گل و شیرینی خیس شده بود. مادر منصور، طاوس‌خانم نام داشت. طاوس‌خانم که سه تا پسر و سه تا دختر داشت، زنی تقریبا چاق و بسیار حراف بود. اینقدر سر و زبان داشت که مادر هاجر به هاجر می‌گفت از سر و زبانش می‌ترسم! خب طبیعتا وقتی نیره‌خانم(مادر هاجر) که زن باتجربه و مهربانی بود، از سر و زبان طاوس‌خانم می‌ترسید و در همان دقایقِ اولِ خواستگاری، بازی را شش هیچ واگذار کرده بود، دیگر شما حسابِ حال و روزِ هاجر را بکنید. اما از حق نگذریم. طاوس شاید خیلی حرف میزد و با زبانش همه را سر جای خودشان می‌نشاند، اما ذاتا زن خوبی بود. و چون از همان امامزاده، نیره خانم و هاجر را دیده و شیفته سادگی و صداقت آنان شده بود، نشان می‌داد که دنبال دختر فقیر نجیب برای پسرش می‌گشته و معیارشان ثروت و اسم و رسم‌دار بودن نبوده است. پدر منصور، عزت نام داشت. چون سه تا تاکسی داشت و به هر کدام از پسرانش یک تاکسی داده بود، و البته کسی در آن روزگار چنین حالی به بچه‌هایش نمی‌داد، به اسم او یک خان اضافه کرده بودند و«عزت‌خان» صدایش می‌کردند. عزت‌خان از وقتی بازنشست شده بود و پسرانش روی تاکسی‌هایش کار می‌کردند سیگار را کنار گذاشته و به کشیدن پیپ مفتخر شده بود. از همان اول که وارد خانه محقّر پدرهاجر شد، پیپَش را روشن کرد و هر از گاهی که حرف‌های مردانه می‌زدند، پُکی به پیپ می‌زد و مجلس را با دود غلیظی که راه انداخته بود، مزیّن می‌کرد. در مقابل او، اوس مرتضی نشسته که یک عمر را با نمازاول وقت و نافله شب سپری کرده و بهترین تفریح بچه‌هایش را شرکت در مجلس روضه امام حسین و گرداندنِ چایی روضه بینِ جمعیت قرار داده بود. کارگر یکی از حجره‌های میدان تره‌بار بود و با روزی ده دوازده ساعت کار، لقمه نان حلالی را برای خانواده‌اش می‌آورد. اوس مرتضی اما در آن جلسه، مبهوتِ جبروتِ عزت‌خان شده بود و مرتب برای او طلب چایی می‌کرد و با کلی میوه و شیرینی، صورتش را جلوی عزت‌خان سرخ نگه داشته بود. از نیره‌خانم فقیرنجیب‌تر، دخترش بود. از نجابت و دست‌تنگی آنان همین بس که این مادر و دختر، یک عدد چادر رنگی برای خانه و کوچه و نهایتا تا درِ خانه همسایه داشتند و یک چادر مشکی برای بیرون و جاهای رسمی. هاجر، اولین فرزند نیره و مرتضی بود. پس از هاجر، یعنی پس از سپری شدن حدودا 8 سال، خداوند به آنان یک پسر داد به نام داود. هر چه آن مادر و دختر ساده بودند، اما داود که در آن دوران هشت سالش بود، می‌فهمید و از این همه انفعال و نجابتِ مادر و خواهرش کلافه بود. وقتی هاجر در آشپزخانه بود و داشت از بی‌خواهری رنج می‌برد، در آینه نگاه می‌کرد و با کرم ساوین، صورتش را اندکی گل می‌انداخت. آن روزها کرم ساوین برای دخترانِ فقیری مانند هاجر و خانواده‌اش، حکم چمدانِ پر از سرخاب و سفیداب داشت. همان را داشتند و لاغیر! داود از هاجر پرسید: «چرا داری گریه می‌کنی؟ از این پسره خوشت نمیاد؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و گفت: «گریه می‌کنم از دردِ بی‌خواهری! یکی نیست یادم بده چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم؟ یکی نیست یه کم به صورت واموندم برسه تا پیشِ اینا سرافکنده نباشم. نمی‌بینی طاوس‌خانم چقدر تپل و ترگل ورگله؟ حالا تازه این مامانشونه! دیگه تصور کن خواهراش چقدر به خودشون می‌رسن! خواهر ندارم که لااقل بشینیم دو کلمه غیبتِ مادرشوهرم کنیم. آخه اسم این زندگیه؟ فقط یه خواهر میتونه این طور موقع‌ها بفهمه دختری که براش خواستگار اومده، چه حالی داره!» داود که خیلی متوجه این حس و حال نبود گفت: «هاجر یه چیزی درباره این پسره بگم ناراحت نمیشی؟» هاجر صورتش را از آینه برگرداند و رو به داود گفت: «بگو!» داود گفت: «یه جوری نیست؟» هاجر گفت: «مثلا چه جوری؟» داود جواب داد: «طاق زده! چشماش انگار همش می‌خواد بسته بشه! وقتی باهاش دست دادم، دستم خیلی بوی عطر و سیگار گرفت. حالم نزدیک بود بهم بخوره! به ما نمی‌خوره به‌نظرم!» هاجر صورتش را به طرف آینه برگرداند و کمی به صورتش زد تا پُفِ گریه‌ها بخوابد. گفت: «چشماش خماره. موهاشم قشنگه! مُده این روزا! بذار تو هم بزرگ بشی. همیشه که کله‌ات مثل جوجه‌تیغی، کچل و تیزتیزی نیست.» ادامه👇
داود آن شب نتوانست درست منظورش را برساند. پسرانِ ترازِ ذهنِ داود، بیشتر شبیه عکس شهدایی بود که از در و دیوار محله‌شان آویزان بود. یکی مثل آقامهدیِ زینت خانم و اینا که تازه درس طلبگی شروع کرده بود. یا مثلا آسیدهاشمِ همسایه بغلی که پاسدار بود و لباس سبز می‌پوشید و ریشِ قشنگی داشت و داود عاشق ریش و رنگِ لباسش شده بود. یکی مثل این‌ها. نه منصور و تیر و طایفه‌اش! داود آن شب فهمید که هاجر، منصور را پسندیده. دخترها در چنین شبی خیلی حواسشان به دور و برشان و نگاهِ پسری باهوش مثل داود نیست. پسری که دارد لرزش دستِ خواهرش را موقع چایی بردن می‌بیند. پسری که حتی فهمید که خواهرش در کل، چهار مرتبه به طور دقیق و چندثانیه‌ای، به منصور چشم دوخته و با همان سه چهار بار، قند در دلش آب شده! داود می‌دانست که هاجر یک دفترِ پر از عکس‌های رنگی روزنامه و مجلات دارد که کسی از وجود آن دفتر خبردار نیست. گاهی که کسی خانه نبود و یا هاجر حواسش نبود، داود به آن دفتر سرمیزد و نگاهی به آن می‌انداخت. دفتری که مملو از عکس‌های احمدرضاعابدزاده و علی‌دایی بود. هاجر یک‌جورایی در دنیایِ تنهایی و دخترانه‌اش، عاشقِ مردانی خوش‌تیپ و خوش‌پوش مثل عابدزاده و دایی بود. خب برای دختری با آن حس و حال، داشتن خواستگاری مانند منصور که صد پله از آنان خوشکل‌تر و دمِ‌دستی‌تر بود، فراتر از ایده‎آل محسوب میشد. بلکه یک‌جورایی آن را معجزه می‌دانست که یک‌بار درِ خانه‌ آنها را زده و باید دو دستی بچسبد تا از دست ندهد. آن شب، هاجر با چادر رنگی و صورتِ بی‌آلایشش برای مهمانان چایی برد. طاوس خانم تا چشمش به هاجر خورد، بلند شد و صورتِ معصومِ هاجر را بوسید و چایی را از دستش گرفت و به داود داد و