بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
دوران عقد صرفا برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگر و آمادهکردن مقدماتِ زندگی دو جوان است. اما نیرهخانم و اوس مرتضی میدیدند که خانواده منصور و خودِ منصور انگار نه انگار! چهار پنج سال طول کشیده بود!
اوس مرتضی یک شب، همین طور که چاییِ بعد از شامش را میخورد به نیرهخانم گفت: «تا قبل از این که هاجر بیاد، یه چیزی میخواستم بهت بگم! درست نیست که هرشب این دو تا تا دیروقت بیرون هستن و معلوم نیست کجا میرن و چیکار میکنن! داره میشه پنج سال! هیچ دختری تو فامیل ما اینقدر عقد نمونده! درست نیست به خدا!»
نیرهخانم گفت: «خب ما که نباید بگیم! خودشون باید بدونن. طاوسخانم مثلا خودش دختر داره. باید این چیزا رو بدونه!»
اوس مرتضی استکانش را زمین گذاشت و گفت: «خب شاید حواسشون نیست. شاید گرفتاری دارن و چه میدونم... شاید صبر کردن تا ما بگیم! یه چیزی بهشون بگو! دیروز داداشم اومده بود حجره و وسط حرفاش پرسید که کِی عروسی هاجر خانمه؟!»
نیرهخانم که مشخص بود دلشوره گرفته گفت: «چی بگم! چند روز پیش هم یکی از همسایهها همینو پرسید.»
اوس مرتضی نزدیکتر نشست و گفت: «تو که با قرض و قوله بالاخره جهاز دخترت آماده کردی! شاید اینا فکر میکنن جهاز دخترمون آماده نیست. خداشاهده من دارم از فکر دیوونه میشم. میترسم... زبونم لال... این دختره تو دوران عقد حامله...»
نیرهخانم فورا ادامه حرف اوس مرتضی را قطع کرد و گفت: «هیس! خجالت بکش مرد! حواست هست چی داری میگی؟!»
اوس مرتضی صاف نشست و آرام به دهان خودش زد و گفت: «باشه. اصلا من لال! بعدا نگی نگفتی!»
همان لحظه درِ خانه باز شد و داود وارد شد. آرام سلام کرد و رفت به طرف اتاقش. نیرهخانم پشت سرش رفت و همین طور که داود داشت لباسش را عوض میکرد، نگاهی به داود انداخت و گفت: «چیزی شده مادر؟»
داود که صورتش به طرف کمدش بود، آرام گفت: «نه مامان! شام آماده است؟»
نیرهخانم به داود نزدیکتر شد و دستش را گرفت و گفت: «چی شده مادر؟ چرا بغض داری؟»
داود تا چشمش به صورت مادرش خورد، بغضش ترکید و گفت: «از دست هاجر دلم خونه! اعصابم خُرده!»
نیرهخانم گفت: «خدا نکنه دورت بگردم؟ چی شده؟»
داود که دیگر قادر به کنترل گریههایش نبود گفت: «اینا از وقتی ماشینشون فروختن و موتور سوار میشن، آبرومون دارن میبرن. هاجر چادرش افتاده. اصلا از وقتی میشینه پشت سر منصور، دیگه چادر نمیپوشه! همه از پشت سر نگاش میکنن. خیلی زشته. منصور تا ترمز میگیره، هاجر خم میشه رو منصور!»
نیرهخانم که دید غرور و غیرتِ نوجوانانه داود با دیدن آن صحنهها آسیب دیده، میخواست حرفی بزند که آرامش کند اما داود، وسطِ هقهقههایش گفت: «تا حالا چند بار بچههای بسیج که رفته بودند گشت، میخواستن جلوی موتور منصور و هاجر رو بگیرن اما تا دیدن خواهر منه، ولشون کردند. کاش میمُردم و این روزو نمیدیدم. نمیدیدم که بهم بگن به خواهرت بگو خودشو جمع و جور کنه و با آرایش و بدون چادر، پشت سر موتور شوهرش نشینه! مامان من دیگه مسجد نمیرم. من دیگه بسیج نمیرم. آبروم رفته.»
