بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم از فرودگاه به خانه امن1 منتقل شد. در آنجا با شیخ قرار و مسعود جلسه داشت و از میزان پیشرفتش در رابطه با سوژه ای که نشان شده بود گفتگو کردند. هیثم با او که نام مجازیش زیتون است قرار گذاشته اما زیتون نمیدانست که هیثم پاریس است. بالاخره با هم دیدار کردند و هیثم در حاشیه آن دیدار متوجه شد که زیتون در حال تحویل دادن مدارک قرارداد مهم و سرّی لابراتوارشان به یک شرکت در لندن است. در آن مراودات، زیتون متوجه پاکی و تعهد هیثم به همسر و خانواده و دین و مسائل شرعی شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
🔺زمان حال-خانه امن1 – شب
شیخ: «که اینطور! گفته بودند که این رابطه را خیلی خوب مدیریت کردی و اجازه حاشیه ندادی. احسنت.»
هیثم: «تعبیر شما بهتر از سایر تعابیر هست: مدیریت! آره. من مدیریت کردم. وگرنه تقوای خاصی به خرج ندادم. معلوم نیست اگر به طرف رعایت و یا عدم عدم رعایت تقوا رفته بودیم چیکار میکردم؟»
مسعود: «امنیتش را حفظ کن تا بهت بیشتر اعتماد کنه. ما سه چیز را باید کشف کنیم: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ اگر بتونی محل مونتاژ یکی از محصولاتشون را پیدا کنی، عالی میشه. چون خیلی بسته عمل میکنند و هوشیاری کامل دارند.»
شیخ: «من هم موافقم. تمرکزت را بذار روی پیدا کردن محل یا یکی از محل های مونتاژ. شک نمیکنه اگر بازم درباره این چیزا حرف بزنی؟»
هیثم: «نمیدونم. باید امتحان کنم.»
مسعود: «وقت بذار. مبهمه اما میتونه مهم باشه. اسم واقعیش نپرسیدی؟»
هیثم: «برای اینکه احساس امنیت بیشتری کنه، هیچ تجسسی درباره هویتش نکردم.»
مسعود: «خوبه.»
هیثم: «و سومین چزی که باید بفهمم چیه؟»
مسعود: «رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟ رابطشون کیه که رد پای مواد کشتار جمعی اینها بر تن و بدن مردم و شهدای یمن، از بقیه موادها و محصولات مرگبار شرکت های دیگه بیشتر پیدا میشه؟ چرا هر وقت مکان خاصی از پادگان ها و مراکز حساس سعودی ها به دست یمنی ها میفته، نصف بیشتر مواد بسیار خطرناکی که کشف و ضبط میکنند مال لابراتوار ایناست؟ اون کیه که این قدر دقیق و حساب شده داره معاملات با این گستردگی را آرام و بدون سر و صدا جفت و جور میکنه و اسم خودش و محصولاتی از این دست، هیچ سند و مدرکی به جا نمیذاره؟»
هیثم: «پس دنبال شخص هستین؟»
مسعود: «دقیقا. چون متوجه شدیم که معاملات وزارت های دفاع انگلستان و عربستان که رسمی انجام میشه، هیچ کدومش شامل این حجم از مواد ممنوعه جنگی و کشتار جمعی نیست. میخوایم بدونیم چه کسی پشت این معاملات هست که میتونه این قدر زیاد و بی سر و صدا این مواد را از لابراتوار این ها تهیه کنه و بفرسته عربستان؟»
شیخ: «چون حالا فقط بحث ارسال آن محمولات به سعودی نیست. بچه های واحد تحقیقات از کشف دو سه نمونه از اون مواد در بندرگاه همین بیروت خودمون خبر دادند که این بیشتر ما را نگران میکنه.»
🔺زمان گذشته-بندرگاه بیروت
سه نفر با لباس و تجهیزات میکروبی(تجهیزات مربوط به ش.م.ر) در حالی که کیت و وسایل مربوط به تشخیص مواد منفجره داشتند، به دقت وجب به وجب سیلوی شماره 11 بندر را زیر و رو میکردند.