گفت: «آقا پسر! شما چایی بگردون تا عروسم پیشِ خودم بشینه. الهی قربون عروس ماهم برم.» داود که از این لحن دستوری طاوس خانم خوشش نیامده بود، چاره ای به جز اطاعت نداشت. همین‌طور که طاوس خانم، هاجر را بغل دستِ خودش نشانده بود و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، داود چایی را از پدرها شروع کرد تا این که به منصور رسید. لحظه‌ای که داود با منصور چشم در چشم شدند، هیچ‌کدام عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداد. داود حتی به منصور تعارف نزد! فقط چشم در چشمش دوخته بود. اما منصور اول یک قند برداشت و انداخت در دهانش. سپس چایی داغ را برداشت و گذاشت روی بشقابش که روی قالی بود. آن شب تمام شد و مهمان‌ها رفتند. اما از خود، یک دنیا خوشحالی برای اوس مرتضی و نیره خانم به جا گذاشته بودند که دخترشان توسط چه خانواده خوشبخت و پولداری پسندیده شده! یک عالمه حس و حالِ خوش و خرم برای هاجر به جا گذاشتند. مخصوصا از وقتی در اتاق باز شد و عروس و داماد از حرف زدن خصوصی با هم فارغ شده بودند، دیگر آن هاجر، هاجر قبلی نبود. اما این وسط... یک داودِ نگران بود که حالش از دیدن منصور خوب نبود. از مغلوب شدن پدر و مادرش جلوی پدر و مادر منصور عصبانی بود. می‌فهمید که خانواده‌ها وصله هم نیستند اما نمی‌دانست چطور باید بگوید و ابراز کند؟ @Mohamadrezahadadpour وقتی داود چشمش به هاجر خورد که دلش گرم شده و اکسیر عشقِ منصور، قلب دخترانه و معصومش را لمس کرده، تا جایی که همان شب، هاجر دفترِ عکسِ عابدزاده و دایی را یواشکی برداشت و تک‌تکِ کاغذها و عکس‌ها را پاره کرد تا مثلا آتو دستِ کسی نیفتد، فهمید که دیگر فایده ندارد و کار از کار گذشته. دم نزد و تصمیم گرفت توی دل خواهرش را خالی نکند. هرچند اگر هم حرفی میزد، فایده نداشت و کسی به کلام و نظرِ یک نوجوان نه تنها توجه نمی‌کرد بلکه حتی ممکن بود از طرف والدینِ زیادی مومنش محکوم میشد به این‌که: «پسربچه را چه به این حرفا؟! خجالت بکش. تو اَقَلن بیست سال دیگه باید حرف بزنی! چه معنی داره که...» ادامه👇
مراسم عقد انجام شد. خانواده منصور، مراسم عقدکنان را در خانه خودشان برگزار کردند. چون خانه آنها بزرگ بود، قرار شد که دو طرف، هر چندتا میهمان می‌خواهند دعوت کنند. در آن زمان رسم بود که مراسم عقد و عروسی را مفصل و با حضور حداکثری میهمانان برگزار می‌کردند. عزت‌خان حرمت اوس‌مرتضی را نگه می‌داشت و او را مرد سالم و باخدایی می‌دید. اما از عقدکنان پسر اولش نمی‌توانست به راحتی بگذرد. چنان عقدکنانی گرفت، که خانواده هاجر انگشت به دهان ماندند. دو سه رقم ساز در مجلس می‌نواخت. از شام و شیرینی که بگذریم، حتی در یکی از اتاق‌ها زهرماری سِرو میشد که البته این مطلب را فقط داود و عمویِ آن‌کاره‌اش متوجه شد و چون می‌خواست اوس مرتضی و نیره خانم غصه نخورند، چیزی به آنها نگفت. برادران داماد مست و پاتیل می‌رقصیدند. منصور هم که حالی بهتر