نیره دید داود خیلی حالش بد است. دید داود نشست روی زمین و زانوهایش را در بغل گرفت و مثل مادرمُردهها گریه میکند. حرفی نداشت که بزند. اما باید مثل بقیه مادرها یک چیزی میگفت تا اندکی دل پسرش را نرم کند و از آتشی که به دلش افتاده، کم کند. نشست کنارِ پسرش و گفت: «خواهرت دختر خیلی خوبیه. خودت میدونی که. بخاطر دل شوهرش اینکارا رو میکنه. چیکار کنه بیچاره؟»
@Mohamadrezahadadpour
داود با ناراحتی گفت: «یا باید هاجر درست بشه یا باید ما از این محل بریم؟» اما فورا بیشتر بغض کرد و گفت: «کجا بریم؟ کجا داریم بریم؟ من این پایگاهِ بسیجو دوس دارم. همه دوستام اینجان. مامان یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟»
-نه عزیزدلم! بگو!
-مامان! همه فهمیدن که دومادِ ما یه سال زندان بوده. همه فهمیدن که زده دو تا موتورسوار رو کُشته. قبلا اینو بهت نگفتم تا غصه نخوری. اما من نمیتونم تحمل کنم که هاجر داره تیپ و قیافهاش اینجوری میشه. هاجر که اینجوری نبود. مگه وقتی راهنمایی بود، از قیدِ دو تا دوستایِ نادونش نزده بود؟ پس چرا الان خودش از اونا بدتره؟
داود آن شب هر چه در آن یکی دو سال اخیر گذشته بود و به مادرش نگفته بود، گفت و دلش را سبک کرد. رفت شام خورد و اندکی هم فیلم نگاه کرد و خوابید.
ولی آن شب، وقتی هاجر و منصور دیروقت به خانه آمدند، وقتی منصور رفت، نیرهخانم به هاجر گفت: «بشین میخوام باهات حرف بزنم!»
-خستم! میشه فردا حرف بزنیم؟
ادامه 👇
-نه. همین حالا باید حرف بزنیم.
هاجر با تعجب گفت: «باشه. چی شده؟»
-هاجر! صلاح نیست اینقدر عقدتون طول بکشه.
-میدونم مامان! خودمم ناراحتم.
-خب به منصور بگو دیگه وقتشه بریم سرِ خونه و زندگیمون! جلوی در و همسایه زشته. درست نیست به خدا!
-من که از خدامه. باشه. بهش میگم.
-ینی تا الان بهش نگفتی؟! منتظر بودی من بگم!
هاجر که از مختصر جواب دادنش مشخص بود که میخواهد یکجوری از زیرِ سوال و جواب مادرش راحت شود، گفت: «چرا. خودمم گفتم. باشه. دوباره هم میگم.»
نیره گفت: «یه چیز دیگه هم هست!
-دیگه چیه مامان؟!
-هاجر من میدونم که وقتی میخوای بیایی خونه، چادرت میپوشی! چرا وقتی بیرونین، چادرت برمیداری و با سر و وضع آرایش کرده میشینی پشت سر منصور و خیابون گَردی میکنین؟! نمیگی اینجا همه همدیگه رو میشناسن؟ نمیگی من و بابات، یه عمر آبرو...
-مامان بس کن! تو فکر کردی من اینجوری دوس دارم؟ تو منو اینجوری بزرگ کردی؟
-پس چی؟ پس چرا داره تیپ و قیافهات میشه مثل کسی که نمیشناسمش؟
هاجر با بغض گفت: «بخاطر منصور! من با چنگ و دندون، شوهرمو نگه داشتم! دوسِش دارم. نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام چشمش بخوره به دخترای مردم و دلش بلرزه! میخوام خودم چشم و دلشو سیر کنم.»
نیره هیچ حرفی نداشت که به هاجر بغض کرده بگوید! فقط سکوت کرد و با چهره مادرانه و درهَم به هاجر نگاه کرد. دلش میخواست یک چیزی بگوید و حتی میدانست که حرف هاجر، خیلی هم درست نیست و توجیه مناسبی برای آن سر و وضعش نیست، اما نمیدانست چه بگوید! هاجر هم بلند شد و صورتش را تمیز کرد و رفت خوابید.
چند ماه بعد، عروسی آنها انجام شد و هاجر رفت سرِ خانه و زندگیاش. همه چیزِ مراسم عروسی آنها مثل مراسم عقدشان بود با این تفاوت که در مراسم عروسی، دیگر عزت و طاوس، آن عزت و طاوس مراسم عقد نبودند. کلا سرسنگین شده بودند و خیلی اوسمرتضی و نیرهخانم را تحویل نگرفتند.
