💫وقــــتي
کسی تو را می رنجاند
ناراحت نشو !
چون این قانون طبیعت است!
درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد
بیشترین سنگ ها را می خورد💝
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_پانزدهم✍ مهمانی شیطان 🌷چند ل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_پانزدهم✍ مهمانی شیطان 🌷چند ل
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_شانزدهم✍ معنای امل
🌷دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
🌷– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …
🌷– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
🌷حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
✍ادامه دارد......
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_شانزدهم✍ معنای امل 🌷دیگه نمی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_هفدهم✍از منبر بیا پایین
🌷چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود …
– اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ …
🌷– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم …
با عصبانیت اومد سمتم …
– پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ …
🌷دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …
– من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…
محکم خوابوند توی گوشم …
– همون موقع چی مریم مقدس؟ …
🌷صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد …
– به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …
🌷هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم …
– من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها …
این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین …
🌷– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم …
این رو گفت از خونه زد بیرون …
✍ادامه دارد......
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_هفدهم✍از منبر بیا پایین 🌷چند لحظه
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
قسمت_هجدهم✍ دل شکسته
🌷دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …
🌷باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم …
و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …
🌷با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم
– خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …
🌷خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …
کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …
🌷به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم …
✍ادامه دارد......
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
📗کتاب صوتی #خار_و_میخک اثر شهید یحیی سنوار قسمت 5⃣ #داستان_صوتی لینک کانال ارتباط با خدا👇👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part06_خار و میخک.mp3
9.05M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر شهید یحیی سنوار
قسمت 6⃣
#داستان_صوتی
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۲) #انتشارات_عهدمانا آنها پرسیدند : « چه عیبی دارد ؟! ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۲) #انتشارات_عهدمانا آنها پرسیدند : « چه عیبی دارد ؟! ما
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۶۳)
#انتشارات_عهدمانا
مردی به نام کعب الاحبار که یهودی زاده بود گفت : « بله ، هیچ اشکالی ندارد. »
ابوذر با عصبانیت گفت : « ای یهودی زاده ! آیا تو دین را به ما یاد می دهی ؟ »
عثمان او را فراخواند و گفت : « اعتراض های تو به من و یاران من بیش از اندازه شده و از این به بعد حق ماندن در مدینه را نداری و باید به شام بروی . »
به این صورت ابوذر به شام که تحت فرمانروایی معاویه بود تبعید شد. او در شام نیز از روش انتقادی خود دست برنداشت و افشاگری و ایستادن در برابر ستم را روش و سیره و سفارش پیامبر اسلام می دانست و از آن به امربه معروف و نهی از منکر یاد می کرد که در قرآن بدان سفارش شده است . تا اینکه معاویه از عثمان خواست او را به مدینه بازگرداند . در مدینه باز ابوذر به کار خود ادامه داد تا اینکه یک روز در جمع عثمان و یارانش ، خطاب به او گفت : « تو باید بیت المال را در راه درست هزینه می کردی و به دست بندگان خدا می رساندی ، امّا من از رسول خدا شنیدم که فرمود هرگاه دودمان عاص ، به سی نفر برسد ، مال خدا را از آن خود می دانند و بندگان خدا را غلام خود می شمارند. »
عثمان از حاضران ، درستی گفتهٔ ابوذر را پرسید ، آنها گفتند ما چنین مطلبی را نشنیده ایم ، اما ابوذر گفت : « من دروغ نمی گویم ؛ می خواهی باور کن و می خواهی نکن . »
عثمان کسی را به سراغ علی فرستاد . وقتی علی وارد شد ، عثمان موضوع را با او در میان گذاشت و گفت : « آیا تو چنین مطلبی را از قول پیامبر شنیده ای ؟ »
علی گفت : « قرابت من با پیامبر ، دلیل نمی شود که هر چه او گفته من شنیده باشم ، اما این را می دانم که ابوذر راست می گوید ؛ چرا که پیامبر دربارهٔ او به من فرمود : ابوذر یکی از راست گوترین مردم دنیاست. »
عثمان که نمی توانست ابوذر و انتقادهایش را تحمّل کند ، او را فتنه گری نامید که قصد سرنگونی حکومتش را دارد ؛ بنابراین ابوذر را به صحرای ربذه تبعید کرد . عثمان دستور داد که هیچ کس حق ندارد با ابوذر سخن بگوید یا برای بدرقهٔ او برود و مروان بن حکم را مراقب اجرای این حکم کرد.
ادامه دارد...
لینک کانال ارتباط با خدا👇👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @artdatbahoda🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
💯 ارتــبـاط بــاخــدا
💯
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 #قسمت_چهارم 4 ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مجموعه شنیدنی:
✳️ «آشتی با امام عصر(عج)»
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
✅👈 قسمت 01
✅👈 قسمت 02
✅👈 قسمت 03
✅👈 قسمت 04
✅👈 قسمت 05
✅👈 قسمت 06
✅👈 قسمت 07
✅👈 قسمت 08
✅👈 قسمت 09
✅👈 قسمت 10
✅👈 قسمت 11
✅👈 قسمت 12
✅👈 قسمت 13
✅👈 قسمت 14
✅👈 قسمت 15
✅👈 قسمت 16
✅👈 قسمت 17
✅👈 قسمت 18
✅👈 قسمت 19
✅👈 قسمت 20
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🍃🌸🍃🌻🍃🌸🍃
@artdatbahoda