از برادرانش نداشت، پس از جاری شدن صیغه عقد و رفتن عاقد، چنان مست کرد و روی شانه‌های برادرانش رقصید که حد و حساب نداشت. داود که خیلی می‌ترسید که یک‌وقت بچه‌های مسجد و پایگاه بسیجشان از کیفیتِ مراسمِ عقدکنان خواهرش مطلع شوند و از چشم آنها و امام حسین بیفتد، غمگین در تاریکی کوچه ایستاده بود و از ساعتی که مهمانان رودربایستی‌دار رفتند و فقط اصطلاحا خودمونی‌ها مانده بودند و طایفه منصور، قاتی‌پاتی با هم می‌رقصیدند، دیگر داخل نرفت و همان جا در پله‌ی یکی از خانه‌های همسایه نشست تا مراسم تمام بشود. در همان حس و حال بود و گاهی انگشتان اشاره‌اش را در گوش‌هایش فرو می‌کرد تا صدای بلندِ نوارِ ترانه را نشوند که یهو بوی بدِ سیگار در آن تاریکی اذیتش کرد. چند بار بوکشید و بیشتر چشمانش را در تاریکی دوخت. وسط آن تاریکی، یک نورِ سیگار خیلی ضعیف، هفت هشت متر آن‌طرف‌تر نظرش را جلب کرد. خوب که دقت کرد، دید یک نفر آنجا نشسته. ابتدا ترسید و خواست بلند شود و برود که آن فرد به او گفت: «بشین! کاریت ندارم.» داود فهمید که صدای یک زن است! خیلی تعجب کرد که یک زن در آن تاریکی نشسته و در انتهای کوچه‌ای که روبرویش عروسی است، تنهاست و دارد سیگار می‌کشد! آن زن گفت: «من امشب یکیو از دست دادم که الان اینجام و تو این تاریکی نشستم. تو چته که اینجایی؟!» داود که تردید داشت با آن حرف بزند یا نه؟ با همان لحن و کلام نوجوانانه‌اش گفت: «منم امشب یکیو از دست دادم!» زن پُکی دیگر کشید و گفت: «من همه‌کَسَمو از دست دادم. تو کیتو از دست دادی؟» داود که متوجه حرف شعله نبود و اصلا او را نمی‌شناخت، جواب داد: «خواهرمو! امشب خواهرمو از دست دادم!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تحلیل رسانه‌های اسرائیلی درباره تأثیر سرلشکر غلامعلی رشید در مواجهه با رژیم، شبیه تحلیل‌ها و مقالات آنها درباره شهید فخری زاده و شهید سلیمانی قبل از ترور است. https://virasty.com/Jahromi/1687034175553065360
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ایام عقد هاجر حدود پنج سال طول کشید. آن زمان، وقتی دختری متاهل می‌شد، دیگر اجازه نداشت در مدرسه عادی و مانند دیگر هم‌کلاس‌هایش درس بخواند. او را در مدرسه شبانه نام‌نویسی می‌کردند. مدرسه ای که از ساعت چهار عصر شروع میشد و تقریبا تا هفت و هشتِ شب ادامه داشت. از نیم ساعت قبل از تعطیل شدن مدرسه، پیاده‎‌روی آنجا پُر میشد از جوانانی مثل منصور که شیک و پیک، منتظرِ زنِ عقدکرده‌شان بودند. خب طبیعتا پس از تعطیلی مدرسه، مستقیم و مثل بچه خوب، نامزدشان را به خانه پدرشان نمی‌رساندند. تا سوار موتور یا ماشینش بکنند و یک دور در شهر بزنند و شام و پالوده و لبویی بزنند و عشق و حالی بکنند و یا حتی رویم به دیوار، احتمالا سری به منزلِ خالیِ اقوام(که به مسافرت رفته بودند و کلیدشان را به دست آنان داده بودند تا به گل‌ها و درختان آنان سری بزنند و آبی بدهند تا پلاسیده