یکی از آنها سر جایش ایستاد. دو قدم به عقب برگشت. خیلی آرام و با احتیاط گفت: «یه چیزی پیدا کردم اما دقیق تشخیص نمیده!»
یه نفر دیگشون با تعجب گفت: «مگه چیه که نمیتونه تشخیص بده؟»
جواب داد: «نمیدونم. به خاطر همین تردید دارم که رد بشم یا نه؟»
نفر سوم گفت: «نمونه گیری کنید. همین حالا. ممکنه دیگه دستمون بهش نرسه.»
نفر دوم یک ماژیک بزرگ از جیبش درآورد و یک دایره به شعاع چهار متر اطراف نفر اول کشید. دیدند در اون شعاع، فقط چهار تا جعبه موز هست اما روی آن، یک نفر با دست خط خاصی به زبان انگلیسی نوشته«با احتیاط حمل شود.»
در بیسیم هماهنگ کردند که همان جا سرِ جعبه ها را باز کنند. وقتی اجازه اش را گرفتند و با احتیاط و وسواس زیاد بازش کردند، با کمال تعجب دیدند که مملو از مواد مایع رنگی است.
نفر اول به نفر دوم گفت: «تشخیص میدی چیه؟»
نفر دوم گفت: «تا حالا ندیدم. میشه حدس زد اما نمیدونم.»
نفر سوم گفت: «ولی دستگاه ما با حساسیت بالا کشفش کرد. ینی چه کوفتیه؟»
نفر دوم گفت: «نمیدونم. با بارِ کجا اومده؟»
نفر اول گفت: «نگا. دست خط روش انگلیسی هست.»
نفر سوم: «هماهنگ میکنم برای انتقالش. به هر حال خطرناکه اینجا بمونه.»
🔺زمان حال-خانه امن1
مسعود: «گزارشی که ما داریم اینه که همه انواع آن مواد فقط در لابراتوار همین خانم زیتون و دوستاش تولید میشن.»
هیثم: «عجب. راستی همه ربط و رابطه ما با اون شرکت، همین خانم زیتون هست؟»
مسعود: «متاسفانه آره. اینم خدا رسوند.»
شیخ: «بله واقعا! باید به کسانی که این دختر را با چنین موقعیت حساسی به ما معرفی کردند دست مریزاد گفت.»
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
ایام عقد هاجر حدود پنج سال طول کشید. آن زمان، وقتی دختری متاهل میشد، دیگر اجازه نداشت در مدرسه عادی و مانند دیگر همکلاسهایش درس بخواند. او را در مدرسه شبانه نامنویسی میکردند. مدرسه ای که از ساعت چهار عصر شروع میشد و تقریبا تا هفت و هشتِ شب ادامه داشت. از نیم ساعت قبل از تعطیل شدن مدرسه، پیادهروی آنجا پُر میشد از جوانانی مثل منصور که شیک و پیک، منتظرِ زنِ عقدکردهشان بودند.
خب طبیعتا پس از تعطیلی مدرسه، مستقیم و مثل بچه خوب، نامزدشان را به خانه پدرشان نمیرساندند. تا سوار موتور یا ماشینش بکنند و یک دور در شهر بزنند و شام و پالوده و لبویی بزنند و عشق و حالی بکنند و یا حتی رویم به دیوار، احتمالا سری به منزلِ خالیِ اقوام(که به مسافرت رفته بودند و کلیدشان را به دست آنان داده بودند تا به گلها و درختان آنان سری بزنند و آبی بدهند تا پلاسیده و ژولیده نشوند) بزنند، دیگر ساعت از دوازده نصفِ شب گذشته و دل پدر و مادرانِ سنتی و باخدای دختر، هزار راه میرفت اما دهانشان بسته بود و نمیتوانستند حرفی بزنند.
