eitaa logo
«السابقون الشهادت»
727 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮 بزودی شرح و بررسی کتاب «آن سوی مرگ» از زبان استاد مصطفی امینی خواه کتابی جذاب با اتفاقات واقعی که شهید سلیمانی آن را مطالعه نموده و مطالعه آن را به فرزندانش توصیه می‌کند. @asabeghoon_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۰۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ گلوله‌های خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره عراقی ها، خاکریز جدید را که دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده خاطر دنبال راهی بود که از میان آتش نجات یابد. چند دقیقه بعد باز صدای بیسیم بلند شد حمید حمیدمهدی. - حمید بگوشم. - آقاجان چند تانک عراقی از پشت سرمان دارند به پل نزدیک می‌شوند. - بله آنها را می‌بینم. - همین‌ها هستند؟ - نه چند کامیون عراقی هم دارند به سمت پل می‌آیند. - کامیون؟ - بله. مملو از نیرو هستند. چند دقیقه از مکالمه نگذشته بود که صدای عبدالمحمد قطع شد و صدای رگبار تمام اطراف پل را فرا گرفت. حمید هرچه صدا زد: محمد محمد جواب بده، جوابی نشنید. در دلش آشوب شده بود و نگران عبدالمحمد. حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای مهربان شیر قرارگاه نصرت در بیسیم بلند شد: حمید حمید کجایی؟ - هستم تو کجایی؟ - داشتم با رگبار مسلسل خدمت مهمان هایمان می‌رسیدم. - جایت را نفهمند. - نه تند و تند جایم را عوض می‌کنم. - حمید در گوشی صدای رجزهای عبدالمحمد را می‌شنید که برای او می‌خواند: هیهات من الذله. امیری حسین و نعم امیری. با دیدن این صحنه حمید آرام برای مظلومیت بچه‌ها و عبدالمحمد گریه کرد و خدا را طلب کرد آنها را دشمن شاد نکند. عراقی‌ها آرام آرام جلوتر می‌آمدند و عبدالمحمد تمام توانش این بود که در جلو آمدن آنها تاخیری بیندازد. از کل گردان تنها چند نفر مانده بود که مثل پروانه دور شمع عبدالمحمد می‌چرخیدند. هیچ کس نمی‌دانست که چه اتفاقی می‌افتد. تمام وجود عبدالمحمد توکل و توسل شده بود. حمید دیگر کمتر به مهدی بیسیم می‌زد. تمام هوش و حواسش پیش عبدالمحمد بود که سمج ایستاده بود و رجز می‌خواند. حمید خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: حواست را به کانال بده عبدالمحمد به دو نفر از بچه‌های آر پی جی زن اشاره کرد که به سمت کانال بروند. آنها وقتی کنار کانال رسیدند براحتی تانک‌های عراقی را از نزدیک می‌دیدند و می‌توانستند آنها را بزنند. صدای عبدالمحمد بلند شد که شروع کنید امانشان ندهید. اولین موشک آر پی جی رها شد و تانک عراقی در یک آن به آتش کشیده شد. صدای تکبیر عبدالمحمد بلند شد و حمید هم مثل او فریاد الله اکبر سر داد. او در حالی که شیفته عبدالمحمد شده بود گفت: آقا جان! تانک‌ها پخش شدند.امان شان ندهید. حمید هم پشت سر هم فریاد یا علی، یا زهرا، یا قمربنی هاشم سر می‌داد. صدای یکی از بچه‌های گردان بلند شد که به زبان آذری گفت: برادر حمید یک تانک عراقی روی جاده آمده است. حمید صدا زد: عبدالمحمد تانک. تانک روی جاده. بزنید آن را. او زده شود جاده بسته می‌شود.امانش ندهید. آر پی جی زن با نهیب حمید بلند شد و در حالی که سریع موشک گذاری کرد با فریاد یا حسین شلیک کرد ولی موشک به خطا رفت. حمید صدا زد سریع برگرد پشت سیل بند عجله کن. عبدالمحمد که داشت خوب حرکت تانک‌ها را نگاه می‌کرد فریاد زد: یک نفر دیگر بلند شود و شلیک کند. چند دقیقه گذشت که صدای هلی کوپترها بلند شد. عبدالمحمد رو به آسمان ایستاد و دنبال هلی کوپترها می‌گشت که ناگهان دید پنج هلی کوپتر از سمت جاده نشوه دارند به سمت آنها می‌آیند. او صدا زد حمید! عراقی‌ها می‌خواهند در پناه هلی کوپترهای شان جلو بیایند چه کنیم؟ - پناه بگیرید الان این جا را جهنم می‌کنند. حمید و چند بسیجی پشت سیل بند پناه گرفتند که هلی کوپترهای عراقی بی رحمانه سیل بند را مورد هدف موشک هایشان قرار دادند. آن قدر تند و تند شلیک می‌کردند که زمین و زمان را بهم دوخته بودند. بوی خاک و باروت تمام اطراف پل را گرفته بود. نه حمید نه عبدالمحمد خسته نمی‌شدند و سعی می‌کردند فقط نگذارند پای عراقی‌ها به جزیره باز شود. حمید که پشت چند گونی دراز کشیده بود برای یک لحظه از جایش بلند شد و به سمت عبدالمحمد دوید و در کنارش شیرجه رفت و گفت: عبدالمحمد امان شان نده. موشک آر پی جی را بزن. الان می‌آیند روی جاده. عبدالمحمد دو سه آر پی جی شلیک کرد و بلافاصله تیرباری را که کنار سیل بند افتاده بود بلند کرد و گفت: الان درسی به هلی کوپترها بدهم که نفهمند از کجا آمده‌اند و چه کار می‌کنند. آسمان جزیره با رگبار تیربار عبدالمحمد محل ناامنی برای هلی کوپترها بود.آنها وقتی دیدند اوضاع خوب نیست از آن منطقه دور شدند تا مورد اصابت گلوله‌های تیربار عبدالمحمد قرار نگیرند. با رفتن هلی کوپترها، حمید صدا زد: خدا را شکر. رفتند رفتند. ـ عبدالمحمد هم با خنده گفت: گفتم که... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد هلی کوپترها این بار نوبت تانک‌های عراقی بود که در نزدیکی پل داشتند آماده‌ی شلیک می‌شدند. خوشحالی آنها کمی بیشتر طول نکشید که صدای مهیب شلیک تانک‌ها بلند شد. زمین و زمان را تکان می‌داد. عبدالمحمد کوتاه نمی‌آمد و همچنان رجز می‌خواند و می‌گفت: حمید نباید هیچ تانکی وارد جزیره شود. حمید از این همه دلاوری و قوت قلب، انگشت به دهان مانده بود. او عبدالمحمد را نمی‌شناخت ولی در این یک روز انگار عمری با او زندگی کرده است. آن قدر از بودن عبدالمحمد قوت می‌گرفت که دیگر هرگز به مهدی بیسیم نزد. لحظات داشت به کندی سپری می‌شدند. صدای بیسیم بگوش نمی‌رسید. حالا دیگر تنها حمید و عبدالمحمد و چند نفر دیگر مانده بودند. هر لحظه حلقه‌ی محاصره‌ی عراقی‌ها تنگ تر می‌شد ولی عبدالمحمد عین خیالش نبود. صدای نحس عراقی‌ها دیگر به راحتی بگوش بچه‌ها می‌رسید. هیچ کس فکر نمی‌کرد کار به این جا کشیده شود. عبدالمحمد هر لحظه یک گوشه‌ی سیل بند می‌ایستاد و شروع به شلیک کردن می‌کرد وسپس جایش را عوض می‌کرد. خستگی در او اصلاً راه نداشت. گوشش بدهکار صدای همهمه‌ی عراقی‌ها نبود. او داشت کار خودش را می‌کرد و حمید هم دست کمی از او نداشت. عبدالمحمد در حالی که در گوشه سیل بند داشت استراحت می‌کرد متوجه شد یکی از بچه‌ها پشت فرمان بلدورز غنیمتی رفته و می‌خواهد خاکریزی را بزند. تعجب کنان فریاد ماشاالله می‌توانی بزن بزن. را سر داد و او را تشویق می‌کرد. او می‌دانست اگر خاکریز زده شود دیگر پل شحیطاط حفظ خواهد شد و عراقی‌ها جلوتر نمی‌آیند. با تمام وجودش دعا می‌کرد که راننده زخمی یا شهید نشود. باران گلوله بود که در کنار بلدوزر روی زمین می‌نشست. حمید هم به زبان آذری فریاد زد: برادر عجله کن کوتاه نیا. زمان بدجور بر علیه آنها رقم می‌خورد. هیچکس هم نبود که به داد آنها برسد. جنازه‌های بچه‌ها پشت سیل بند افتاده بود. حتی نمی‌شد آنها را به عقب برد. حمید نگاهی از سر دلتنگی به شهدا کرد و فریاد زد: یا حسین ما ایستاده ایم. امید حمید و عبدالمحمد وقتی به ناامیدی تبدیل شد که صدای یا علی راننده بلدوزر بلند شد و او روی فرمان افتاد. صدایی از او نمی‌آمد و معلوم بود شهید شده است. عبدالمحمد صدا زد آقا حمید من هستم وتو و این چند نفر. این جا آخر خط است. آن قدر با غربت و مظلومیت حرف می‌زد که دل سنگ آب می‌شد. چند دقیقه بعد تانک‌های عراقی توانستند خودشان را به سیل بند برسانند و با قدرت تمام جزیره را به توپ بستند. صدای هلهله و کل زدن آنها دل حمید و عبدالمحمد را کباب می‌کرد. از آن طرف جزیره زیر آتش قرار گرفت و از این طرف باران خمپاره بود که مهمان این‌ها می‌شد. از مکالمه‌ی بیسیم‌های فرماندهان عراقی، خوب معلوم بود که عجله دارند سریع وارد جزیره شوند و کار را تمام کنند. گرد و غبار باروت و بوی تی ان تی حاصل از انفجارات انواع گلوله ها، آسمان را تیره و تار کرده بود و مانع نورافشانی خورشید می‌شد. - عبدالمحمد در زیر باران گلوله یادش آمد که وقتی از قایق‌ها پیاده شدن، رو به سید ناصر کرد و گفت: زیارت امام حسین یادت است؟ - مگر از یادم می‌رود؟ چه روزی بود. هنوز مست آن زیارت حرم هستم. - سیدناصر خدا وکیلی آن روز بگو چه خواستی از حضرت در کنار ضریح؟ راستش را بگو. - هیچی فقط زیارت و شفاعت را خواستم. - الان باید آنها را از امام بگیریم. - امیدوارم. عبدالمحمد انگاردلش خیلی برای سید تنگ شده بود. به حمید گفت به نظرت سید ناصر شهید شده است؟ - نه ان شاءالله زنده مانده است. - ولی دلم می‌گوید شهید شده. - چطور؟ - در سفر عراق دعا کرد کنار پل شحیطاط شهید شود. - عجب. خوش به حالش. - دعا کن من هم شهید شوم. - تو؟ - بله من هم مثل سیدناصر همین دعا را کردم. حمید آرام آرام اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. آن روز سید ناصر احساس می‌کرد که این آخرین لحظات با عبدالمحمد بودن است. با تمام وجود او را در آغوش گرفت و گفت: اگر رفتی یاد من باش. ما با هم روزهایی داشتیم. - شاید تو زودتر بروی. تو اگر رفتی مرا یاد کن. - اصلاً هر کس زودتر رفت. خوب است؟ - باشد. هر کس زودتر رفت. صدای حمید بلند شد که عبدالمحمد هلی کوپترها از پشت سر ما دارند هلی برن می‌کنند. راه دور زدن را نشانم بده. - حالا صبر کن. - ولی عراق تمام راههای ورود به پل را زیر آتش قرار داده است. - نگران نباش خدا هست. - عبدالمحمد آنها دارند از پشت سر و روبرویمان حلقه محاصره را تنگ می‌کنند. - گفتم که حمیدجان، کمی صبرکن. حواسم هست. عبدالمحمد چند نفری را که مانده بودند و می‌توانستند بجنگند صدا زد و گفت: هرکس از هلی کوپترها پیاده شد امانش ندهید. همه را به گلوله ببندید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دشمن عجله داشت سریع نیروهایش را پیاده کند تا براحتی وارد جزایر شود. بچه‌ها با کاشتن تیربار هرکس را که از هلی کوپتر پیاده می‌شد هدف قرار می‌دادند و به هیچ کس رحم نمی‌کردند. روز، روز آتش بود.صدای عبدالمحمد و حمید در میان آتش و گلوله گم شده بود. بچه‌ها با تمام وجود شلیک می‌کردند و عراقی‌ها هم بیکار ننشستند و جواب آتش بچه‌ها را با موشک‌های هلی کوپترها می‌دادند. عبدالمحمد رو به حمید کرد و گفت: چرا این قدر نیرو پیاده می‌کنند؟ انگار تمامی ندارند. همزمان با پیاده شدن نیروها، آتش پر حجم توپخانه روی پل شحیطاط شدت گرفت. او می‌دانست تمام این کارها برای این است که عبدالمحمد نتواند کاری کند و نیروها براحتی پیاده شوند. لحظه به لحظه به جلوتر آمدن عراقی‌ها افزوده می‌شد. عبدالمحمد صدا زد مهمات کم است سعی کنید رگبار نزنید. تک تیراندازی کنید تا دست مان خالی نماند. هنوز تا آمدن شب چند ساعتی مانده بود. ارتش یاس و ناامیدی همراه ارتش عراق بر دل بچه‌ها هجوم آورده بودند و صدای یا حسین عبدالمحمد آنها را تار و مار می‌کرد. حمید که صدایش در نمی‌آمد فریاد زد: عبدالمحمد اگر تا شب دوام بیاوریم، می‌توانیم فکری کنیم. - خدا بزرگ است. - صدای بیسیم بعد از مدت زیادی بلند شد حمید حمید مهدی. شنیدن صدای برادر چقدر روحیه حمید را بالا برد. او با این صدا روحیه می‌گرفت و سر پا می‌ایستاد و جان می‌گرفت. - حمید بگوشم. - عزیزم چه خبر؟ - مهمان‌ها دارند نزدیک می‌شوند. بساط مهمانی راه انداخته‌اند. بیا و ببین. - عجب. خیلی هستند؟ - خیلی؟ خیلی خیلی هستند. - شما چه می‌کنید؟ - اگر تا شب دوام بیاوریم امیدی هست. - حمیدجان ما تمام امیدمان به شماست. - هرچه خدا بخواهد. امیدتان به خدا باشد. ما که کسی نیستیم - باز تماس می‌گیرم. - یاعلی. در عقب میدان نبرد در آن لحظه، تیپ امام رضا(ع) به فرماندهی باقر قالیباف و تیپ قمر بنی هاشم به فرماندهی کریم نصر در حد وسط پاسگاه برزگر و پاسگاه خاتمی و سیل بند، عملیات خودشان را شروع کرده بودند. صدای محسن رضایی می‌آمد که می‌گفت: باقر به داد حمید برسید. - روی چشم آقا، دعا کنید. دارم تلاش می‌کنم. عبدالمحمد تا فرا رسیدن تاریکی شب تمام نیروهایش را به دو تیم دو نفره برای هدف‌های پروازی تقسیم کرد. حمید که داشت با تمام وجودش عبدالمحمد را نگاه می‌کرد می‌دید او مدام دست هایش را بهم می‌مالد و انتظار شب را می‌کشد. او برای این که روحیه‌ای به او داده باشد گفت: سرحالی آقا عبدالمحمد؟ - سرحال هستم مثل همیشه. کسی با شما باشد سرحال و قبراق است. - خدا بزرگ است. تمام توکل و امیدمان به خداست. خدا کند خبری از نیروها از محور طلائیه شود. خدا را چه دیدی شاید تا چند ساعت دیگه سر و کله شان پیدا شد. متاسفانه خبری از طلائیه نشد. طبق مکالمات فرماندهان در بیسیم عبدالمحمد شنید که یکی از محورها لو رفته و نیروها در آب و گل در حال درگیری هستند. دشمن اول غافلگیر شده بود ولی با آمدن هلی کوپترها و آتش توپخانه قدرت گرفت و به مقابله پرداخت. عراقی‌ها با هر چه دستشان می‌آمد، جزیره را به آتش کشیدند. آسمان پر از دود و خاکستر شده بود. راهی که قرار بود از آن طریق امکانات به بچه‌ها برسد قفل شده بود و امکان عبور نبود. تمام امیدهای عبدالمحمد بر باد رفته بود. احساس می‌کرد این جا هر کاری که می‌تواند باید انجام بدهد. از قرارگاه و محسن و علی هاشمی کاری برنمی آمد. یعنی امید آنها به بچه‌های جلو بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عاقبت شب از راه رسید و چادر سیاهش را سر کرد. اما دشمن دست از شلیک‌های بی امان اش بر نمی‌داشت. عبدالمحمد با آماده شدن نیروهایش در دل شب فرمان حرکت را صادر کرد و در میان آتش پر حجم دشمن در پشت کارخانه کاغذسازی مجنون که در نزدیکی پل بود موضع گرفتند تا دشمن را مشغول خودشان کنند و از رفتن به جزیره منصرف شوند. در یک آن، انگار ورق برگشت و صدای بیسیم بلند شد: حمید حمید مهدی. - حمید بگوشم. - مژده مژده. - چی شده؟ - یگان‌ها قفل را شکستند. - چه طور؟ - هر کدام دارند از محورهای شان وارد جزیره می‌شوند. - تو مطمئن هستی؟ - مطمئن باش. صددرصد. الان پدر بزرگ گفت. - خدا را شکر. خدا را شکر. خوش خبر باشی. آرامش باز به اردوگاه عبدالمحمد و حمید و چند نفر دیگر باقی مانده در کنار پل برگشت. عبدالمحمد روی زمین به سجده افتاد و شکر خدا می‌کرد. صدای گریه‌ی او همه را منقلب کرد. عبدالمحمد صدای امیدوار کننده‌ای از گوشی بیسیم اش می‌شنید. صدای علی هاشمی را خوب می‌شناخت که داشت با قالیباف و احمد کاظمی حرف می‌زد. یک مرتبه انگار عراقی‌ها همگی مرده بودند. خبری از پاتک‌های آنها نبود. عبدالمحمد با شنیدن این خبر، سریع تیربار دوشکای غنیمتی را به طرف نیروهای عراقی گرفت و با صدای بلند تکبیر گفت و شروع به شلیک کرد. یک مرتبه هوای پل عوض شد ابرهای ناامیدی رفته بودند و باران امید به سرعت بارش گرفت. حمید شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید. - مهدی بگوشم. - خوش خبر باشی. - بچه‌ها آمدند جلو. - ان شاالله کار را تمام می‌کنید. - امیدوارم. - حمیدجان دلم برایت تنگ شده. - من هم مهدی جان. سید طالب که کنار عبدالمحمد داشت به مکالمه بیسیمی مهدی و حمید گوش می‌داد یادش آمد که روز ۶۲/۱۲/۲ در عصر چهارشنبه‌ای بود که بچه‌ها با حلالیت طلبی از زیر قرآن در قرارگاه نصرت رد می‌شدند و علی هاشمی به هر کدام از آنها حرفی می‌زد. زنده باشی. مرد مردی. منتظر شما هستم خدا خیرت بدهد. او خوب یادش بود که آن روز وقتی قرار بود عبدالمحمد همراه حمید و گردان راهی پل شحیطاط شود او را صدا زد و گفت: این کالک پیش تو باشد و بعد از ماموریت بیا کنار پل و آن را بده. یادت نرود خیلی به آن احتیاج دارم. او فردا پس از انجام ماموریت مهمی که بر عهده اش بود در ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه‌ی ظهر خودش را در میان آتش گلوله‌های توپ و خمپاره به عبدالمحمد رساند و امانتی او را داد. او داشت به این خاطره فکر می‌کرد که یک مرتبه صدای عبدالمحمد بلند شد. سید طالب با تعجب نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه شده است. مات و مبهوت مانده بود. عبدالمحمد پشت سر هم داشت امام حسین را صدا می‌زد. پیراهن اش را از تن اش در آورد. سید طالب برای لحظه‌ای سر و پای عبدالمحمد را غرق خون دید. باورش نمی‌شد چه طور یک مرتبه عبدالمحمد مورد اصابت گلوله یا ترکش قرار گرفته و زخمی شده است. او خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: عبدالمحمد چه کنم؟ ترکش خوردی؟ - چیزی نیست سید نترس طوری ام نشده. تو که ترسو نبودی؟ زخم کوچکی است. - پس این خون چیست؟ مرد حسابی چه می‌گویی؟ - خونه دیگه اصلاً نگران نباش. زخم جزئی است. آن قدر عادی و راحت حرف می‌زد که گویی او نیست غرق در خون است. صحنه صحنه عادی نبود. هیچ کس فکر جان خودش نبود. همه فکر این بودند که هر طوری شده فقط پل شحیطاط تا آمدن نیروها حفظ شود. دو سه دقیقه بعد در میان بهت سید طالب، عبدالمحمد روی پا ایستاد و با چهره‌ای محزون و ناراحت تکبیرالحرام گفت و مشغول نماز شد. چه نمازی می‌خواند. صدای گلوله را نمی‌شنید. هلهله عراقی‌ها را نمی‌شنید. حال خوشی داشت آن قدر شیرین حمد و سوره اش را می‌خواند که اشک سید طالب را درآورده بود. او از خود بی خود شده بود وتمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را در حال نماز نگاه می‌کرد. سیدطالب چشم از فرمانده اش برنمی داشت و با خود می‌گفت: این آدم کی است؟ او چقدر راحت با خدایش حرف می‌زند؟ او مگر عراقی‌ها را نمی‌بیند؟ او چقدر حال خوشی پیداکرده است؟ در رکعت دوم نماز عبدالمحمد دستهایش را به نشانه قنوت بالا آورد و سید او را زیر بال نگاهش نوازش می‌کرد. صدای گریه عبدالمحمد در آن گیر و دار چقدر شیرین و دلنواز بود. انگار از ماندن خسته شده و قصد رفتن دارد. اشک‌های او تمام گونه هایش را خیس کرده بود و او ول کن نبود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پاتک‌های زمینی و هوایی تمام شدنی نبودند. ازعقب هیچ خبری نبود. عبدالمحمد سعی می‌کرد پل را نگهدارد تا وظیفه اش را خوب انجام داده باشد. او به حمید که داشت حرکات عراقی‌ها را رصد می‌کرد گفت: برادر باکری! من به علی هاشمی قول دادم تا جان دارم پل شحیطاط را حفظ کنم. حمید آرام خندید وگفت: من به تو و کارهایت ایمان دارم. تو هر چه بگویی عمل می‌کنی. من غیر از دعا کاری از دستم برنمی‌اید. بعد از چند ساعت طبق قرائن و نشانی‌ها معلوم بود که هیچ کدام از تیپ لشکرها به پل نرسیده‌اند. حمید شاسی گوشی بیسیم را فشار داد و با ناراحتی گفت: مهدی مهدی حمید. - بگوشم حمید. - مهدی پس این یگان‌ها کجا هستند؟ چرا هنوز نرسیدند؟ پس شما چه می‌کنید؟ - حمید! عراق دیوانه وار راه را بسته است. حرکت قفل شده است. - یعنی نمی‌آیند؟ می‌خواهی این را بگویی؟ - نه نه. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. - مهدی اینجا کسی زنده نمانده، من ماندم و عبدالمحمد و چند نفر دیگر. مهدی حرفی برای گفتن نداشت. او هم چشم انتظار لشکرها بود، ولی تقدیر خدا چیز دیگری بود و کسی از آن خبر نداشت. عبدالمحمد كه مي دانست با اين اوضاع و احوال پای هيچ يگانی به پل شحيطاط نخواهد رسيد آرام به سمت پشت سيل بند رفت كه عده‌ی زيادی از بچه‌های مجروح افتاده بودند و انتظار نيروهای يگان‌ها را داشتند. عبدالمحمد بين آنها نشست و گفت: مقاوم باشيد من تا آخرش هستم. هر چه پيش بيايد من كنارتان هستم. صدايی از كسی بلند نمی شد. حرف های او كه تمام شد مجروحين ناخودآگاه با همديگر خداحافظی می كردند و حرفهايی بهم می زدند.حلالم كن ـ سلام مرا به امام حسين برسان ـ سلام مرا به مادرم برسانيد – اينجا چقدر غربت جولان می دهد. كاش يك بار ديگر علی هاشمی را می ديدم. خدا بدادمان برسد. صدای عبدالمحمد به گريه بلند شد و فرياد زد: وا محمد وا محمد ادركنی. به عمرش اين طور كم نياورده بود. می ديد براحتی بچه هايش دارند جان می دهند و عراق سرمستانه گلوله باران شان می كند. او دست بچه‌ها را می گرفت و می بوسيد و می گفت: خوشا به حال شما كه با رشادت تمام كار را تمام كرديد. بدا به حال من كه اين طور شما را نگاه می كنم. سيد طالب هم مثل عبدالمحمد گريه می كرد وائمه را صدا می زد. هيچ كس ساكت نبود همه در حال خوشی قرار داشتند. صدای به زمين نشستن گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه بيشتر می شد. عبدالمحمد با صدای خمپاره ای كه صدای آن نشان می داد خيلی نزديك دارد به زمين می خورد سرش را پايين آورد كه صدای سيد طالب به گوشش رسيد که گفت: عبدالمحمد به دادم برس. تركش خوردم. عبدالمحمد به سرعت از جایش بلند شد و خودش را بالای سر سيد رساند. نگاهی به سید کرد که ديد يك پارچه خون شده است. - سيد چطوری؟ - می بينی كه سرم و چشمهايم و شكمم تركش خورده‌اند. - چه كنم؟ - اگر می توانی مرا به عقب بفرست. - بايد صبر كنی. الان نمی‌شود. - پس مرا ببر پشت خاكريز تا دراز بكشم. - سيد می توانی رگبار بزنی؟ - شوخی ميكنی؟ - نه جدی جدی هستم. می‌توانی شلیک کنی؟ - عبدالمحمد شكمم سوراخ سوراخ شده، چشم چپم تركش خورده، حالا انتظار رگبار زدن از من داری؟ چه حرف‌ها می‌زنی؟ - تو چه سيدی هستی؟ - چه طور؟ - تو از قمر بنی هاشم خجالت نمی كشی؟ - چرا؟ - او با دو دست بريده اش كوتاه نيامد و به جنگ با دشمن ادامه داد ولی تو می‌گویی نمی‌توانم بجنگم. - چه كنم حالا؟ - الان می گويم تو فقط آماده باش. عبدالمحمد او را به هر شكلي بود بلند كرد و بالای خاكريز برد و پشت سنگر تير بار نشاند و پشت و زير او چند گونی قرار داد و با چوب های صندوق مهمات، در دو طرف تيربار دو عمود گذاشت و گفت: سيد طالب صدايم را می شنوی؟ - نعم سيدی. بگو گوش می‌دهم. - وقتی لوله تيربار به اين چوب‌ها خورد، لوله تيربار را به سمت مخالف بچرخان و به شليك كردن ادامه بده - روی چشم. - خدا خيرت بدهد. کوتاه نیایی ها. - نه. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سيد طالب چند لحظه بعد كارش را شروع كرد و تيربار را به صدا درآورد. در اثر تكان های شديد وقتی لوله تيربار به چوب های طرفين می خورد بلافاصله آن را برمی گرداند و با فرستادن تكبير تيراندازی اش را ادامه می داد. عبدالمحمد از آن طرف فرياد می زد احسنت سيد طالب. مرحبا كوتاه نيا داری خوب می زنی. ماشاالله. بزن بزن. برای لحظه ای انگار نوار فشنگ تيربار گيركرد، سید صدا زد عبدالمحمد تيراندازی نمی كند چه كنم؟ تا عبدالمحمد آمد جواب او را بدهد متوجه شد موشك آر پي جی دارد به سمت سنگر سيد طالب می رود فرياد زد: سيد طالب ! دراز بكش. دراز بكش. موشك موشك. سيد طالب بلافاصله با بدن زخمی خودش را روی جعبه های چوبی مهمات انداخت. صدای صفير موشك را كه از بالای سرش گذشت بخوبی شنيد. روی زمين بود و از همان جا صدا زد عبدالمحمد خدا خيرت بدهد جانم را نجات دادی. عبدالمحمد صدا زد بلند شو شروع كن. او تا قد راست كرد متوجه شد تمام دل و روده اش روی زمين ريخته شدند. - عبدالمحمد دوباره شكمم تركش خورده و تمام روده هايم بيرون ريخته، بيا كمكم كن. عبدالمحمد سراسيمه خودش را به سيد رساند و این بار چفيه ای كه دور كمرش بسته بود را باز كرد و در حالی كه بادست روده های او را داخل شكمش قرار می‌داد آن را بست و با خنده گفت: چطوری؟ - بد نيستم. داری می‌بینی. عالی و سرحال هستم. - فعلاً همين اندازه پانسمان كافی است. درمانت بماند برای بعد. - در خدمتم عبدالمحمد. عبدالمحمد سيد طالب را از بالای سنگر كشيد و او را به پايين خاكريز آورد و در گوشه ای قرار داد. هنوز سيد طالب روی زمين جا نگرفته بود كه از شدت درد و جراحت بی‌هوش شد. بعد از نيم ساعتی به هوش آمد. هيچ جا را نمی ديد. تنها از طريق گوش هايش می فهميد در اطراف چه می گذرد. او تمام اميدش عبدالمحمد بود. او با صد امید و آرزو با صدای ضعیف و گرفته اش گفت: عبدالمحمد مرا تنها نگذاری؟ - نه بابا كنارت هستم. کجا را دارم بروم. مگر بدون تو می‌توانم جایی بروم؟ اصلاً بی تو هیچ جا نمی‌روم. او تنها صدايی را كه خوب می شناخت صدای فرمانده اش سیدعبدالمحمد سالمی‌نژاد بود. - حالا اوضاع چطوره؟ - فرقی نكرده مثل سابق است. - وضع تركش هايم چطور است؟ - خوب نيست ولی بايد تحمل كنی. طاقت بياور. او می خنديد و گويی در قرارگاه نصرت است و دارد با عبدالمحمد شوخی می كند. - عبدالمحمد ديگر طاقتی مانده است. ديگر طاقتی برايم گذاشتی؟ - به هرحال صبر كن. - تا الان صبر كردم از اين جا به بعد هم خدا بزرگ است و کاری غیر از صبر کردن ندارم. - من همين را از تو می خواهم. - به قول تو لااقل پيش حضرت ابوالفضل شرمنده نيستم. - يا ابوالفضل. - فكری كن. - من می روم تا كارخانه كاغذسازی شايد ماشينی پيدا كنم بلکه تو را عقب ببرم تا با قايق‌ها به بهداری بروی. - برو خدا بزرگ است. حواست را بده. هر لحظه خون ريزی سید طالب بيشتر می شد و او مجبور بود طاقت بياورد تا بلكه فرجی بشود. يك ساعتی طول كشيد و سيد طالب غير از ذكر گفتن حرفی نمی زد و منتظر شنيدن صدای عبدالمحمد بود. صدای ناز عبدالمحمد سفير بشارت برای او بود كه می گفت: سيد طالب! آماده‌ی رفتن باش. - چه كردی؟چه آوردی؟ - يك ماشين از شركت نفت عراق گير آوردم. - خدا را شكر. عبدالمحمد رو به حميد كه گوشه ای ايستاده بود و اطراف را نگاه می كرد گفت: برادر باكری به يك راننده بگو بیاید زخمی‌ها را ببرد عقب. او يكی از نيروهايش را صدا زد و گفت سريع سيد طالب و عده ای از مجروحين را عقب ببر. تا ماشين روشن شد و مجروحين در آن جا داده شدند، تيربار عراقی‌ها روی جاده جلوی آنها شروع به كار كرد. آنها فهميده بودند قرارست ماشين، مجروحين را عقب ببرد. بارش گلوله‌های تيربار و خمپاره‌ها پشت سر هم، مانع حركت ماشین آنها می شد. راننده اين پا و آن پا كرد تا بلكه وضع آرام شود بعد برود. عبدالمحمد وقتی ديد راننده نمی رود فرياد زد: برو چرا ايستادی؟ حرکت کن. - چطور بروم؟ مگر نمی بينی گلوله‌ها را؟ - الان خفه اش می كنم. او بلافاصله يك آر پی جی برداشت و از خاكريز بالا رفت. حميد فرياد زد: عبدالمحمد حواست را بده. چه کار می‌کنی؟ - حواسم است بايد او را خاموش كنم. راننده باید برود عقب. او بعد از اين كه محل شليك را ديد با موشك به سوی آن شليك كرد ولی يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد. حميد فرياد زد: عبدالمحمد چه شد؟ - هيچی قفسه سينه ام تير خورد. - تير خوردی؟ - آره تك تيرانداز مرا زد. - پس بيا تو هم با ماشين عقب برو. وضع تو هم خراب است. - من بروم عقب؟ من پل را رها نمی كنم؟ می‌فهمی چه می گويی آقای باكری؟ - ولی عقب بروی بهتر است. - امكان ندارد يك قدم عقب بروم. من همین جا می‌مانم کنار تو - آخر تو زخمی شدی. بروی عقب درمان می‌شوی. - من به علی هاشمي قول دادم پل حفظ شود. من عقب برو نیستم. - ولی وضع را که می بينی چه شده. تو را خدا بیا برو عقب. - ولی من هنوز سر پا و زنده هستم. سید طالب باید برود عقب نه من. - من جايت می مانم تو برو. - نه حميد آقا من ماندنی ام. خدا وکیلی حرف از رفتن من به عقب نزن. او از ميان وسايل بهداشتی، حوله ای در آورد و روی سينه اش گذاشت و به راننده فرياد زد: حركت كن. معطل نكن الان بهترين فرصت رفتن است. برو تا عراقی‌ها باز نیامدن سروقت مان. حميد باز با حالت التماس گفت: عبدالمحمد محض رضای خدا برو. خواهش می‌کنم بیا برو عقب. - تو كه عهد و پيمان مان يادت نرفته، تو دلت می آيد مرا رها كنی؟ زود فراموش کردی. - بخدا دلم نمی آيد تو بمانی. اینجا وضع هر لحظه خراب تر می‌شود. - من به علی هاشمي قول دادم. من از قولم بر نمی‌گردم. علی هاشمی روی من حساب کرده است. طوری از قول دادن به علی هاشمی حرف می زد كه انگار تمام دارايی اش را دارد به رخ حميد می كشد. حميد از اين همه غيرت و مردانگی مات و مبهوت مانده بود و فقط نگاه می كرد. - پس نمی روی عقب؟ - نه می مانم و با اين زخم كنار می آيم. او با اشاره به راننده گفت تو برو. به سرعت هم برو. معطل نكن. ماشين حركت كرد و عبدالمحمد كنار خاكريز روی زمين دراز كشيد و مثل هميشه دستش را روی پيشانی اش نهاد تا قدری استراحت كند. ماشين حركت كرد و سيد طالب به عبدالمحمد نگاه می كرد كه چقدر آرام و خونسرد دراز كشيده و گويي اين همه عراقی‌ها را كه جلو آمده و كل جزيره را روی سرشان گذاشته‌اند را نمی بيند. سه روز از عمليات گذشته بود و عراق با چنگ و دندان پاتك می كرد كه پل را بگيرد و ضربه كاری به نيروهای مدافع پل بزند. ساعاتی از رفتن سيد طالب می گذشت كه حميد متوجه شد عبدالمحمد بی حركت كنار خاكريز است و خبری از او نيست. او می دانست كه تركش سينه اش كاری بود ولی به روی خودش نمی آورد. هر چه صدا زد عبدالمحمد جوابی نشنيد. با عجله خود را بالای سر عبدالمحمد رساند و او را تكان داد ولی عبدالمحمد راهی آسمان شده بود. 😭 باورش نمی شد در اين وانفسای غربت و غريبی بچه ها، عبدالمحمد او را تنها بگذارد و برود. با ناراحتی شاسی گوشی بيسيم را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حميد. - بگوشم حميد. - من تنها شدم. - يعنی چه؟ - شیر قرارگاه نصرت هم رفت - کی؟ - عبدالمحمد هم شهيد شد. - بگو هر طوری شده او را عقب ببرند. صدای مهدی در بيسيم قرارگاه نصرت مملو از درد و غصه بود.که با ناراحتی می گفت: علی علی مهدی. - بگوشم مهدی. - آقا عبدالمحمد راهی بهشت شد. - چه می گويی؟ - همين الان حميد گفت. برای لحظاتی علی هاشمی سكوت كرد. باورش نمی شد عبدالمحمد رفته است. به عباس هواشمی گفت به بچه‌ها خبر بدهيد فكری كنند. اوضاع قرارگاه بهم ريخت. هر كس كه خبر را می شنيد انگار شوك به او وارد شده است. همه گريه می كردند. علی هاشمی همه را از سنگرش بيرون كرد. شايد او هم می خواست برای عبدالمحمد گريه كند. كسی فكر نمی كرد اين قدر عبدالمحمد بی سر و صدا راهی شود و كسی هم خبردار نشود. صدای غلام محرابی در بيسيم می آمد كه فرياد می زد دو نفر بروند و سريع عبدالمحمد را از كنار پل شحيطاط بياورند عقب. بچه‌ها هر كاری كردند كه بتوانند از كمند محاصره عبور كنند و خودشان را به پل برسانند، آتش عراق اجازه نمی داد. ساعتی بعد هرچه مهدی در بيسيم صدای برادرش حمید می‌زد جوابی از او نمی شنيد. - حميد حميد مهدی جواب بده. - حميد چرا ساكت شدی؟ - من مهدی ام جواب بده. حمید تو را به خدا جوابم را بده. الله بندسی قرارمان این نبود. حميد هم طاقت ماندن بعد از عبدالمحمد را نداشت و او هم ردای شهادت را پوشيده بود. تمام نيروهای حميد باكری هم همراه فرمانده شان به شهادت رسيده بودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ طبق دستور، بچه های شناسايی هر چه گشتند خبری از عبدالمحمد و حميد نبود. آنها دست خالی برگشتند تا خبر رفتن آنها را بدهند. عاقبت لشكرهای سپاه توانستند با فداكاری زياد جزاير را فتح كنند. صدای مارش پيروزی بلند بود ولی بچه های قرارگاه نصرت داشتند در غم شهادت عبدالمحمد و سيدناصر گريه می كردند. آن روز قرارگاه كسی نبود كه ساكت باشد. از هرگوشه آن صدای گریه می‌آمد ویاحسین گفتن بچه‌ها تمام سنگرها را روی سرش گذاشته بود. آن روز روز غم و اندوه بود و نبودن اين دو فرمانده كاملاً معلوم بود. حالا عبدالمحمد و حمید هر دو شهید شده بودند و کسی نبود جنازه‌ی آنها را عقب بیاورد. در قرارگاه هر کس یاد این موضوع می‌افتاد آهی می‌کشید و از مهدی گله می‌کردند. رحیم صفوی گفت: وقتی حمید روی پل شحیطاط شهید شد با مهدی تماس گرفتم و گفتم:آقا مهدی سعی کن جسد حمید را به عقب بیاوری. مهدی خیلی با جدیت و قاطعیت گفت: آقا رحیم! اگر همه جنازه‌ها را توانستیم بیاوریم جنازه برادرم حمید را هم خواهم آورد. رحیم می‌گفت: من خوب می‌دانستم مهدی، چقدر به حمید علاقه دارد و اصلاً هیچ کس را اندازه او دوست نداشت ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و گفت حمید هم مثل باقی بچه‌های مردم است. حسین علایی هم همین موضوع را به شکل دیگری مطرح کرد و گفت: من به مهدی گفتم سعی کن حمید را عقب بیاورید. - نه. حمید هم مثل باقی بچه ها. احمد کاظمی هم که علاقه اش به حمید را همگان می‌دانستند حرفهایش را شروع کرد وگفت: عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميی‌کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميی‌شديم، ميی‌جنگيديم، عبور ميی‌کرديم و ميی‌رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايی که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازی. بخشی از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشی ديگر در روزی که شبش عمليات ميی‌شد و بخشی هم اول تاريکی شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برن ميی‌شدند. حميد با نيروهای فاز اول بلم‏‌ها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سوئيب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شحیطاط، محل اتصال جزاير به هم از نشوه. آن پل بايد گرفته ميی‌شد تا عراقيی‌ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميی‌داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شحیطاط دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلی نيست. برداريد بياوريد.» سريع تمام نيروها را فراخوان کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيری اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلی خوبی گرفته روی کانال و پل سوئيب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏های ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏های ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايی از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايی هست. آن‏ها هم تا صبح خنثی شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلی غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميی‌شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توی منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم. با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏های بعدی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خبر رسيد طلائيه با مشکل جدی مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات داديم و استراحتی هم به بچه‏‌ها. به حميد نزديک بودم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائيه داشت. يعنی ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلائيه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند برای يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏‌ها بروند طلائيه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلائيه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلائيه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلائيه. فاصله زيادی را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شحيطاط) پل ديگری هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاری به جزاير نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائيه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيبانی نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائيه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلائيه. الحاق ما در طلائيه با بچه‏‌های ديگر دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلائيه، نزديک آن پل‏هايی که عراقي‏ها طلائيه را از آنجا پشتيبانی تدارکاتی مي‏کردند. بيشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلی در جزيره‏‌ها شروع شد. عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روی سرزمينی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏‌روی جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سوئيب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان در طلائيه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد. روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنيای آتش روی جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهی مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت. روز دوم فشار سختی به حميد و به پل شحیطاط آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايی که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توی جزيره بازسازی و سازماندهی کرديم و پخش کرديم به جاهايی که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلی آتش ريخت روی جزيره، از طرف طلائيه. طوری که شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و چند نفر از