و ژولیده نشوند) بزنند، دیگر ساعت از دوازده نصفِ شب گذشته و دل پدر و مادرانِ سنتی و باخدای دختر، هزار راه می‌رفت اما دهانشان بسته بود و نمی‌توانستند حرفی بزنند. سال دوم عقد بودند که یک شب هاجر هر چه منتظر ماند، دید منصور نیامد دنبالش. زمستان بود و هوا سرد. آن موقع ها اخبار هواشناسی، هفته ای دو بار بیشتر پخش نمی‌شد و آن هم محض احتیاط، همه چیز را با هم اعلام می‌کرد. مثلا می‌گفت: «هوای این هفته، ابری و هر از گاهی آفتابی به همراه رعد و برق و گرد و غبار پراکنده است که در ساعاتی از شبانه روزی که دقیق مشخص نیست، احتمال رگبارهای پراکنده و بارش باران وجود دارد!» این جمله را احتیاطا هم تابستان اعلام می‌کردند و هم زمستان! یعنی شما همیشه باید منتظر همه موارد ضد و نقیض بالا با بالاترین هشدار باشید که یک وقت غافل‌گیر نشوید. خلاصه هوای آن شب خیلی سرد بود. شب گذشته‌اش هاجر شام به دعوت طاوس خانم به خانه آنها رفته بود. منصور موفق شده بود با چرب کردن سیبیلِ یکی از دوستانِ دوران سربازی‌اش یک دستگاه ویدئو را پتوپیچ به خانه بیاورد. آن موقع‌ها دیدن و خریدن و فروختن و اجاره دادن و حتی فکر کردن به ویدئو جرم بود و اگر حتی می‌دیدند که کسی یک پتویِ پیچیده شده در دست دارد و با خودش به جایی می‌بَرد، احتمال می‌دادند ویدئو باشد و فی‌الفور او را دستگیر می‌کردند و سر و کارش با کرام‌الکاتبین بود. شب قبلش هاجر در فیلمی که از ویدئوی خانه مادرمنصور دیده بود، دختره‌ی هندی تا صبح در زیر باران، منتظر نامزدش ماند تا همان‌جا خشکش زد و افتاد! هاجر فکر می‌کرد با این که دو سه ساعت گذشته و هنوز منصور نیامده دنبالش، اگر برود خانه و محل قرار را ترک کند، به عشقشان خیانت کرده! اما سرمای آن شب مجبورش کرد که کل مسیر را راه رفت تا با چشم گریه به خانه رسید. @Mohamadrezahadadpour داود که آن زمان حدودا یازده ‌سالش بود و هر از گاهی در خلوتش جلوی آینه می‌ایستاد و برای خودش با خودکار سیاه، خط ریش می‌کشید تا اندکی شبیه چهره محاسن دار آسیدهاشم همسایه‌شان بشود، با شنیدن صدای در، یادش رفت خودکار روی صورتش را پاک کند و همان‌طور به پشت در رفت. هاجر تا چشمش به داود افتاد، یک لحظه جا خورد و گریه‌اش یادش رفت. اما داود که متوجهِ سوتی‌اش نبود، تا چشمان پف کرده و صورت غمبار هاجر را دید، پرسید: «چی شده آبجی؟ منصورت زدتت؟ آره؟ دست روت بلند کرده؟» هاجر که خداییش نمی‌دانست از قیافه خودکاری شده داود بخندد یا دلواپس منصور باشد، همان طور که وارد خانه شد، گفت: «نه! برو کنار ببینم. کو مامان؟ کو بابا؟» داود را پس زد و وارد خانه شد. تا به اتاق رسید، رفت سراغ تلفن. اوس مرتضی که رسم داشت لقمه آخرِ شامش را باچایی می‌خورد و همان طور که روی بالشتش لم می‌داد، با نوار مرحوم آقای کافی خوابش می‌بُرد، آن شب هم خواب بود و متوجه چیزی نبود. اما نیره خانم تا دید هاجر مستقیم سراغ تلفن رفته، نگران شد و گفت: «چی شده دختر؟ کو شوهرت؟» هاجر جواب نیره‌خانم نداد و شماره‌ی خانه طاوس‌خانم را گرفت. طاوس‌خانم با زنگ سوم یا چهارم گوشی را برداشت. -الو. سلام مادر. خوبین؟ -هاجر تویی؟ سلام. نه! چه خوبی؟ -خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ چرا منصور نیومد دنبالم؟ -مگه خبر نداری دختر؟ -نه! تو رو خدا بگین چی شده؟ داود و نیره خانم می‌دیدند که لحظه‌به‌لحظه چشمان هاجر بازتر می‌شود و رنگ از رخسارش می‌پرد. تا این‌که گوشی را زمین گذاشت و نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد. صدای گریه و زاری هاجر از بس بلند بود، اوس‌مرتضی هم از خواب پرید. نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیره‌خانم و هاجر به کلانتری رفتند. گفته بودند منصور آنجاست. وقتی آنها رسیدند، دیدند عزت‌خان و دو تا برادر کوچکتر منصور هم آنجا هستند. -سلام عزت خان! -سلام اوستا. شما چرا تو زحمت افتادین؟ -این چه حرفیه؟ چی شده؟ چی میگن؟ ادامه 👇
-هیچی بابا! پیشامده! اتفاق میفته! عصر منصور داشته مسافر میزده... همین که فرمونو می‌گیره سمت چپ که به طرف دو تا مسافر بره و سوارشون کنه، یه موتوری ناغافل بهش میرسه و میزنن به تاکسی منصور! -یا امام حسین! خب؟ -هیچی! به خیر گذشت. منصور حالش خوبه. -خب خدا را شکر. پس چرا اینجا؟ کلانتری؟ -چه میدونم والا! میگن اون موتوری که دو تَرکه بوده، دوتاشون از بین رفتن! رنگ از چهره اوس مرتضی پرید. نیره خانم به صورتش زد. اوس مرتضی گفت: «مگه نمیگی به خیر گذشت؟» -آره خب! منصور حالش خوبه. منظورم این بود! -خب منصور که سوار ماشین بوده! می‌خواستی حالش بد باشه؟ حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ -نمی‌دونم والا. حالا اومدیم ببینیم چی‌کار میشه کرد؟ شما چرا اومدین؟ هاجر چرا اومده اینجا؟ -خب بیچاره داشت دیوونه میشد. طاوس‌خانم از وقتی گفت منصور تصادف کرده و بردنش کلانتری، دخترم داره دیوونه میشه! عزت که انگار ابدا روزگار به چپش هم نبود، لبش را به نشانِ بی‌خیالی کج کرد و به اوس مرتضی گفت: «اولا عمر دست خداست. حالا اون دو تا مُردن، دلیل نمیشه بچه من تا صبح اینجا بمونه! دُیّما از پشت زدن به منصور. مقصّر خودشونن. من تا خسارت تاکسیمو ازشون نگیرم، ولشون نمی‌کنم. تو هم به دلت بد نیار. دست دخترت و حاج‌خانمو بگیر برو خونه و بمون تا خودم خبرت کنم!» خب همه چیز، اینقدر به لاتیِ که عزت‌خان پر کرد، نبود و به خیر نگذشت! نشان به همان نشان که دو سال کارِ آن تصادف و از بین رفتن آن دو جوانِ موتور سوار و بازداشت و زندان و دادگاه طول کشید. هر چه در خانه عزت و طاوس خبر خاصی نبود و عین خیالشان نبود که پسرشان زندان است، اما در خانه اوس‌مرتضی و نیره‌خانم می‌گذشت روزگار تلخ‌تر از زهر! اوس مرتضای بیچاره بعد از یک عمر زهد و خداترسی و آبروداری، کارش به جایی رسیده بود که هفته‌ای یکی دو مرتبه برود درِ خانه آن دو جوانِ از دنیا رفته و از والدین آنها رضایت بگیرد. چرا که آن‌طور که عزت‌خان آن شب تعریف کرده بود، نبود و در دادگاه اول مشخص شد که منصور هم تا حدودی مقصر بوده و همچین بی‌گناه نبوده است! زمانی که می‌خواستند برای ملاقات با منصور به زندان بروند، نیره‌خانم دوست داشت زمین دهان باز می‌کرد و خودش و دخترش را زنده‌زنده می‌بلعید. رویشان را محکم با چادر می‌گرفتند تا مثلا کسی آنها نشناسد! ولی مگر به همین راحتی بود؟ مگر این رفت و آمدها برای منصور کافی بود؟ منصور حتی در یکی از ملاقات‌ها گفته بود که وقتی تو را با چادر سیاه می‌بینم بیشتر دلم می‌گیرد و اگر توانستی با چادررنگی و یا اصلا بدون چادر بیا! مرحله بعد هم درخواست کرده بود چرا هر بار که تو را می‌بینم، قیافه‌ات مثل مادرم و مادرت است؟ چرا مراعات دلم را نمی‌کنی و بیشتر به خودت نمی‌رسی؟ و کلی از این دست افاضات و خورده فرمایشات! اما امان از دل نیره و هاجر! نیره حتی راضی شده بود که هاجر با خودش چادررنگی و رژلب بیاورد و در دستشویی ندامتگاه، اندکی به خودش برسد تا وقتی پشت شیشه و جلوی منصور می‌نشیند و تلفن را برمی‌دارد و می‌خواهد با منصور حرف بزند، یک وقت دل منصورخان نگیرد و پشت شیشه و در آن دقایق به او بد نگذرد! نیره خانم در دقایقی که هاجر با منصور مشغول صحبت بود، در انتهای سالن انتظارِ ندامتگاه رو به دیوار می‌نشست و خودش را زیر چادر اینقدر میزد و گریه می‌کرد که خون دماغ می‌شد. از بس فشار روحی و عصبی زیادی را تحمل می‌کرد. نیره فقط در آن نیم ساعت، کسی دور و برش نبود و می‌توانست خودش را آنطور که دلش خنک میشد بزند و گریه کند و خون دماغ شود. یک سال دیگر هم گذشت تا این که منصور بالاخره آزاد شد. اما کاش عاقل شده بود و آزاد میشد. چرا که اولین کاری که پس از آزادی کرد، این بود که رفت و تاکسی را بدون هماهنگی با عزت‌خان فروخت. به هاجر گفت: «این تاکسی خوش یُمن نیست. واسم اومد نداشت. ردش کردم رفت. می‌خوام با پولش بزنم به کارِ خرید و فروش موتور سیکلت! میگن الان نون تو موتوره.» اما حسابش را نکرده بود که با این خریّت محض، هم تاکسی و مَمَّرِ نان و آبش را داد و رفت و هم عزت‌خان را از دست داد! چرا که عزت خان از این اقدام خودسرانه منصور اینقدر ناراحت شد که گفت: «دیگه نمی‌خوام ببینمت! لابد طایفه زنت زیر پات نشستن که تاکسی مثلِ جواهرت رو مفت مفت دادی رفت! برو ... تو دیگه پسر من نیستی! پسرای من یا تاکسی دارن یا اصلا وجود ندارن.» این را که گفت، خط قرمز روی منصور کشید و هاجر و منصور، برای همیشه از همان حمایتِ نیم‌بندِ عزت و طاوس محروم شدند. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام دست شما درد نکنه خوش به حالتون خیلی التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1394_369_rafiee_nameye_emam_javad.mp3
2.96M
سخنرانی کوتاه حجت الاسلام رفیعی
enc_16871003049376181651076.mp3
7.12M
مداحی کوتاه حاج محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا