eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
37 عکس
21 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
شهرام گفت _ماهی از کجا اوردید ؟ _مامان و عسل با ماشین عمو رفتند بازار منو نبردن شهرام اخمی کردو سپس لپ ریتا را کشید با زبان کودکانه گفت _چرا دخمل منو نبردن؟ _مامان گفت سری پیش فضولی کردی عمو عسل رو دعوا کرده الان تنبیهی شهرام سرش را چرخاند بدنبال من بود ،نگاهمان با هم تلاقی کرد.ریتا نزدیک من امدو گفت _عمو باهم رفتند ، موهاشم بیرون بود، دیرهم امدند.تازه.... شهرام صدایش رابالا برد و گفت _ ریتا ساکت شو ریتا نزدیکم شدو گفت _ با مامان داشتند پشت سر تو حرف میزدند ، عسل میگفت..... شهرام بلوز ریتا راگرفت اورا به سمت خود چرخاند وگفت _دهنتو ببند، از فضولی و خبر چینی بدم میاد ریتا با پر رویی گفت _میخوام با عموم حرف بزنم _داری دوبهم زنی میکنی _نخیر میخوام به عموم بگم پشت سرش داشت میگفت وحشیه ریتا باسیلی ارام شهرام ساکت شد تچی کردم ریتا را در اغوش گرفتم و گفتم _شهرام؟ این چه کاریه؟ شهرام بازوی ریتا را تکان دادو گفت _فضولی موقوف ، توروی من وایسادن موقوف.... کلام شهرام را قطع کردم و گفتم _ولش کن برو اونور، اصلا خودم میبرمش یه دوری باهم میزنیم شهرام دستم را خواندو گفت _نخیر بچه منو لطفا خبر بیار و خبر ببر نکن، دونفر ادم باهم صحبت کردند ،یه چیزی بهم گفتند چه معنی داره خبر میاره؟ ریتا با گریه گفت _ تو بخاطر عسل منو زدی؟ _من بخاطر فضولی زدمت، بخاطر اینکه به حرف پدرت اهمیت ندادی زدمت، اگر باز هم فضولی کنی میزنمت، اگر بری جایی که منم نباشم فضولی کنی و من بعدا بفهمم کار تو بوده بازم میزنمت ،
ریتا به اتاقش رفت شهرام با اخم روی کاناپه نشست و گفت _روز به روز داره بی ادب تر میشه، یاد گرفته فضولی کنه و توی عمو هم بجای اینکه به فکر تربیت بچه من باشی دنبال خاله زنک بازی هستی که ببینی ما نبودیم پشت سرمون به هم چی گفتند . عسل و مرجان از اتاق خارج شدند مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت _چی شده؟ _بچتو تربیت کن _ریتا؟ _خیلی داره بد بار میاد ، همه ش هم اثرات تنها گذاشتناشه ، تو مقصری ، بچه رو میزاری خونه میری مطب، میری ارایشگاه، با دوستات میری بیرون .... الانم برو تحویل بگیر مرجان سمت اتاق ریتا رفت و گفت _چیکار کردی؟ ریتا با جیغ گفت _ برو بیرون عسل وارد اشپزخانه شد مشغول چیدن میز نهار بود مرجان در رابست و رو به شهرام گفت _بچمو زدی؟ _بله زدمش، اگر جمعش نکنی بازم میزنمش _چیکار کرده؟ تا ما از در اومدیم تو پریده جلو فرهاد میگه عمو مامان و عسل ماشینتو برداشتند رفتند بازار مرجان نگاهی به من انداخت و رو به شهرام گفت _خوب بریم مگه چیه؟ _میخواد بین فرهاد و عسل دعوا بندازه ، بهش میگم نگو ، به من میگه میخوام به عموم بگم عسل پشت سرش به مامانم چی گفت ، بچه ایی که تربیت کردی اینه مرجان خانم. _عسل مضطرب مرا مینگریست، مرجان گفت _دفعه اخرت باشه که ریتارو زدی _ادبش کن نزنمش، اونشب هم ایشون خبر چینی کرد که اعصاب هممون خورد شد _هیچ کدام اینها دلیل نمیشه که تو بچه منو بزنی _همه ساکت شدند وارد اشپزخانه شدم سرمیز نشستم چشم خره ایی به عسل رفتم و گفتم _نهار منو بده عسل غذا را کشید، شهرام هم به اشپزخانه امد مرجان در اتاق راباز کردو گفت _بیا نهار بخوریم صدای ریتا امد که گفت _نمیخورم _بابارو عصبانی نکن شهرام با کلافگی گفت _ولش کن درو ببند بیا مرجان در رابست و سر میز نشست در سکوت غذارا خوردیم . بعد از صرف نهار هرکس مشغول کار خودش شد ظرف هارا عسل شست و به اتاق خواب رفت ، خون خونم را میخورد بدنبال او وارد اتاق خواب شدم در را که بستم به سمتم چرخید جلوتر رفتم دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم _با مرجان کجا رفتی؟ _بازار _با اجازه کی؟ عسل سرش را پایین انداخت و با ناخن هایش بازی میکرد ، محکمتر گفتم _لالی؟ با اجازه کی رفتی بیرون؟
مرجان خانم گفت _اجازه تو دست مرجانه؟ در پی سکوتش گفتم _منو نگاه کن ، خودتو به موش مردگی نزن ، تا چشم منو دور دیدی راه افتادی؟ سرش را بالا گرفت ، دلم برای نگاه معصومش سوخت، با وجود اینکه خیلی دوسش دارم ولی باید به قوانین من عادت کنه، اگر از همین اول کاری شل بگیرم دیگه جلودارش نیستم. اخم کردم وگفتم _جواب بده _مرجان خانم گفت بیا بریم ، هرچی گفتم نمیام اصرار کرد ، بازار نزدیک بود بخدا زود هم امدیم . _چرا زنگ نزدی ازم اجازه بگیری؟ سکوت کردو با چشمان دریایی اش به من زل زد ، دستش را بالا اوردو ناخنش را لای دندان هایش گرفت ، بشدت از این کار بیزار بودم، روی دستش زدم و گفتم _دستتو بنداز از زبان عسل از مؤاخذه های فرهاد بشدت میترسیدم ، ای کاش با مرجان نرفته بودم.خدایا بدادم برس یک قدم به عقب رفتم. روی تخت نشست گوشی اش را در اورد و گفت _شماره ت چنده؟ شماره ام را گفتم . فرهاد اتصال را لمس کردو گفت _چرا خاموشه _لازمش ندارم _یعنی چی؟ دیروز اجازه گرفتی روشنش کردی ، الان چرا خاموشه ؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم _میخواستم به دوستم زنگ بزنم ، زنگ زدم دیگه خانوشش کردم نگاهش مشکوک شدو گفت _کو گوشیت؟ _تو کیفمه فرهاد گوشی ام را روشن کردو گفت _رمزش چیه ؟ آرام رمزش را گفتم رمز را زد و گوشی ام روشن شد فرهاد شماره خودش را گرفت گوشی اش زنگ خورد ، سرگرم ذخیره کردن شماره من شد روی صندلی ارایشم نشستم و با خودم گفتم خدارا شکر بیخیال شد موهایم را باز کردم که خرگوشی ببندم صدای اهنگ اس ام اس گوشی ام قلبم را لرزاند فرهاد گوشی ام را برداشت از اینه نگاهش کردم، ابروهایش را بالا داد سرش را بالا گرفت نگاهش وجودم را لرزاند برخاست نزدیکم امدو گفت _ این کیه؟ نگاهی به اس ام اس تماس از دست رفته انداختم و گفتم _ نمیدونم _شمارتو قبلا به کی داده بودی ؟ _به فاطمه و سوگند و دنیا _فقط همین سه تا الان شماره این خط و دارن؟ _با مرجان خانم و شما ابروهایش را در هم کشید و گفت _دیروز مگه بهت نگفتم به کسی شمارتو نده؟ در پی سکوتم با پشت دست ارام به صورتم زدو گفت _عصبی ترم نکن ، میزنمت صدای سگ بدهی ها ، با توام نکبت، چرا لال مونی گرفتی؟ دستم را روی صورتم گذاشتم اشک از چشمانم جاری شد فرهاد یک قدم از من فاصله گرفت و گفت _گریه واسه چیه الان؟ با احتیاط گفتم _مرجان خانم گفت شمارتو بده ، منم دادم _تو غلط کردی برای ارام کردنش گفتم _باشه من غلط کردم، ببخشید. با این حرفم کمی نرم شدو گفت _گریه نکن حالا اشک هایم را پاک کردم دوباره صدای اهنگ اس ام اس امد اینبار چهره فرهاد عصبی شد قلبم تند تند میتپید وای خدایا این کیه دیگه، شماره من اصلا زنگ خور نداشت ، لعنت به من کاش از خونه عمه نیاورده بودمش فرهاد به سمتم امد ناخواسته ایستادم موهایم دورم ریخت تمام قدم تا بازویش بود موهایم را به یک طرف کشیدم