هاجر و منصور به خانهای رفتند که دو هفته قبل از عروسی اجاره کرده بودند. خانهای با دو اتاق و یک حیاط و پانسیونِ لوکس. خب چنین خانهای اجارهاش هم بالا بود. اما منصور که سرش آن روزها در ابرها بود و در عوالِم دیگر سیر میکرد، قیدِ صرفهجویی و این حرفها را زده بود و آوِرت خرج میکرد.
شاید چند ماه ابتدای زندگی آنان، تنها روزهای خوشی بود که هاجر از زندگی با منصور سپری کرد. چون خیلی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که شکم هاجر بالا آمد و پس از سونوگرافی متوجه شدند که هاجر در پنجمین یا ششمین ماهِ بارداریاش است و با کمال تعجب، تا آن زمان خودش خبر نداشت!
آن چهار ماهی که هاجر باردار بود و دختری در راه داشت، تمام همّ و غم نیرهخانم شده بود هاجر و سیسمونی نوزادش. تقریبا از خانه و داود و دو پسر دیگرش و اوس مرتضی غافل بود. در آن سه چهار ماه، داود بیشترین نقش را در خانه داشت. داود که دلش پرواز میکرد برای رفتن به مسجد، رفتنِ آزادانه به بسیج و هیئت، مراوده با گروهِ آقامهدی و مخصوصا گپ و گفت با آسیدهاشمِ همسایه، باید در خانه میماند و برادرانش را مدیریت میکرد. چرا که فاصله خانه هاجر تا خانه پدریاش زیاد بود و نیرهخانم نمیتوانست هر شب به خانه برگردد و فرداصبح به خانه هاجر برود.
@Mohamadrezahadadpour
داود بلد نبود غذا درست کند اما در ارتباط با برادرانش خیال مادرش راحت بود. چرا که داود اینقدردلسوز بود که برای آنها کم نگذارد. برادران داود که خیلی کم سن و سال نبودند و در دوران ابتدایی به سر میبردند، چون دورانِ مدرسهشان بود، خیلی از خانه بیرون نمیرفتند و داود به آنها دیکته میگفت و درسشان را رتق و فتق میکرد.
تا این که بالاخره پس از سه چهار ماه، اولین ثمره زندگی هاجر و منصور که دختری بسیار زیبا بود به دنیا آمد. اینقدر زیبا بود که نیره و هاجر دلشان میخواست نامش را «زیبا» بگذارند. اما منصور قبول نکرد و اسم دخترش را«نیلوفر» گذاشت. نیلوفر هم خوب بود. اسم قشنگی بود و به چهره و چشمان گربهای و لبانِ غنچهاش میآمد.
اما زایمان هاجر، پایان کارِ نیرهخانم نبود. چرا که هاجر تا دو ماه خونریزی داشت و پس از آن هم تا میخواست تر و خشک کردن نوزاد را یاد بگیرد، یکی دو ماه دیگر طول میکشید. بخاطر همین، داود بیش از شش ماه بیشترین مسئولیت را در قِبال برادرانش داشت. که همان احساس مسئولیت، باعث شده بود حداکثر فقط در نمازجماعت بتواند شرکت کند و از تمام اجتماعاتی که دلش پر میکشد که در آنها شرکت کند و صفاکند، محروم بود.
ادامه👇
این عدم شرکت در جلسات هفتگی و مستمر بسیج سبب شد که داود از عضویت فعال خلع شود و حتی مسئولیتهایی را که داشت، تحویل بدهد و دیگر همسالانش جای او را بگیرند. این مسئله خیلی در روحیه داود اثر منفی گذاشت و دلش میخواست برای اقناع روحیاش، خودش را با کتاب و مطالعه اشباع کند. هرچند خبر نداشت که در خانه هاجر اتفاقات خوبی نمیافتد و این محرومیتهایی که تحمل میکند، آنقدرها هم نتیجه مطلوبی نداشت. چرا که هاجر به خاطر ماههای سختِ بارداری و مشکلاتِ پس از زایمان، تا حدی از منصور غافل شده است.