سال دوم عقد بودند که یک شب هاجر هر چه منتظر ماند، دید منصور نیامد دنبالش. زمستان بود و هوا سرد. آن موقع ها اخبار هواشناسی، هفته ای دو بار بیشتر پخش نمیشد و آن هم محض احتیاط، همه چیز را با هم اعلام میکرد. مثلا میگفت: «هوای این هفته، ابری و هر از گاهی آفتابی به همراه رعد و برق و گرد و غبار پراکنده است که در ساعاتی از شبانه روزی که دقیق مشخص نیست، احتمال رگبارهای پراکنده و بارش باران وجود دارد!» این جمله را احتیاطا هم تابستان اعلام میکردند و هم زمستان! یعنی شما همیشه باید منتظر همه موارد ضد و نقیض بالا با بالاترین هشدار باشید که یک وقت غافلگیر نشوید.
خلاصه هوای آن شب خیلی سرد بود. شب گذشتهاش هاجر شام به دعوت طاوس خانم به خانه آنها رفته بود. منصور موفق شده بود با چرب کردن سیبیلِ یکی از دوستانِ دوران سربازیاش یک دستگاه ویدئو را پتوپیچ به خانه بیاورد. آن موقعها دیدن و خریدن و فروختن و اجاره دادن و حتی فکر کردن به ویدئو جرم بود و اگر حتی میدیدند که کسی یک پتویِ پیچیده شده در دست دارد و با خودش به جایی میبَرد، احتمال میدادند ویدئو باشد و فیالفور او را دستگیر میکردند و سر و کارش با کرامالکاتبین بود.
شب قبلش هاجر در فیلمی که از ویدئوی خانه مادرمنصور دیده بود، دخترهی هندی تا صبح در زیر باران، منتظر نامزدش ماند تا همانجا خشکش زد و افتاد! هاجر فکر میکرد با این که دو سه ساعت گذشته و هنوز منصور نیامده دنبالش، اگر برود خانه و محل قرار را ترک کند، به عشقشان خیانت کرده! اما سرمای آن شب مجبورش کرد که کل مسیر را راه رفت تا با چشم گریه به خانه رسید.
@Mohamadrezahadadpour
داود که آن زمان حدودا یازده سالش بود و هر از گاهی در خلوتش جلوی آینه میایستاد و برای خودش با خودکار سیاه، خط ریش میکشید تا اندکی شبیه چهره محاسن دار آسیدهاشم همسایهشان بشود، با شنیدن صدای در، یادش رفت خودکار روی صورتش را پاک کند و همانطور به پشت در رفت.
هاجر تا چشمش به داود افتاد، یک لحظه جا خورد و گریهاش یادش رفت. اما داود که متوجهِ سوتیاش نبود، تا چشمان پف کرده و صورت غمبار هاجر را دید، پرسید: «چی شده آبجی؟ منصورت زدتت؟ آره؟ دست روت بلند کرده؟»
هاجر که خداییش نمیدانست از قیافه خودکاری شده داود بخندد یا دلواپس منصور باشد، همان طور که وارد خانه شد، گفت: «نه! برو کنار ببینم. کو مامان؟ کو بابا؟»
داود را پس زد و وارد خانه شد. تا به اتاق رسید، رفت سراغ تلفن. اوس مرتضی که رسم داشت لقمه آخرِ شامش را باچایی میخورد و همان طور که روی بالشتش لم میداد، با نوار مرحوم آقای کافی خوابش میبُرد، آن شب هم خواب بود و متوجه چیزی نبود. اما نیره خانم تا دید هاجر مستقیم سراغ تلفن رفته، نگران شد و گفت: «چی شده دختر؟ کو شوهرت؟»
هاجر جواب نیرهخانم نداد و شمارهی خانه طاوسخانم را گرفت. طاوسخانم با زنگ سوم یا چهارم گوشی را برداشت.
-الو. سلام مادر. خوبین؟
-هاجر تویی؟ سلام. نه! چه خوبی؟
-خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ چرا منصور نیومد دنبالم؟
-مگه خبر نداری دختر؟
-نه! تو رو خدا بگین چی شده؟
داود و نیره خانم میدیدند که لحظهبهلحظه چشمان هاجر بازتر میشود و رنگ از رخسارش میپرد. تا اینکه گوشی را زمین گذاشت و نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد. صدای گریه و زاری هاجر از بس بلند بود، اوسمرتضی هم از خواب پرید.