فرهاد صدایش رابالا بردو گفت _این کیه عسل؟ نگاهی به گوشی انداختم _مجیدم عسل خانم، جواب بده چشمانم گرد شدو گفتم _بخدا نمیدونم دوباره صدای اس ام اس امد نفس نفس میزدم نگاهی به گوشی انداختم _رنگ صورتی واقعا عروسکیت میکنه، اونشب تو سفره خونه شالت خیلی بهت می امد. سیلی بی هوایی که خوردم مرا روی تخت پرت کرد جیغ کشیدم فرهاد از موهایم گرفت بلندم کردو با دندان قروچه گفت _این همونیه که تو خبر نداشتی بهت شماره داده بدنبال کشیده شدن مویم ایستادم و گفتم _بخدا دروغه فرهاد گوشی ام را روی تخت انداخت و با فریاد گفت _میکشمت در باز شد شهرام و مرجان سراسیمه وارد اتاق شدند مرجان جیغ کشید و گفت _ولش کن شهرام جلو امد فرهاد مرا رها کرد مقابل شهرام ایستاد و گفت _برو بیرون _چیشده؟ _گفتم برو بیرون ، مرجان با توام هستم گمشید بیرون شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت _رفتند بازار ماهی خریدند کاری نکردن که فرهاد دست خودرا رهانید و گفت _تو زندگی من دخالت نکن شهرام، بتو ربطی نداره _خفه شو _توخفه شو ، برید بیرون مرجان که انگار بهش برخورده بود گفت _چقدر بی ادب و بی شخصیتی فرهاد رو به مرجان گفت _من همه چی هستم بی تربیتم ، بی شخصیتم ، بی ناموس هم هستم سپس به سمتم چرخید عقب عقب رفتم و با نفس نفس گفتم _به روح پدر و مادرم اقا فرهاد دروغه فرهاد با عربده گفت _میکشمت عسل سپس به سمتم حمله ور شد شهرام بازوهای فرهاد را از پشت گرفت فرهاد در یک حرکت خود را رهانیدو گفت _ولم کن _فرهاد اروم باش، به من بگو چی شده؟ _از اینجا برو بیرون ، شهرام احترام خودتو نگه دار . مرجان از روی تخت سمت من امد و مرا پشت خودش فرستاد فرهاد به سمت ما چرخید سپس با مشت توی سر خودش کوبید و گفت _مرجان از اتاق ما گمشو برو بیرون مرجان که انگار حسابی ترسیده بود گفت _عسل گفت من نمیام بازار، من با اصرار بردمش ، اگر میخوای اینو به خاطر کار من بزنی پس منو بزن شهرام بازوی فرهاد را گرفت و برای ارام کردن فرهاد صدایش را عصبی کردو گفت _عسل توهم رعایت کن دیگه، برای چی بدون اجازه شوهرت راه میفتی ؟ مرجان ادامه داد _زبونم لال شه ، من اصرار کردم بخدا نمی امد شهرام صدایش بالاتر رفت و گفت _تو بیخود کردی ، مفتشی؟ یا فضولی؟ تو که این سگ اخلاق و میشناسی. الان خوب شد؟ مرجان با جیغ رو به ریتایی که نگران و با چشمان اشکی مارا مینگریست گفت _دهنتو پاره میکنم ریتا، این شریه که تو درست کردی،
فرهاد گوشی مرا از روی تخت برداشت و رو به شهرام گفت _بخون شهرام گوشی را گرفت وگفت _این مال کیه _گوشی اون پدر* سگه چشمان شهرام گرد شد ، سرش را بالا اورد بلافاصله گفتم _به خداوندی خدا قسم دروغه، من روحم از این جریان اطلاع نداره فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت _خفه شو سگ* پدر حروم*زاده شهرام گوشی را روی تخت انداخت و گفت _فرهاد بیا بیرون باهم صحبت کنیم. فرهاد و شهرام از اتاق خارج شدند. مرجان رو به من چرخید و گفت _چی شده؟ من با هق هق گریه زمین نشستم ، مرجان گوشی ام را برداشت هینی کشید و گفت _چیکار کردی عسل؟ _مرجان خانم بخدا دروغه، بخدا من اینکارو نکردم، گوشی من از دیشب خاموشه، من از صبحه همش جلو چشم شمام، به ایه ایه های قران دروغه. _خیلی خوب اروم باش مرجان موهایم را جمع کرد و گفت ریتا _برو یه لیوان اب بیار مرا روی تخت نشاند وگفت _موهاتو چرا باز کردی ؟ من بجای تو کلافه شدم سپس گلسرم را دستم دادو گفت _جمعش کن موهایم را جمع کردم اب را نوشیدم مرجان دستی به صورتم کشیدو گفت _دستش بشکنه جای انگشتهاش و ببین. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم _میخواد منو بکشه _الان شهرام باهاش حرف میزنه اروم میشه _من اینکارو نکردم _اخه عسل ، اگر تو اینکارو نکردی، پس اون شماره تورو از کجا اورده؟ _نمیدونم _نمیدونم نشد حرف که ، یه دلیل منطقی بیار برو به فرهاد بگو اروم میشه گریه ام شدت یافت و گفتم _نمیدونم ، چی بگم؟
از زبان فرهاد شهرام مرا روی ایوان نشاند یک لیوان اب برایم ریخت و گفت _اروم باش ، این کارها چیه؟ _تو جای من بودی اروم بودی _میگه من نکردم _مگه من خرم شهرام؟ الان تو به عسل پیام بده شهرام هاج و واج ماند و گفت _شمارشو ندارم _اهان....پس اون شمارشو داشته که پیام داده _اصلا این گوشی از کجا پیداش شد؟ تو خریدی براش؟ _مال خودشه، از خراب شده عمه اش برداشت _چرا اجازه دادی روشن کنه از حرف شهرام جا خوردمو گفتم _هر کی گوشی داره باید اینکارها رو بکنه؟ هردو ساکت شدیم ادامه دادم _یعنی گوشی ندیم دستش. زندانیش هم کنیم.تا پاک زندگی کنه _خوب فرهاد جان ، زنت بچه س ، عقلش نرسیده یه خبطی کرده، توهم زدیش دیگه _اجازه دادی بزنمش؟ _صورتش قرمزبود ، زده بودیش دیگه من یه سیلی بهش زدم سزای کارش یه سیلی بود؟ _چند تا سیلی بود؟ _اگر مرجان چنین کاری کنه تو با یه سیلی اروم میشی؟ _تو چرا کارهای خودتو نمیبینی؟مقصر اصلی کار عسل تویی برخاستم و با فریاد گفتم _تقصیر منه؟ _ خفه شو صداتو بیار پایین، ابروی خودتو نبر،اینجور مسائل رو تو بوق و کرنا نمیکنند. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _یه زن بچه سال داری ، برو بهش توجه کن، بهش محبت کن. اونم بتو جذب میشه _چرند نگو _تو یا دعواش میکنی .یا کتکش میزنی. یا داری امرو نهی میکنی چنان باغضب صداش میکنی منم میترسم، چه برسه به اون..... سیگارم را روشن کردم و گفتم _محبت نمیکنم؟ _نه _تو از کجا میدونی ؟ _اگر محبت میکردی اینکارو نمیکرد ، تقصیر خودته ، جرأت نمیکنه کنارت بشینه یه ذره مهربون شو بزار جذبت شه حرفهای شهرام رو مخم بود حوصلشو نداشتم سیگارم را زیر پایم له کردمو نشستم به فکر فرو رفتم ، یاد حرفهای کیانوش افتادم شهرام رشته افکارم را بریدو گفت _میگه دروغه _چی بگه؟ تو بودی گردن میگرفتی؟ _یه درصد احتمال بده دروغ باشه با کلافگی برخاستم و گفتم _خواهش میکنم دهنتو ببند _شاید راست میگه فرهاد ، برو مثل ادم بهش بگو توضیح بده _صداش کن بیاد تو حیاط بپرسم؟ شهرام فکری کردو گفت _من میپرسم میام بهت میگم _صداش کن بیاد باهاش حرف بزنم _دروغ میگی اخه ، میخوای بزنیش از خونسردی شهرام کفری شدم و گفتم _چرا تو زندگی من دخالت میکنی؟ اجازه بده من مشکل خودم و خودم حل کنم شهرام تچی کردو گفت _با کتک زدن اون تومشکلت حل نمیشه، بدتر میشه سیم کارتشو ازش بگیر ، یه سیم کارت دیگه براش بخر ، به اندازه کافی تنبیه شده نشستم دوباره یاد حرفهای کیانوش افتادم .