یک شب آسیدهاشم به در خانه آنها آمد. تا داود دید که آسیدهاشم است خیلی خوشحال شد و جاخورد. هر کاری کرد، آسیدهاشم نرفت داخل. همان دم در با هم حرف زدند. آسیدهاشم حدودا 25 ساله بود و تنها کسی بود که داود تا آن دوران، دلش میخواست مثل او بشود.
-خوبی برادر؟ چه خبر؟
-سلامتی. ممنون. خوشحال شدم که تشریف آوردید.
-زنده باشی. اومدم دو تا چیز بهت بگم و برم.
-بفرمایید.
-اومدم بهت بگم دمت گرم. دمت گرم که پایِ داداشات و آبجیت و اینا وایسادی. کار بزرگیه. من تو رو میشناسم. میدونم که چقدر ظرفیت داری. میدونم که بالاخره یه روزی به جایی میرسی که همه بهت افتخار میکنند. اما من از همه بیشتر بهت افتخار میکنم. چون به جای این که واسه دل خودت کار کنی، داری خیال مادرت و اوس مرتضی رو راضی میکنی.
داود که انگار داشتند مدال افتخار می انداختند به گردنش، از این حرفهای آسیدهاشم خیلی خوشحال شد. اما خوشحالی او در آن لحظه خیلی بیشتر شد. چون آسید هاشم، یک پلاستیک از روی موتورش برداشت و به داود داد و گفت: «چون بچه خوش فکری هستی، چند تا کتاب برات آوردم. اینا رو بخون. با حاج آقا مشورت کردم و گفت اینا رو برسون به آقاداود. هدیه ما به شما باشه. اگه دلت خواست با مداد زیرش خط بکش و اطرافش بنویس. اشکال نداره. اینا رو که خوندی و صفا کردی، بهم بگو تا بازم برات بیارم.»
-وای اینا مال منه؟ دست شما درد نکنه. بخدا خیلی شرمنده کردین.
-زنده باشی. اگه کاری داشتی، زنگ بزن. یا یه سر پاشو بیا مسجد. کاری نداری؟
خداحافظی کرد و رفت. داود داشت پرواز میکرد. آخه فرمانده بسیج و این همه حواس جمع! داود وقتی داداشاش شام میخوردند، رفت یه گوشه نشست و پلاستیک را باز کرد. دید پنج تا کتاب هست. داستان راستان از شهید مطهری، حماسه حسینی از شهید مطهری، قلب سلیم از شهید دستغیب، معاد شهید دستغیب، پرسش ها و پاسخ ها از شهید دستغیب.
کار داود شد مطالعه آن کتابها. حتی هر از گاهی آنها را برای برادرانش تعریف میکرد. شده بود معلم برادرانش. حتی اوس مرتضی هم وقتی سر روی بالشت میگذاشت، همان طور که صورتش رو به دیوار بود و بچه ها نمیدیدند، میشنید که داود برای بچه ها مثل آدم بزرگها حرف میزند و مثلا به آنها درس میدهد و برایشان توضیح میدهد. گاهی لبخندی میزد و گاهی هم از شنفتن بعضی جملات سنگین از دهان داود تعجب میکرد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه چرا اینقدرررر قشنگه
چرا اینقدرررر صفا داره
۲۰۰۰ دفعه دیدمش
اما بازم ....
@Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام
شاید ماهی نیست که کسی این سوال را ازم نپرسه.
خدا گواهه که دلم خیلی میخواد
اما نمیدونم چرا نمیشه
شاید بندِ به یک توسل و حال خاص و دعای یکی باشه تا اجازه بدن دنباله #چرا_تو را بنویسم.
خدا کریمه
رویترز از مخالفت پلیس فرانسه با برگزاری تجمع سالانه شورای ملی مقاومت، شاخه سیاسی مجاهدین خلق در پاریس خبر داده است.این تجمع سالانه که از ۲۰۰۸ در فرانسه برگزار شده، قرار بود اول ژوییه صورت بگیرد ولی پلیس «نگرانیهایی امنیتی» را علت لغو آن عنوان کرده است.
متوجهید؟
نگرانی های امنیتی!