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیرهخانم و هاجر به کلانتری رفتند. گفته بودند منصور آنجاست. وقتی آنها رسیدند، دیدند عزتخان و دو تا برادر کوچکتر منصور هم آنجا هستند.
-سلام عزت خان!
-سلام اوستا. شما چرا تو زحمت افتادین؟
-این چه حرفیه؟ چی شده؟ چی میگن؟
ادامه 👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
اگر خانه محمد و اینها را مرکز جهرم بدانیم، جهرم به دو بخش شش محله این طرف(طرف خانه محمد و اینها) و شش محله آن طرف تقسیم میشود. منتهی الیه شش محله آن طرف، یک محله قدیمی و بزرگ به نام محله کوشکک است که در یکی از خانه های ساده و قدیمی و باصفایش دختری به نام صفیه خانم بود که در آن روزها از برادرش میلاد پرستاری میکرد.
در یکی از روزها صفیه خانم روبروی تلوزیون نشسته و در حال خُرد کردن هویج برای میلاد بود که مادرش وارد هال شد و گفت: «حاج عمو گفته پسره خوبیه. میگفت پسر خیلی باهوشیه. میگفت یه روز که پسره داشته از شمال برمیگشته و حاج عمو از قم سوار اتوبوس شده بوده، کنار همین بنده خدا نشسته بوده و از قم تا جهرم با هم حرف میزدند. میگفت خیلی خوش مجلس و مودبه.»
صفیه خانم که کم کم خرد کردن هویجش تموم شده بود از سر جایش بلند شد و همین طور که به طرف اتاق میلاد میرفت با شرم و حیای خاصی گفت: «من خیلی تو فکرِ ازدواج با طلبه نبودم.»
مادرش که داشت هال را جمع و جور میکرد جواب داد: «عصر مامانش میخواد بیاد. بذار ببینیم چطور مردمونی هستند؟»
صفیه هویج های خرد شده را به میلاد میداد که همان لحظه آیفن خانه به صدا درآمد. به مادر صفیه که به واسطه پسر بزرگش مادر میثم میگفتند، پشت آیفن رفت و دکمه بازشدن در را زد. چند لحظه بعد خواهر صفیه به نام مطهره وارد شد. مطهره که حداقل بیست سال از صفیه بزرگتر بود سلام کرد و به اتاقی که میلاد و صفیه بودند رفت. چادرش را درآورد و همان جا آویزان کرد. بالای سر میلاد رفت و دستی به سر میلاد کشید و از صفیه پرسید: «چطوره؟»
صفیه گفت: «خدا را شکر دیگه تشنج نکرده. اگه قرصاش بخوره، تشنج نمیکنه.»
مطهره گفت: «همه اونایی که ضربه مغزی شدند یک دوره همین طوری دارند. اگه همکاری کنن، رد میکنن و درست میشه.»
عصر شد. حوالی ساعت چهار و نیم، مادر محمد و جمیله در خانه مادر میثم نشسته بودند و جمیله اندر کمالات محمد سخن میگفت: «داداشم ماشاءالله درسش خوبه. با اینکه مجبور نبود اما به خاطر علاقه زیادی که به درس حوزه داشت، رفت بابل درس خوند و جهشی خوند و سه پایه را در کمتر از دو سال خوند. بچه مستقلی هم هست. با اینکه شهریه حوزه خیلی کم هست اما اصلا پول از بابام نمیگره و حتی گاهی به کار بنایی هم رفته.»
مادر محمد گفت: «با اینکه تک پسر هست، لوس بارش نیاوردم. در شالیزار مرودشت کار کرده. داروخانه کار کرده. مرکز فرهنگی کار کرده. حتی چندین سال کمک کار باباش بوده و جوشکاری رو کامل بلده. علاقه خیلی زیادی به مطالعه داره. حتی یه بار برام از شمال زنگ زد و ازم اجازه گرفت که سه روز روزه استیجاری بگیره و با پولش فرهنگ لغت بخره.»
