هدایت شده از آرایـــarrayــه⁴⁸²
_دوساله که بی روح ترین پاییز های
عمرمو سپری میکنم ..
دلم دَم از گذشته ها میزنه
دست من نیست که ،
بهشتی بودنِ خاطرات قدیم . .؛
فصل انار و درختچه هایی که با
بیشترشون همسن بودم
زغال همیشه به راه و
جوی رَوون آب و لیمونادی
که توش غلط میخورد ،
با طنین صدای شلپ شلپ .
همون آبی که همیشه
از شدت بُرَّنده بودنش ،
دردِ خشکی دست و پاهام بود .
سیخ سیخی انارک های نو پا
که لباس هامو به درد لاعلاج
نخکش شدگی مبتلا میکرد.!
هنوز دلتنگ دیدن و چیدن
جعبه جعبه ی همان انار های ترکیده ام.
ازجنس همان چیدن ها که
فقط تماشا میکردم و
به جون خریدنِ خطر ِ
زخم و زیلی شدن را نمیپذیرفتم.
یادم نخواهد رفت..
مخفی گاه آجریم در دور
دست ترین نقطه ممکن درست
زیر پیر ترین انار بن .
خونه جنگلی آجریِ نامرئی ام
هم در تنگنای خیالم اسم داشت!
اسمش «کپه یخمکی» بود
اما نه به منظور سرما ،
به منظور کوهی یخی ای
که نصف بیشترش زیر
آب تنفس میکند
من هم خونه ی جنگلیم را
نصف با خیال آب بندی کرده بودم
و ماجرا همین نبود
در کنج تپه ای از
کپه یخمکی مخیلاتم
گنجی خوابیده و بی صدا آرام گرفته!
«عروسکی با یک نامه :)»
عروسکی که برای نماد بزرگی و
رها شدنم از کودکی دفن کرده بودم!
تا به عالم بفهمانام که انسان های پیشینشان چقدر مقتدر و مستقل بودند.
خلاصهِ خیالِ کودکی هایم
همیشه به شیرینی انار ها میماند. :)!🌱
«حتی با وجود نبود باغِ جادویی انار» :)❤️🩹
#مخیلات_دِل
#کنجخاطرات
#آیهسادات
@array_400