در قلب فرانسه😉
https://virasty.com/Jahromi/1687215703522211279
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
منصور از وقتی متوجه شده بود که هاجر حامله است، خیلی دل و دماغِ هاجر را نداشت. دوران بارداری و شش ماهِ اولِ ولادت بچه، دورانی است که اگر مردی چندان عُلقهای به همسرش نداشته باشد و یا آن مرد، اهل رعایت و خوشتنداری نباشد، سبب فاصله گرفتن زن و مرد ازهم میشود. زن در این دوران، به خودش و طفلی که یا در راه دارد و یا تازه به دنیا آمده و هنوز دچار عوارض زایمان است، دچار است و خیلی حواسش به مردش نیست. مرد اگر کوهِ آتشفشان غرایزش باشد و همسرش حواسش به او نباشد، چیزی میشود مثل منصور!
چندماه بود که منصور دیر به خانه میآمد و یا وقتی به خانه میآمد، چند نخ سیگار میکشید و دو تا فیلمِ ویدئو میدید و میخوابید. حداکثر کاری که میکرد این بود که ظهر تا ظهر، چیزهایی که برای خانه نیاز است، میخرید و به نیرهخانم میرساند و میرفت.
نیره تلاش میکرد که هاجر با اینکه مشکلاتِ بارداری و وضع حمل داشت، اما از چشم منصور نیفتد. هر روز به هاجر کمک میکرد که آرایش کند و به جای لباسهای گلهگشادِ مخصوصِ بارداری، لباسهای قشنگ و شوهرپسند بپوشد. حتی وقتی هاجر حوصله نداشت یا بیحال افتاده بود و یا تهوع میکرد، نیره باز هم به هاجر میرسید و اجازه نمیداد هاجر جذابِ دوران عقد، جای خود را به هاجر حامله و بیحوصله و فاقدِ جذابیتِ دوران حاملگی و مادری بدهد.
وقتی نیلوفر به دنیا آمد، دلِ منصور به زندگی گرمتر شد. بیشتر خانه بود. بیشتر که چه عرض کنم! نسبت به زمان بارداری هاجر، بیشتر به خانه میآمد. نیره همیشه نیلوفر را زیبا و خوشبو در گهوارهاش میگذاشت. به هاجر سفارش میکرد که: «واسه باباها مهمه که دخترشون موهاش مرتب باشه و تو صورتشون نباشه. باباها دوس دارن تا میان خونه، با همون لب و سیبیل تیزشون، یه بوسِ درشت از لُپِ دخترشون بگیرن تا دلشون حال بیاد.»
هاجر میگفت: «مامان حیفه به خدا! نگا لُپِ کوچولوی دخترم بکن! ببین چقدر نازکه! این تحمل لبِ سیگارکشیده و نوکِ سیبیلِ تیز داره؟»
نیره خانم خندهای میکرد و میگفت: «دل باباها به همینا خوشه. اگه اومد بوسش کنه، فورا تو ذوقش نزن. دخترشه. بذار بوسش کنه.»
منصور خیلی دختردوست بود. رابطهاش با هاجر هم گرمتر شد. هاجر پس از پنجشش ماه که از تولد نیلوفر گذشت، کمکم به خودش آمد و حتی هفتهای دو سه روز به باشگاه میرفت تا اندامش به هم نخورد. چرا که نیره گفته بود: «خانما در دو جا هیکلشون به هم میخوره و زنونه میشه! یکی موقعِ بارداری و یکی هم موقع وضعحمل. باید بعدش رژیم بگیرن و ورزش کنن و به خودشون اهمیت بدن تا هم روحیشون بهتر بشه و هم همیشه سرِپا باشن.»
هاجر تا یک سال این حرف مادرش را گوش داد. آن موقعها باشگاه بدنسازی برای زنان نبود اما در بعضی خانهها عدهای خانمها دور هم جمع میشدند و ورزش میکردند و زیر نظر یک استاد، رژیم غذایی میگرفتند.
هاجر در آن سال با خانمی آشنا شد که پرستو نام داشت. پرستو شوهر داشت و شوهرش در اداره برق کار میکرد. هنوز بچه نداشتند و دلشان خیلی بچه میخواست. به خاطر همین، وقتی هاجر، نیلوفر را با خودش به آن باشگاه خصوصی میبرد، اینقدر پرستو دورِ نیلوفر میگشت و او را بغل میکرد و میبوسید و دوست داشت، که هاجر خندهاش میگرفت و دلش برای پرستو میسوخت.