از زبان عسل مرجان روی صورتم یخ گذاشت وگفت _دیگه اروم شده نترس _مرجان خانم _جانم _شما حرف منو باور نکردی مرجان فکری کردو گفت _چی بگم والا؟ _بخدا من اینکارو نکردم _با شناختی که از تو دارم ، میدونم داری راست میگی، اما شرایط علیه توإ ، من هنگ کردم عسل یه جای کار ایراد داره، تو از صبحه با منی من ندیدم تو سمت گوشیت بری دیشب هم که شهربازی بودیم اخر شب هم باهم صحبت میکردیم هر چی فکر میکنم میبینم تو راست میگی اما..... با صدای شهرام و فرهاد قلبم ایستاد مرجان برخاست و گفت _نترس ، شهرام ارومش کرده شهرام گفت _مرجان بیا یه لیوان چای به ما بده دست مرجان را گرفتم و گفتم _نرو _نترس دختر ، الان میام مرجان که از اتاق رفت برخاستم تا در را قفل کنم ارام خواستم در را ببندم که فشار دستی مانع شد با دیدن فرهاد جیغی کشیدم و به عقب رفتم فرهاد در را بست و قفل کرد سپس ارام گفت _خیانت میکنی اره؟ _بخدا دروغه
دستگیره بالا و پایین شد ، شهرام گفت _فرهاد درو باز کن فرهاد کمربندش را باز کردو گفت _ادمت میکنم ازترس به دیوار چسبیدم و گفتم _اقا فرهاد بخدا من اینکارو نکردم. فرهاد کمربند را دور دستش پیچاندو گفت _بلایی سرت میارم هرزه گری و لاس زدن یادت بره دستانم را حائل صورتم گرفتم فرهاد بیرحمانه بدن نحیف مرا مورد ضرباتش قرار میداد. ضربه محکمی به در خوردو در باز شد شهرام وارد اتاق شدو گفت _چیکار میکنی کثافت سپس یک سر کمر بند را از دستش گرفت مرجان وارد اتاق شدبا دیدن عسل جیغی کشید وخواست به سمت او برود که فرهاد مقابلش ایستادو گفت _ برو بیرون شهرام یقه فرهاد را گرفت و گفت _داری میکشیش وحشی _خیانت کار حقش مرگه ولم کنید میخوام ادبش کنم شهرام فرهاد را کشیدو گفت _تولیاقت عسل و نداری _شهرام خفه شو _تولیاقتت ستارس، با اون جرأت میکردی اینکارهاروکنی؟ _فرهاد با پیشانی اش به صورت شهرام کوبید شهرام یقه فرهاد را رها کرد دستش را روی صورتش گرفت خون در مشتش پر شد مرجان جیغ زدو گفت _چیکار کردی؟ سپس سمت شهرام رفت و با گریه گفت _شهرام چی شدی؟ فرهاد ارام تر گفت _دخالت نکنید مرجان چپ چپ به فرهاد نگاه کرد سپس سیلی محکمی به صورت او کوباند فرهاد که جا خورده بود دستش را روی صورتش گذاشت و مرجان با خشم گفت _خجالت نکش ، منم بزن. به تو هم میگن مرد؟ ریتا سراسیمه امدو گفت _بابا صاحب ویلا اومده شهرام با چند دستمال بینی اش را پاک کردو گفت _اومدم بابا فرهاد روی تخت نشست مرجان و شهرام از اتاق رفتند از ترس مچاله شده بودم. فرهاد ارام گفت _عسل؟ ترس نفسم را گرفت کوسنی را برداشت به سمتم پرت کردو گفت _مردی جواب نمیدی؟ _بببله _تاوان خیانت از اینی که به سرت اومد هم بدتره، اینها نگذاشتند وگرنه میکشتمت، یکبار دیگه تکرار کنی مرگو میارم جلو چشمات اشکهایم سرازیر شدو گفتم _من اینکارو نکردم _خفه شو کثافت اشغال سرم را لای دستانم گرفتم و گفتم _بلاخره یه روز بهت ثابت میشه که دروغ بوده. هق هقم شدت یافت و گفتم _واگذارت میکنم بخدا فرهاد برخاست و از خانه رفت. مرجان به سراغم امدوبا گریه گفت _بلند شو کمکم کرد برخاستم تمام بدنم درد میکرد مرجان لباسهایم را در اورد و گفت _شهرام را فرستادم داروخانه، الان میاد بیا این قرص هارو بخور قرص هارا خوردم مرجان گفت _خداروشکر تو صورتت نزده دستانم را جلوی مرجان گرفتم و گفتم _نزاشتم بزنه مرجان دستانم را گرفت و گفت _خدا جوابشو میده