جمیله ادامه داد: «مدیریتش هم خوبه. مامان و آقاجونم که از مکه اومده بودند، جاتون خالی، همه اقوام و همسایه ها دعوت بودند. داداشم خیلی زحمت کشید و خیلی از کارا به دوش داداشم بود و مجلس رو جمع و جور کرد.»
مطهره که در جلسه حضور داشت پرسید: «سربازی هم رفته؟»
مادر محمد جواب داد: «سال اول حوزه که بود رفت کارت معافیتش گرفت. چون باباش سن و سالش از شصت سال بالاتر بود محمد میتونست کفالت بگیره.»
مادر میثم پرسید: «میخوان جهرم زندگی کنن؟»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
داروین، همان کسی که تراشه پیام را با آن کیفیتی که گفتم از دندانش با یک نخ نامرئی در مسیر معدهاش مخفی کرده بود و به جس رساند، در سلول جدیدی که برایش تعیین کرده بودند به سر میبُرد. چندان میلی به خوردن همان اندک جیره اش نشان نمیداد و در سلولش یا خوابیده بود و یا در همان فضای کوچک ورزش میکرد.
چیزی که از اول باید فکرش را میکرد اما به هر دلیلی حسابش را نکرده بودند، سدّی به نام آدام بود. سدی که اگر پایش میرسید، حتی به خودش هم رحم نمیکرد چه برسد به کسی که باعث شده برای نخستین بار، جس به او بفهماند که برو بیرون تا من با این زندانی راحت صحبت کنم! سدی که در روز عادی حساب پشه های نر و ماده آنجا را داشت و چه برید به الان که فضولیاش هم تحریک شده و میداند که خبرهایی هست و جس دارد یواشکی کاری میکند که فعلا قرار نیست او سر در بیاورد.
داروین و داروین گَردانها شاید حساب این را نکرده بودند. بخاطر همین...
یک شب گذشت و فردای آن شب، نیمه های شب آدام ابتدا دستور داد که صندلی مرگ را آماده کنند. سپس از غیبت جس استفاده کرد و دستور داد که دوربین سلول داروین را روی یک ساعت پیش از ورودش به آنجا متوقف کنند تا از آن ثانیه تا هر وقت که آدام صلاح میداند و کارش با داروین تمام میشود، فقط روی یک صحنه زوم شده باشد.
لحظه ورود فرا رسید و آدام با چهار مامور زندان وارد سلول یک وجبیِ داروین شدند. تا وارد شدند، حتی اجازه ندادند که داروین بیدار شود. همان طور که خواب بود، کیسه به سرش کشیدند و با دست و پای بسته او را به طرف اتاق آخر(یا همان اتاق مرگ) بردند. اتاقی در پنجاه متر زیر زمین که فقط با آسانسور، سه چهار دقیقه رفتن به آنجا طول میکشد.
داروین را وسط اتاق نگه داشتند. آدام کیسه را از روی سر و صورت داروین کشید. داروین چشمش به آن همه نور عادت نداشت. وقتی کمی چشمش بهتر شد، آدام را روبرویش دید. یکی از سربازها محکم به پشت زانوی داروین کوبید و او با زانو و درد به زمین نشست. آدام بالای سرش آمد و دست راستش را روی سر داروین گذاشت و دست چپش را به حالت دعا گرفت و شروع به خواندن دعا کرد.
[ای روحالقدس، ممنونم که در من بهسر میبری و مرا پيوسته هدايت مینمايی. ممنونم که مرا کمک و پشتيبانی میکنی تا در ایمان و اعتماد به عیسی مسیحِ خداوند و واقعيت گام بردارم. اکنون وقت آن رسیده که یکی از گمراهان که نور تو را نپذیرفت و برای شناختت تلاش نکرد و همه عمرش را صَرفِ آلودگی ها کرد، از این دنیا کم شود و جهان را از وجود ناپاکش تمیز کنیم. به نام پدر و پسر و روح القدس این عمل مومنانه را از ما بپذیر که تو بر احوال ما دانایی!]