یک سال بیشتر از دوستی آنها گذشت. پرستو زن خیلی عاقلی بود. سه چهار سال بود که دانشگاهش تمام شده بود و در یکی از دبستانهای ورامین تدریس میکرد و مشاوره میداد. یک روز هاجر به پرستو گفت: «تو مشاوره میدی؟»
-آره. مشاوره خوندم. چطور؟
-اگه دو تا سوال بپرسم، میتونی راهنماییم کنی؟
-اگه بتونم حتما!
-ببین! من خیلی شوهرمو دوس دارم. اونم دوسم داره. از وقتی نیلوفر به دنیا اومده، خیلی زندگیمون گرمتر شده. اما...
-اما چی؟
-اما مدتی هست که خیلی بهم توجهی نمیکنه!
@Mohamadrezahadadpour
-میشه واضحتر بگی!
-منظورم مسائل زناشویی هست.
-ببخشید که رک میپرسم. مثلا در طول هفته، کمتر از سه چهار بار
رابطه دارین؟
-سه چهار بار؟ در یک هفته؟ چی داری میگی پرستو؟ ما یکی دو بار در طول یک ماه نداریم! چه برسه در طول هفته!
-واقعا؟! خب؟
-آره. میگفتم... همش سیگار میکشه. البته فکر کنم بیشتر به خاطر این سیگار میکشه که خیلی فیلمای جمشید هاشمپور میبینه. اما من خیلی نگران سلامتی بچم هستم. میترسم این همه بوی سیگار تو خونه، واسش بد باشه.
ادامه 👇
-هاجر گفتی شوهرت خیلی سرد شده و مصرف سیگارش هم زیاد شده؟ اشتهاش چطوره؟ آب و غذاش؟
-خیلی خوب نیست. همش غذا زیاد میاریم. با این که من کم درست میکنم. اما تموم نمیشه. منم دارم از خورد و خوراک میفتم. آخه غذا خوردن پایه میخواد. نمیشه با یکی بشینی سر سفره که اون فقط سه چهار تا لیوان چایی بخوره و سه چهار تا قاشقِ غذا و دیگه هیچی تو دهن نکنه!
-هاجر! صورت شوهرت لاغر نشده؟ زیر چشماش گود نشده؟
-نترسونم!
-شده؟
-آره. تا حدودی! میشه بگی چیه؟
-الان چند وقته که اینجوریه؟
-نمیدونم. شاید یه سال بیشتره.
پرستو نگاهی به اعماق چشمان هاجر کرد. نمیدانست چیزی را که فهمیده به او بگوید یا نه؟ اما هاجر اصرار داشت که بداند و راهنماییش کند. پرستو گفت: «هاجر! به احتمال زیاد... چطوری بگم؟ هاجر بنظرم به شوهرت بگو یه آزمایش بده! فکر کنم معتاد باشه!»
هاجر تا این حرف را از پرستو شنید، تو هم رفت و گفت: «ینی چی؟ ینی منصور اعتیاد داره؟! محاله! منصور شاید یه کم شیطون باشه و سیگار و اینا بکشه اما... نه... اشتباه میکنی... تو به بقیه هم همینجوری مشاوره میدی؟!»
پرستو دید هاجر خیلی از این حرفش ناراحت شده و دارد لباس و کیفش را برمیدارد تا برود. به او نزدیکتر شد و گفت: «آبجی از دستم دلخور نشو! اما اگه این دلخوری باعث بشه که بفهمی آقامنصور در دام اعتیاد افتاده و کمکش کنی، من راضیام.»
هاجر به پرستو نگاه نمیکرد. فقط داشت با عصبانیت و دلخوری، وسالش را جمع میکرد. پرستو گفت: «من روزای زوج اینجام. شماره تلفنمو داری. هر وقت لازم شد زنگ بزن.»
هاجر خداحافظی نکرد و ساک و بچهاش را برداشت و رفت. در طول مسیر به حرفهای پرستو فکر میکرد. پشیمان بود که گذاشته و از باشگاه زده بیرون! با خودش میگفت کاش بیشتر مانده بودم و بیشتر پرستو برایم میگفت! اما ابدا در ذهنش نمیتوانست هضم کند که همسرِ یک معتاد باشد. از بس منصور به خودش میرسید و تیپ و قیافه دخترکُشِ دورانِ عقدش را همچنان با خود داشت.