فرمانده‏‌های ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدی تيربار برداشت و من آرپيی‌جی تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. برايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعی است و باز دست بر نمي‏داشتيم. نزديک صبح هنوز مشغول درگيری بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد داخل جزيره. مهدی سريع شهيد مرتضی ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا را فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند در جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده است. به مهدی گفتم: اين طوری فايده ندارد. بايد يکی از ما برود پيش حميد. حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: خمپاره شصت يادت نرود. و ما هر چی داشتيم ميی‌فرستاديم. آرپيی‌جی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏‌يی که سهميه‏‌اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏ بندی کنيم. وسيله برای آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکی را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويی که مي‏رفت عقب، فشنگ‏‌هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏‌ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدی گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.» فاصله‏‌مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هيچ نيرويی نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟» ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آتش شديدتر شده بود. نمی‌خواست من آنجا باشم. تلاش کرد مرا در جايی داخل هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپی‌جی و نارنجک تفنگی و هلي‏کوپتر و هر سلاحی که فکرش را می‌شود کرد مي‏زدند. گفتم: لازم نيست، حميد جان. آمده‏‌ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم در سوراخ موش قايم شوم. عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدی حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازی کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نميی‌گذاشتند کسی عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلی سخت‏ تر از رفتن است و رفتن هم يعنی از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعنی در ذهنم نمي‏گنجيد. حميد آمد روی خاکريز پهلوی من نشست. حرف مي‏زديم گاهی هم نگاهی به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏‌های خودمان را، شهيد و زخمی، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتی شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد. ده دقیقه بعد در حالی که با حمید حرف می‌زدم ناگهان دیدم يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت ميی‌آمد طرف ما. همه‏‌شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلوی چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايی بودند که داشتند ميی‌آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چيز را درست می‌کند. ناراحت نباش. سرم را انداختم زير گفتم: حتماً خيری در کار است. تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنيم. اگر آنجا را از دست می‌داديم، سرتاسر کانال ميی‌افتاد به چنگ‏‌شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را می‌رساندند به جزيره و جزيره می‌شد يک جهنم واقعی‌ از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کی کمک مي‏رسد، يا کی خبری از شهيد يا زخمی شدن کسی می‌آید؟ با مهدی تماس گرفتم گفتم: «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلی تنگ است.» ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهی برای رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتی هم نيست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و ديدم حميد افتاد و ترکشی آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشيد روی خاک. خودم هم ترکش خورده‏‌ام. بيسيم‌چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب. يکی از نيروها را صدا زدم گفتم: سريع حميد را برمی‌داری ميی‌آوری عقب و برمی‌گردی سرجایت! بچه‏‌ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تير کلاش عراقی‌ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعنی اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا بايد سعی مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبری دارم. طوری که مهدی نفهمد به يکی گفتم: «برو جنازه‏ حميد را بياور!» اما مهدی متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ حميد را هم می‌آوريم.» سیدسعید موسوی در حالی که گریه می‌کرد گفت: يك بار شهيد سالمی را ديدم كه خيلی افسوس می‌خورد، وقتی علت اين حالتش را پرسيدم، گفت چندی پيش برای شناسايی به اطراف پادگان حميد رفته بودم. يك موشك‌انداز آرپی‌جی با يك گلوله به همراه داشتم. در همين حين با سه اتومبيل دشمن مواجه شدم. چند ده متری فاصله بين ما بود و مرا نديدند. شرايط دو اتومبيل طوری بود كه گويی بليزر بين‌شان را اسكورت می‌كردند. گلوله را درون آرپی‌جی گذاشتم و تصميم گرفتم كه اتومبيل بليزر را مورد اصابت قرار دهم اما بعد فكر كردم در شرايطی كه كمبود مهمات داريم، ‌چه لزومی دارد بخواهم آن را منهدم كنم. در ضمن ماموریت من چیزی دیگری است. ممکن است با این کار کل ماموریت را بر باد بدهم و شرعاً هم مسئول باشم. لذا شليك نكردم و به مقر برگشتم. همان شب به اهواز رفتم و تلويزيون عراق را تماشا كردم كه بازديد صدام از مناطق جنگی را نشان می‌داد. ناگهان دوربين، بليزری كه حامل صدام بود را نشان داد كه داشت وارد پادگان حميد می‌شد. در جا خشكم زد. اتومبيل همان بود و زمان و مكانش هم همان، تازه فهميدم چه اشتباهی در منهدم نكردن آن اتومبيل كردم و بسيار متأسف شدم. تقدير اين طور رقم خورد كه صدام از چنگم بگريزد. عبدالحسین که باورش نمی‌شد عبدالمحمد شهید شده است گفت: برادرم از آن دست جوانان نترس اهوازی بود كه خيلی زود وارد مبارزات انقلابی شد. من و او دوقلو بوديم با اين حال عبدالمحمد در شجاعت زبانزد بود. با شروع مبارزات انقلابی، به همراه عبدالمحمد به صف انقلابيون پيوستيم. معمولاً در تظاهرات يا پخش اعلاميه شركت می‌كرديم تا اينكه يك روز به همراه عده‌ای از دوستان تصميم گرفتيم يك كارخانه مشروب‌سازی كه گفته می‌شد حتی صادرات نيز دارد را به آتش بكشيم. كار خطرناكی بود ‌اما با ايمان بچه‌های انقلابی چون عبدالمحمد، به آنجا رفتيم و كارخانه را آتش زديم. بعد از پيروزی انقلاب برادرم ابتدا به كميته پيوست و در آرام‌سازی مناطق شهری نقش فعالی ايفا كرد. بعدها به جهادسازندگی پيوست تا در آبادانی نقاط محروم نيز خدمت كند و سپس با شروع جنگ تحميلی، عبدالمحمد در ستاد شيخ هادی كرمی كه در واقع پشتيبانی از جبهه‌ها را برعهده داشت، مشغول شد. در اين ستاد آنها علاوه بر اعزام نيرو به جبهه‌های جنگ، ‌به دليل نزديكی به خطوط نبرد، خودشان نيز دوشادوش ساير رزمندگان در جهاد عليه دشمن بعثی شركت می‌كردند. بعدها كه قرارگاه سری نصرت به فرماندهی سردار شهيد هاشمی تأسيس شد، برادرم