داروین دقیق تر به همه اطرافش نگاه کرد. دید یک صندلی مرگ و دو سطل بزرگ کثیف و آهنین کنارش گذاشته شده و سه چهار عدد سیم از اطرافش با صندلی آویزان است. سرش را به سمت چپ چرخاند و دید یک میز بزرگ که روی آن انواع آمپولهای زهرآگین و رنگارنگ هست، در آن نزدیکی وجود دارد. فضا اینقدر مخوف و جدی بود که داروین برای یک لحظه احساس کرد که کار تمام است و تا لحظاتی دیگر به درناکترین روش، دنیا را ترک میکند.
[خداوندا، از تو میخواهم که در این لحظه مرا از روح القدس خود پُر نموده و مرا به تمام حقیقت رهبری کنی. دعا میکنم که مرا محافظت کامل نمایی و میخواهم که مرا از کافران و ملحدان دور و از گزند آنان محافظتم کنی. اکنون وقت آن رسیده که...]
داروین که داشت عصبی میشد با صدای بلند و عصبانیت گفت: «چته روانی؟ چیکار دارین میکنین؟ جزای من مرگ نیست. هنوز دادگاه من برقرار نشده. اووووی ... با تو ام ... چرا داری دعای اعدام میخونی؟ با تو ام ...]
[اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم...]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
[تنهایی نه به معنای فقدان دیگران، بلکه به معنای گم شدن در خود، و دیدن دنیای خالی از انعکاس است. فریدریش نیچه]
با سختگیری های منوچهر در ساعت مطالعه اجباری و دور شدن صالح از محمد و ترک او در زمان مباحثه، نوعی تنهایی به سراغ محمد آمد. تصمیم گرفت یک شب پس از ساعت مطالعه و شام، به کتابخانه برود و درست و حسابی فکر کند و مشکلاتش را بنویسد.
وقتی خوب فکر کرد، دید باید به فکر هم مباحثهای خوب باشد. اما مگر پیدا میشد؟ پیدا کردن هم مباحثهای خوب در وسط سال تحصیلی، مثل پیدا کردن خانه اجارهای خوب وسط چله زمستان است. دوره افتاد بلکه رویش را زمین نندازند و بتواند به یکی از گروهها ملحق بشود و مباحثه کند.
سراغ گروه حسن و ساداتی رفت. میگفتند حسن، اغلب وقتش را به حفظ قرآن اختصاص داده. چون زیادی باهوش بود و وقتش را به جبرئیل هم نمیداد، ترجیح میداد در ساعت مباحثه، خودش یک بار از روی متن هر دو کتاب بخواند و ترجمه کند و توضیح بدهد و ساداتی فقط گوش بدهد و تمام بشود و بروند.
با این که روش مباحثه درست و اصولی این نیست. روشش این است که هر دو مقداری از درس را که میخواهند مباحثه کنند به اندازه کافی مطالعه کنند. سپس روبروی هم بنشینند و قرعه بیندازند. به نام هر کس که افتاد، شروع کند و مثل استاد، درس را یک دور برای هم بحثش به صورت حفظ بگوید. سپس سراغ متن کتاب بروند و شروع کند و یک دور کلمه به کلمه توضیح بدهد و طرف مقابلش هم مو از ماست بکشد. یعنی چه؟ یعنی هر سوال ریز و درشتی که به ذهنش میآمد باید علیه کسی که توضیح میدهد مطرح کند و او هم پاسخ بدهد.
خب روشی که حسن و ساداتی داشتند، فورمالیته بود. چرا؟ چون حسن آقا خیلی هوشش خوب بود و حوصله توضیح اضافه نداشت. بلکه از آن بدتر، معتقد بود که وقتش باارزشتر از آن است که به مباحثه سپری بشود و باید برود سراغ حفظ قرآن وگرنه برکت آن روز را از دست میدهد!
محمد رفت سراغ میثم و ابوذر. دید ابوذر اصلاً توضیح نمیدهد. فقط کتاب را باز کرده و از روی متن کتاب، کلمه به کلمه میخواند و توضیح میدهد و جلو میرود. میثم هم در حال و هوای خودش است و زیر لب، یک شور ترکیبی بین اشعار سید ذاکر و عبدالرضاهلالی (که آن سالها تازه معروف شده بود) گرفته و اینقدر در حال و هوایش غرق است، که هم زمان وسط مباحثه، هم زیر لب زمزمه میکند و هم زانویش را تندتند میلرزاند. ابوذر هم هر از گاهی سرش را بالا میآورد و میپرسید: میگیری چی میگم؟
میثم هم وسط زمزمه و شور آرامی که با شعر [عقل از سر من پریده و دیوونگی جا گرفته، حرف اگر داری با خدا بزن، عقلمو خدا گرفته] گرفته بود قطعش میکرد و میگفت: آره آقا ... اینجاها آسونه ... بگو دنبالشو...
محمد دلش پیش ابوذر بود و دلش میخواست با او مباحثه کند. چون پسر اهل مطالعه و باپشتکاری بود. حاشیه هم نداشت. ولی از نظر محمد، دچار میثم شده که حتی در خواب و بیداری، حمام و راهرو، مباحثه و مطالعه، آخرین شورهای مداحان معروف و غیرمعروف را زیر لب زمزمه میکرد. این کارش خیلی رو مخ بود و محمد نمیتوانست تحمل کند که وسط بحث و درگیری علمی، یکی مرتب زانو و دست راستش را تکان بدهد و در حال و هوای دیگری باشد. انگار در وسط هیئت نشسته و دارد شور میخواند. دید نخیر! دستش به ابوذر نمیرسد و باید از روی جنازه میثم رد بشود تا به ابوذر برسد. از خیرش گذشت.
رسید به منوچهر و میرعلی. منوچ که معرف حضور انورتان هست. اصلاً احساس مسئولیت میکرد که وقتی محمد در حال مطالعه است، بیاید و آرام از کنار دست محمد رد بشود و ببیند چه کتابی میخواند؟ حتی وقتی محمد در یک گوشه از کتابخانه نشسته بود و مطالعه میکرد، نمیدانم چه حکمتی بود که منوچ دقیقاً در همان لحظه به کتابی که در قفسه پشت سر محمد بود احتیاج پیدا میکرد!
محمد دید نخیر! منجر به جنگ اعصاب میشود. آن هم اگر به فرض محال، منوچ قبول کند که محمد به تیم مباحثه آنها بپیوندد.
اما آنچه منوچ فکرش را نمیکرد و محاسباتش را به هم زد، اخلاق کریمانه و محبتی بود که میرعلی به همه داشت. میرعلی وقتی دید محمد نزدیکشان شد اما به دو سه متری آنها که رسید، پشیمان شد و میخواست برگردد، فوراً مباحثه را قطع کرد و پرسید: حدادجان! کاری داشتی؟
محمد هم برگشت و جلوتر رفت و در حالی که تلاش میکرد به قیافه جدی منوچ نگاه نکند تا تو ذوقش نخورد، نزدیکتر شد و سلام کرد و کنارشان نشست و گفت: میشه با شما مباحثه کنم؟ صالح چند وقته کار داره، به خاطر همین نمیخوام از مباحثه عقب بمونم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
بدترین اتفاق که همه از آن میترسیدند الا منافقین افتاد و پیامبر با زهر جفای یهود به شهادت رسید.
در ایام شهادت پیامبر، همه از جمله پدر فاطمه در سپاه اسامه بودند. چرا که شنیده بودند که پیامبر امر کرده و فرموده بودند که «خدا نیامرزد کسی را که به سپاه اسامه نپیوندد و در مدینه بماند!»
پدر فاطمه که «حُزام» نام داشت وقتی خبر شهادت پیامبر به سپاه رسید و با برگشتن «اُسامه» به مدینه لشکر را از هم پاشیده دید به خانه برگشت. بسیار ناراحت بود و غصه میخورد.