آن سالها کسی از ترک اعتیاد و این چیزها خبر نداشت. حداکثر چیزی که مردم در فیلم ها دیده بودند این بود که فرد معتاد را ببندند به تخت! جوری ببندند که نتواند تکان بخورد و این قدر طول بکشد و انواع خوراکی های آبکی مانند سوپ و آبگوشت به او بدهند که کم کم قوت بگیرد و صدایش عوض شود و نشئگی از یادش برود.
آتش بگیرد شرم و حیای احمقانه ای که سبب میشد دختران و پسران کم تجربه آن دوران، همه چیز را برای خانواده پدری و مادریشان خوب جلوه دهند که انگار هیچ مشکلی نیست و همه چیز خوب است و همه چیز عالی هست و ما چقدر خوشبختیم!
البته چندان فایده ای هم نداشت. چون از پدر و مادر کم سواد و سنتی آن زمان، چیزی به جز نصیحت و توصیه به صبر و تاسی از صبر زینب کبری، چیز دیگری درنمیآمد!
بگذریم.
@Mohamadrezahadadpour
دو سال از گفتگوی هاجر و پرستو گذشت. هاجر که خیلی کمتجربهتر از این حرفها بود، به کسی حرفی نزد و خیلی عادی ادامه داد. گاهی حرفهای پرستو در ذهنش میآمد و اذیتش میکرد اما هر بار، سرش به چیزی گرم میشد و فراموش میکرد. هاجر نمیدانست که به این حالت میگویند«تغافل»! چون دوست نداشت با واقعیت روبرو شود، حرفهای پرستو را پیگیری نکرد. البته نیلوفر هم داشت کمکم راه میفتاد و همه وقت و ذهن و روان هاجر را به خود مشغول کرده بود.
نیلوفر میتوانست تند تند بدود و حرف بزند و با خندهها و قهرهای دخترانهاش دل بابا و مادرش را ببرد. یک روز که هاجر، لباس قشنگی را به تن نیلوفر پوشانده بود و او را با آهنگِ نوارِ«خوشکلا باید برقصن»، آرامآرام میرقصاند، تلفن خانه به صدا درآمد.
ادامه👇
-الو. بفرمایید.
-سلام. هاجر خانم؟
-بله. خودم هستم. شما؟
-از بیمارستان زنگ میزنم. شوهرتون حالشون بد شده و آوردنشون بیمارستان.
هاجر که داشت سکته میکرد گفت: «چرا؟ چی شده؟»
-در حال مصرف مواد مخدر، آوِردوس کرده. به خیر گذشته. اما نزدیک بود دیگه برنگرده.
هاجر فورا خودش را به منصور رساند. دید منصور بیحال و بیرمق روی تخت افتاده. هاجر با نیلوفر داشتند بالای سر منصور گریه میکردند که منصور به زور چشمش باز کرد و هاجر و نیلوفر را دید.
-الهی فدات شم چشمت باز کردی؟ حالت خوبه؟ میبینی منو؟
منصور سرش را به آرامی تکان داد. کمکم حالش بهتر شد و توانست چند کلمه با هاجر حرف بزند.
-هاجر حلالم کن!
-اشکال نداره عزیزم. تو فقط خوب بشو!
-هاجر دیگه شاید من خوب نشم.
-این چه حرفیه؟ خوب میشی. دکترات گفتن خوب میشه.
-اونا دارن یه چیزی رو ازت مخفی میکنن!
هاجر چشمانش با این حرف داشت از حدقه بیرون میزد! با تعجب، صورتش را از گریه تمیز کرد و پرسید: «چی شده؟ ینی چی؟»
منصور آب دهانش را قورت داد و غلطی خورد و رو به طرف هاجر خوابید و گفت: «هاجر من...» این را گفت و زد زیر گریه!
هاجر اولین بار بود که گریه منصور را میدید. دیدن گریه منصور، دل هاجر را جوری رنجاند که حد نداشت. سر منصور را در آغوش گرفت و گفت: «گریه نکن الهی فدات شم! چی شده؟ بگو بهم!»
منصور درِ گوش هاجر حرفی زد که باعث شد برای لحظاتی، هاجر هیچ صدایی را نشنود و هیچ کجا را نبیند. همه چیز جلوی چشم و گوش و هوش هاجر قفل شد. منصور آرام با گریه درِ گوش هاجر گفت: «هاجر من ایدز دارم!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour