داستان آشنایی واقعی ما این جوری بود که اولین باری که پامو گذاشتم تو موسسه
قُل آبیمو پیدا کردم 🦕👐🏻
هیچ سناریو ای نمیتونم بگم ، بهت اسم آلا میاد ولی احتمالا تو دنیای موازی میومدی به خوابم و میگفتی من در آینده یکی از اون بهترینننن دوستات میشم . . ، 🫂👀
هیچ وقت اینو نگفتم ولی اون روز تو اعتکاف که دستای همو گرفته بودیم یکی از قشنگ ترین لحظه ها بود :))🤝🏻
*— برات عروسک گوئن میخریدم🗿—
[ تو عقب نیستی ! فقط یه کم خسته شدی ، یه کوچولو استراحت کن🦦🌿 ]
—
- به جز آغوش ِتو هرگز برایم نوشدارو نیست
نهنگی خسته میفهمد ، نوازشهای ساحل را..
—
—صد و بیست و هشت عزیزم—
باهم تو مدرسه آشنا میشدیم اسمت رها بود و سر یه پروژه ای که باهم باید انجام میدادیم صمیمی میشدیم و تو باهام راجب اونی که دوسش داری درد و دل میکردی ، باهم قدم میزدیم تو کوچه ها و کروسان و شیرکاکائو میخوردیم.🪵🌾
*— کافه مهمونت میکردم ☕️—
[ بعضی وقتا اتفاقای بزرگ ، نیازمند یه جرقه کوچیکن☁️]
—
- دلم میخواهدت اما چه باید کرد؟ یک دختر ،
نمیگوید که چشمانم شما را در نظر دارد..
—
—ابــــری عـزیــــزم—