ارژنگ
تو را در جامهای از رویا دیده بودم..
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش!
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره..
تو را در قلهای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمدهای تا بمانی، یا قصد رفتن داری
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم،
پریشان از آنچه بین ما گذشت.
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد.
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را
تو دور می شدی وشال بیتاب من در دست نسیم میرقصید
تو دور میشدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد..
- امیرعلی نبویان
ارژنگ
دلم یک حس تازه میخواهد.
یک دلخوشی بندانگشتی. یک پاییز میان تابستان. مثل حس سبکی بعد از گریه، یا ذوق کودکی دبستانی برای خریدن وسایل مدرسه، یا لذت خیس شدن زیر باران در حیاط مدرسه به بهانه آبخوری، یا حال خوش قرارهای بعد از مدرسه در کوچه، یا حس شیرین بوسه مادر بعد از دیدن اولین بیست دیکتهمان، یا شارژ شدن بعد از گفتن جمله " به تو افتخار میکنم " پدر، یا انتظار کشیدن برای آخرهفته و قصههای شیرین مادربزرگ، یا جنب و جوشهای کودکانهمان برای درست کردن آدمبرفی در حیاط پدربزرگ..
اینها همان هوای تازهاند که در شلوغیهای بزرگسالی تبدیل شدهاند به خاطرههایی که هر از گاهی عجیب دلم بهانهشان را میگیرد..
- ناهید آقاطبا