همسرش که بانوی فاضله و از شعرای معروف بود و سالها شاگردی برادر شوهرش (برادر حزام وقتی شعر میگفت الواح اشعارش را از دیوار کعبه آویزان میکردند و همیشه و هر سال در مسابقات سالانه شُعرا و اُدبا جزو هفت نفر شاعر برگزیده کل عرب معرفی میشد) کرده بود «ثمامه» نام داشت.
بانویی زیبا و اهل علم و فرهنگ که نمونه آن در دوران قبل از اسلام بسیار غریب و نادر بود. همه میگفتند که فاطمه، معجون رشادت و شجاعت و دلیری حزام و علم دوستی و ادیب بودن و فرزانگی و جمال ثمامه است.
وقتی حزام به خانه برگشت، کنار چاه وسط خانه نشست و شروع به شستن سر و گردن خود کرد. ثمامه با شربتی از عسل و حوله رفت و کنار حزام نشست.
-تسلیت میگم. خبر خیلی بد و ناگواری بود.
+ اینقدر بد بود که... باید میدیدی وقتی خبر شهادت پیامبر به اردوی سپاه رسید، در کمتر از چند ساعت، کل سپاه از هم پاشید و اُسامه مانند گاو نُه من شیر به مدینه برگشت. هرچه بهش وصیت پیامبر رو گوشزد کردیم، نشد و نشنید. انگار نه انگار که باید آخرین حلقه یهود که حمله به امپراتوری روم و فتح اورشلیم و سرزمین مقدس بود رو تمام میکردیم و برمیگشتیم.
-خب حالا اسامه چه کرد؟ برگشت چه کار کنه؟ چه کاری واجبی داشت؟
+ اگه بهت بگم چی شد و چیکار کرد، باید دوتامون بشینیم و تا شب گریه کنیم و به سر و صورتمون بزنیم!
-چطور؟!
+ نگو مثل اینکه قبل از برگشتن لشکر و حتی بهتره بگم قبل از دفن پیامبر، یه عده در سقیفه جمع میشن و برای جانشینی پیامبر تصمیم میگیرن!
-آره. اینو میدونم. که شروع به مقایسه بین علی و ابوبکر میکنن! میگن ابوبکر سن و سال داره، پخته است، ریش سفیده، اهل بگو بخند نیست و خیلی جدّیه، وضعش خوبه و طلاسازی داشته، پدرزن پیامبرم هست و از همه مهمتر اینکه با اینکه در بعضی جنگها حضور داشته اما حتی خون یک نفر گردنش نیست و کسی نمیتونه ادعا کنه که ابوبکر زد بابا و شوهر و بچه و کس و کارش را کشت!!
+ حالا همونا شروع میکنن و درباره علی علیه السلام حرف میزنن و تو اون جلسه میگن؛ جوانه، هنوز مو و محاسنش به اندازه کافی سفید نشده، اهل شوخی و بگو بخنده، وضعش خیلی خوب نیست و حتی نتونسته زندگی مفرح و بی دغدغهای برای زن و بچههاش فراهم کنه و حتی اگر افطار سه روزش را به فقیر بده، دیگه به جز نمک، چیز دیگهای در خانه نداره و حتی گفتن که خون خیلیها گردنش هست و اقوام و کس و کار خیلی از بزرگان عرب که ادعاشون میشد، به زمین گرم کوبونده و کشته.
-خب یعنی نهایتاً و بدون رقیب مثلاً، ابوبکر انتخاب شد. خب؟ اسامه کجای کاره؟
+ از این دردم میگیره که وقتی اسامه خبرِ به خلافت رسیدن ابوبکر را میشنوه، چون غدیرو یادش بوده و سفارشات پیامبر در ذهنش مانده بوده تصمیم میگیره که فوراً به مدینه برگرده و مخالفت کنه و حتی اگه لازم باشه سر ابوبکر را قطع کنه و روی سینهاش بزاره.
-خب؟! چی شد؟ چه کرد؟
ادامه... 👇