به او پيوست و كار شناسايی هور برای انجام عمليات خيبر را تا زمان شهادتش برعهده گرفت. اگر از من بپرسند كدام روحيه عبدالمحمد در نظرم پررنگ‌تر از باقی صفاتش است، حميت و غيرت او را مثال می‌آورم. او پنج فرزند داشت ولی هيچ كدام از آنها در كنار تمامی ظواهر دنيا نمی‌توانستند برايش وابستگی ايجاد كنند و با شجاعتی كه داشت بی‌محابا در جبهه‌های جنگ حضور می‌يافت. وقتی كه من در جريان عمليات الی بيت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر به جانبازی نائل آمدم، ديگر نتوانستم پا به پای او در جبهه‌های جنگ حضور يابم. به همين خاطر همواره با حسرت عبدالمحمد را می‌ديدم كه سبكبال برای جهاد با دشمنان نظام اسلامی كمر همت بسته است. يادم است او آن ايام كه در قرارگاه نصرت برای شناسايی به دل هور و كشور عراق می‌رفت خيلی كم پيش می‌آمد كه به خانه بيايد. يك‌بار در همان ايام با او روبه‌رو شدم، ‌از خطرات كارش پرسيدم. گفت، در امر جنگ به آن اندازه از ايمان و اعتماد به نفس رسيده‌ام كه اگر روزی جنگ با عراق تمام شود و بخواهيم با اسرائيل روبه‌رو شويم، حاضرم شخصاً برای شناسايی تل‌آويو پيشقدم شوم. عبدالمحمد در آن روزها برای خود حال و هوايی داشت. بار ديگر او را با دشداشه ديدم (لباس شخصی عربی كه شهيد سالمی با پوشيدن آن به عمق كشور عراق می‌رفت) با من به عربی آن هم با لهجه عراقی حرف زد. گفتم چرا عراقی حرف می‌زنی؟ گفت بايد از همين جا تمرين كنم تا وقتی به دل كشور دشمن رفتم، دچار اشتباه نشوم. واقعاً زحمات شهدايی چون عبدالمحمد برای سرافرازی كشورمان بی‌نظير است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همه داشتند گریه می‌کردند و معلوم بود دلشان برای دوستان شهیدشان تنگ شده است. روز هشتم عملیات بود که آقای هاشمی رفسنجانی فرمانده عالی جنگ از تهران به قرارگاه سپاه آمد و بعد از شنیدن حرف‌های فرمانده کل سپاه گفت: ما اعلام کردیم هرکس هرچه در چنته دارد به میدان بیاورد. آقا محسن هم نگذاشت حرف فرمانده اش تمام شود و بلافاصله گفت: حاج آقا من هم به همه‌ی لشکرها و تیپ‌ها دستور داده ام افراد تا حد فرمانده لشکر باید بجنگند حتی اگر سازمان سپاه مختل شود. عملیات بد جوری گره خورده بود. آقا محسن می‌دید لشکر ۳۱ عاشورا که بچه‌های قرارگاه نصرت آن‌ها را راهنمایی می‌کردند هم به مشکل برخورد کرده بودند. آقا محسن یک بار کل محورها را برای فرماندهی عالی جنگ توضیح داد و اوگفت: الان اصلی ترین مشکل عملیات کجاست؟ - بن بست در گرفتن محور طلائیه است. - کدام قرارگاه شما در این محور است؟ - قرارگاه فتح - راه حل شما چیست؟ - حمله مجدد به طلائیه. - عمل کنید و معطل نکنید. دو روز بعد حمله سپاه صورت گرفت ولی باز خبری نشد. روحیه فرماندهان داشت قدری ضعیف می‌شد. آقای هاشمی مدام با آقا محسن، رشید، شمخانی که دور وبر او جمع شده بودند مشورت می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست راه حل بیرون رفتن از این مخمصه را بدهند. ساعت یک نیمه شب، رضا دستواره و یکی دیگر از فرماندهان به قرارگاه آمدند وگفتند آقا محسن عراق در منطقه آب انداخته و کل محور مقابل ما باتلاقی شده و نمی‌شود جلو رفت. آقای هاشمی که داشت به حرفهای او گوش می‌داد گفت: باید هر طوری شده جلو بروید. امام دستور داده در هر شرایطی باید پیشروی کنید. اگر مانتوانیم این هشت کیلومتر را جلو برویم صدام به کمک همدست هایش در دنیا تبلیغ می‌کند که برنده شده است. پشت سر شما صد هزار نیرو معطل مانده است. آبروی جمهوری اسلامی در خطر است. هر طوری شده بروید جلو. آن قدر مصمم و قاطع حرف می‌زد که دستواره یک مرتبه گفت: روی چشم حاج آقا ما می‌رویم یا شهید می‌شویم و یا این طور نزد شما برنمی گردیم. فرمانده عالی جنگ از این همه صلابت و امام دوستی فرمانده خوشحال شد و برای آنها دعا کرد. دستواره به سرعت از قرارگاه خاتم الانبیاء خارج شد و آقای هاشمی در حالی که قدری ناراحت و عصبی به نظر می‌رسید گفت: من به امام قبل از آمدن عرض کردم که باید طوری برنامه‌ریزی کنیم که همین جا جنگ را تمام کنیم و ایشان هم تایید کردند. روز ۱۴، اسفند ۶۲ شده ولی هنوز راه باز نشده است. آقا محسن خبر وضعیت سخت و بحرانی عملیات را از طریق آقای انصاری به امام می‌دهد و منتظر جواب می‌شود. دقایقی بعد آقای انصاری در تماسی به آقا محسن می‌گوید امام فرمودند به محسن رضایی بگویید: هرطوری شده باید جزایر نگهداشته شوند. مقاومت کنید و پا پس نکشید. محسن تا این فرمان را شنید انگار مرده‌ای بود که زنده شده باشد بلافاصله تمام فرماندهان را سرخط آورد و گفت: الان پیام امام را برایتان می‌خوانم. فرماندهان با شنیدن پیام امام گریه می‌کردند. علی هاشمی که علاقه وافری به امام داشت تا این کلمات را شنید گفت: دیگر حجت برما تمام شده و باید تا رگ گردنمان بایستیم. آقا محسن بلافاصله گفت: همه تا پای جان می‌ایستیم و عقب نمی‌رویم حتی اگر سازمان سپاه از بین برود. مهدی باکری که مدام خبر انتظار حمید را به آقا محسن می‌داد این بار پشت بیسیم صدای علی شمخانی را شنید که می‌گوید: مهدی مهدی علی. - مهدی بگوشم. - فرمان امام را که شنیدی. بروید و مقاومت کنید. من خودم هم می‌آیم و آرپی جی می‌زنم. عراق احتمال زیاد می‌خواهد به جزایر پاتک بزند. - کسی در قرارگاه نماند. همه به جز آقا محسن برای دفاع از دستاوردهای جزایر جلو رفتند. رشید، شمخانی، حسن دانایی، غلامپور. تمام مرخصی‌ها لغو شد. شور و شوق عجیبی در کل یگان‌های سپاه به وجود آمده بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۲۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچ کس با شنیدن پیام امام آرام و قرار نداشت. آقا محسن در بیسیم از رشادت و جنگیدن تمام نیروها حتی فرمانده لشکرها می‌شنید و برای آنها دعا می‌کرد. سه روز این موضوع ادامه داشت. و آقای هاشمی تاکید داشت باید جزایر حفظ شوند و به عراق اجازه ندهیم جلو بیاید. راوی قرارگاه خاتم الانبیاء که در کنار آقا محسن نشسته است لحظه به لحظه حوادث را می‌نوشت و عاقبت تمام شرح عملیات بزرگ خیبر را این گونه به تصویر می‌کشید. یک روز قبل از انجام عملیات، نیروها وارد هور شدند و در داخل آبراه تا حد ممکن پیشروی کردند و سرانجام در سوم اسفندماه 1362 ساعت 21:30 دقیقه عملیات خیبر آغاز شد. در مرحله‌ی اول در طرف قرارگاه نجف، قرارگاه‌های نصرت و حدید موفق شدند در محور العزیر و القرنه هدف‌های خاص خود را تصرف کنند. در جزایر، وضعیت عملیات مطابق برنامه پیش نرفت. عدم پاک سازی جزایر تا ساعت 3:30 دقیقه‌ی نیمه شب مانع از آن شد که بعد از تصرف جزایر، نیروهای بعدی بتوانند برای حمله به سوی طلائیه حرکت کنند. لذا، در شب اول عملیات الحاق انجام نشد و به همین دلیل، قرارگاه فتح که می‌بایست پس از پاکسازی جزیره، به آن محور ملحق شود با مشکل مواجه شد و با وجود شکستن خط و رسیدن به نزدیکی محل الحاق مجبور شد متوقف شود، و سرانجام به دلیل حضور پر شمار دشمن در محور طلائیه و مقاومت آنها با وجود انجام چند حمله برای الحاق طلائیه با جزیره ـ این مهم میسر نشد. در محور زید قرارگاه کربلا، موفقیتی به دست نیاورد و صبح عملیات، یگان‌های عمل کننده به عقب آمده و در خط قبل از عملیات، مستقر شدند. این وضعیت مانع از آن شد که یگان‌های قرارگاه نجف بتوانند در محورهای القرنه والعزیر باقی بمانند، زیرا امکان پشتیبانی آنها وجود نداشت و راه زمینی همچنان مسدود بود و از سوی دیگر، دشمن با حضور سریع در منطقه که با اعلام آماده باش در مرکز استان عماره و انتقال یگان هایش همراه بود، با زرهی و اجرای آتش، فشار زیادی بر این محور وارد می‌کرد. لذا، قرارگاه‌های نصر و حدید به ناچار به داخل جزیره شمالی عقب نشینی کردند. از این پس، جزیره محور کنش و واکنش دو طرف درگیر بود. در این حال، به دلیل عدم تثبیت مواضع به دست آمده در جزیره، واکنش مشکل پشتیبانی آتش و تجهیزات و تامین نیروی انسانی، نسبت به سرنوشت جزیره به شدت احساس خطر می‌شد. شرایط موجود بسیار سخت بود. و در حالی که فرماندهان امید زیادی به عملیات بسته بودند. اما تمام دست آوردها در حال سقوط بود. برادر محسن رضایی فرمانده سپاه به یکی از روحانیان حاضر در قرارگاه گفت:«در طول جنگ ما این جور ذوب نشدیم.» برای خارج شدن از این وضع حاد، سپاه تصمیم گرفت بار دیگر تمام توان خود را برای باز کردن محور طلائیه به کار گیرد. از سوی دیگر، اوضاع نابسامان جبهه موجب تزلزل عمومی نیروها شده بود و حفظ جزایر نیز در هاله‌ای از ابهام و تردید قرار داشت. با وجود تلاش فراوان یگان‌های سپاه، به دلیل مقاومت بسیار زیاد عراقی ها، باز هم حمله نیروهای خودی به طلائیه ناکام ماند. نیروهای دشمن که در آغاز حمله مجبور شدند برخی مواضع خود را ترک کنند و به عقب بروند، با فرا رسیدن روز، پاتک‌های پیاپی خود را آغاز کردند و سرانجام مانع پیشروی لشکر ۱۴ امام حسین(ع) و لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) شدند. در جریان حملات دشمن، برادر حسین خرازی فرمانده، لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به شدت مجروح و دست راستش قطع شد و در حالی که بدنش پر از ترکش بود، او را از میدان خارج کردند. با توقف پیشروی در محور طلائیه، وضعیت جدیدی پدید آمد. از این پس جبهه‌ی خودی می‌بایست قابلیت وتوانایی خود را در حفظ جزایر نشان می‌داد. کاری که بسیار دشوار می‌نمود. باور عمومی نیروها نیز آن بود که حفظ جزایر یا عملی نیست و یا بسیار دشوار است، و باید بهای زیادی برای آن پرداخت. عراق، پس از آن که توانست رزمندگان اسلام را از محورهای العزیر، القرنه و طلائیه وادار به عقب نشینی کند، بیرون راندن نیروهای مستقر در جزایر را نیز محتمل می‌دانست، به ویژه آن که، از لحاظ عقبه، آتش، دفاع ضد هوایی، زرهی و ضد زره و ده‌ها عامل دیگر بر نیروهای خودی برتری داشت. پس از توقف درگیری در محور طلائیه تا شروع حمله به جزایر، حدود پنج روز جبهه‌ها حالت عادی داشت و دشمن تلاش خاصی از خود نشان ندادند. در نخستین روزهای این مدت یعنی بعدازظهر ۱۴ اسفند ۱۳۶۲ مسئولان بیت امام به قرارگاه اطلاع دادند که فرمانده سپاه به تهران باز گردد. همچنین گفته شد. «امام فرموده اند: جزایر حتماً باید نگه داشته شوند، هر طوری که شده.» ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🍂 🔻 /۱۲۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دستور فرماندهی سپاه، تحولی اساسی در سرنوشت عملیات ایجاد کرد و سپاه این بار هر آنچه را که در اختیار داشت، از فرماندهان گرفته تا باقیمانده‌ی سازمان‌ها و یگان‌ها وارد صحنه کرد. از لحاظ روحیه و استقامت نیز توان سپاه دو چندان شد و همه، حفظ هدفی را که امام تعیین کرده بود، به بهای خون و جان در دستور کار قرار دادند فرمانده سپاه در این باره گفت: «از جزیره بیرون نمی‌رویم حتی اگر سازمان سپاه بیرون برود.» مطابق پیش بینی امام و فرماندهان، پس از چند روز در ۱۶ اسفند ۱۳۶۲، عراق با اجرای آتش سنگین، بمباران وسیع هوایی و استفاده از هلی کوپتر، تانک و نیروهای پیاده پاتک، سنگینی را علیه جزایر جنوبی آغاز کرد. بیت امام که مرتب اوضاع جبهه را پی گیری می‌کرد. با آگاهی از شروع پاتک عراق به جزایر، با قرارگاه تماس گرفته و حجت الاسلام حاج احمد آقا خمینی از فرمانده سپاه وضعیت را جویا شد. آقای رضایی در پاسخ گفت: «از لحاظ مهمات خیلی در مضیقه هستیم الحمدالله وضع خوب است ولی عراق با تمام قوا حمله می‌کند.» حمله عراق در آن روز بدون نتیجه پایان یافت اما دشمن در صبح روز ۱۷ اسفندماه ۱۳۶۲ بار دیگر حمله خود را آغاز کرد این بار، حمله دشمن با استفاده از ابراز و تسلیحات، شدیدتر و وسیع تر بود. در مقابل، وضع خودی بسیار حاد و مهم ترین مسئله کمبود نیرو و مهمات بود. در حالی که به شدت به مهمات نیاز بود، سرهنگ موسوی قویدل یکی از فرماندهان ارتش اعلام کرد: «در کل، ۱۳۰ گلوله ۱۳۰ میلی متری در اختیار داریم.» همچنین، آقای غلامعلی رشید از داخل جزیره پیام داد که اگر نیروهای حاج احمد، همت (لشکر حضرت رسول(ص) نرسند، احتمال سقوط خط این لشکر زیاد است. عراقی‌ها نیز از جنگ روانی استفاده کرده و به نیروهای ایرانی اعلام کردند، اگر جزایر را خالی نکنند، آنجا را به موشک بسته و به شدت بمباران می‌کنند. در این روز، دفتر امام به طور مستمر در تماس با قرارگاه تحولات جنگ را پیگیری می‌کرد. روز ۱۸ اسفند ۱۳۶۲، عراق بار دیگر حمله خود را با شدت هر چه تمام تر آغاز کرد و سپاه و بسیج با آنچه در دست داشتند پایداری و استقامت کرده و مانع از پیشروی دشمن شدند، شرایط و مقدورات بسیار سخت و محدود بود. ضمن آن که دشمن از سلاح‌های شیمیایی نیز استفاده کرد برادر غلامعلی رشید از جزیره به قرارگاه آمد و درباره منطقه گفت: وضع خراب است، در محور تیپ سیدالشهداء دشمن رخنه کرده و هر شب دارد پیش می‌آید (عراق) دائماً نیرو می‌آورد و شدت عمل به خرج می‌دهد. نیروهای ما در خط خسته شده‌اند. آتش دشمن به شدت زیاد است. جاده، آب، غذا و نیرو کم است. پلیت والوار برای ساختن سنگر، نیست و لودر و بلدوزر برای احداث خاکریز وجود ندارد. نیروها در خط، آر پی جی و کلاشینکف دارند و از ادوات استفاده می‌کنند. از شدت حمله‌ی دشمن، بچه‌ها دیگر قادر نیستند فکر کنند این جزیره طلسم شده و ما هر کاری می‌کنیم با مشکل مواجه می‌شویم.» در این حال، آقای انصاری از بیت امام در تماس با قرارگاه وضعیت را جویا شد. شهید حجت الاسلام محلاتی، نماینده امام در سپاه به وی گفت: «به امام بگویید، شب جمعه است دعا بفرمایید.» روز ۱۹ اسفندماه ۱۳۶۲، عراق باز هم حملات خود را از سر گرفت. اما این بار هم رزمندگان اسلام با گوشت و پوست و دادن خون خود، ماشین جنگی ارتش بعثی را متوقف کردند. شهادت فرماندهانی چون حاج همت، باغچیان، حمید باکری، اکبر زجاجی بهایی بود که برای حفظ جزایر پرداخته شد. در این ۳ روز، اوج حماسه و استقامت و شهادت طلبی سپاهیان و بسیجیان به نمایش گذاشته شد جزیره سمبل پایداری و استقامت شده بود. آقای هاشمی رفسنجانی در این زمینه گفت: «این جزیره شده سمبل قدرت ما و ضعف عراق. مقاومت شما در دنیا خیلی معنا دارد و باید حفظ شود. جزیره‌ها مهم است، این عقیده من است نه سیاست.» ایشان در مورد نتایج این عملیات افزود: «در صدام، شکست پیدا شده، مثلاً عربستان و ترکیه به ما پیشنهاد اسلحه کردند اینها نشانه تزلزل عراق است.» بدین ترتیب، حمله ۲۷ ساعت عراق ناکام ماند و سرانجام، در پی فرمان امام، جزایر حفظ شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9