نفهمیدم کی خوابم برد زمانیکه بیدار شدم شب بود ، خواستم بلند شوم درد تمام وجودم را گرفت با زحمت نشستم گلویم خشک شده بود با صدای قل و قل قلیان فهمیدم فرهاد در خانه است . صدای جیغ مرجان تنم را لرزاند _ریتا تو چیکار کردی؟ شهرام بلند گفت _عجب سفر نحسی شد.چتونه؟ صدای جیغ ریتا کنجکاوم کرد از تخت پایین امدم و لای در ایستادم مرجان موهای ریتا را کشید اورا وسط پذیرایی انداخت و گفت _خیلی کثافتی _مامان ببخشید _فقط خفه شو ریتا برخاست و گفت _غلط کردم شهرام گفت _چیکار کرده مرجان ساکت شد چشمش به من خورد سر ریتا را چرخاند و گفت _نگاش کن ببین به چه روزی انداختیش فرهاد و شهرام نگاهی به من انداختند شهرام برخاست و گفت _چی شده؟ در پی سکوت خانه شهرام با فریاد گفت _با شماهام مرجان گوشی ریتا را مقابل شهرام گرفت و گفت _شماره عسل و برای ستاره فرستاده شهرام هاج و واج گفت _چرا؟ _از خودش بپرس _ریتا چرا اینکارو کردی؟ ریتا با گریه گفت _زن عمو ستاره بهم گفت شمارشو بده من باهاش حرف بزنم بگم از زندگی من بره بیرون من عمو فرهادو دوست دارم ، منم بهش دادم ، بعد بهم گفت یه کار کردم عموت ولش کنه شهرام کشیده محکمی به صورت ریتا کوباند سپس دستش را گرفت بلندش کرد و گفت _برو از عسل معذرت خواهی کن ریتا ایستادو گفت _نمیرم شهرام تو دهنی به ریتا زدو گفت _زود باش مهر مادری مرجان، اورا جلو اوردو گفت _ولش کن شهرام به سمت مرجان چرخید و گفت _برو عقب وایسا دخالت نکن _بچه س نفهمیده _غلط کرده بچه س مرجان تحکمی گفت _ریتا عذر خواهی کن ریتا نگاهی به من انداخت من نگاهی به مرجان و شهرام انداختم و یاد محبتهایشان افتادم و گفتم _نیازی به معذرت خواهی نیست . همین که معلوم شد من بی گناهم کافیه شهرام با خشم سیلی دیگری به ریتا زدو گفت _خاک برسرت، یاد گرفتی؟ مرجان جلوتر رفت و گفت _نزن بچمو شهرام مرجان را به عقب هل دادو گفت _تو لوسش کردی سپس ریتا را به اتاق خواب بردو در رابست مرجان ملتمسانه گفت _فرهاد تروخدا ، برو جلوشو بگیر سپس سمت فرهاد رفت و گفت _خواهش میکنم صدای جیغ های بی امان ریتا خانه را برداشته بود فرهاد در اتاق را باز کرد وگفت _شهرام ولش کن _به تو ربطی نداره، من چنین بچه ایی رو نمیخوام. فرهاد دست شهرام را کشیدو گفت _سرم درد میکنه تمومش کن شهرام از اتاق خارج شدو گفت _دختره ی بی عقل نفهم سپس رو به مرجان گفت _تو باعثی مرجان متحیر شدو گفت _به من چه؟ _بچه تربیت نکردی که. سپس از خانه بیرون رفت مرجان سراسیمه به سراغ ریتا رفت و من خیره در چشمان فرهاد گفتم _هیچ وقت نمیبخشمت، ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره روانی فرهاد نزدیکم امد به اتاق رفتم و در را بستم قفل در شکسته بود فرهاد وارد اتاق شدو گفت _عسل منو ببخش _برو بیرون خم‌ شد کمر بندش را از روی زمین برداشت و گفت _بیا بگیر منو بزن پوزخندی زدم و گفتم _نگهش دارپیش خودت ، لازمت میشه. در پی سکوت فرهاد با گریه گفتم _یادته چقدر التماست کردم گفتم بخدا من اینکارو نکردم؟ الان بهت ثابت شد؟هیچ کدامتان حرفمو باور نکردید . از جلوی چشمم برو روانی فرهاد از اتاق بیرون رفت و خانه را ترک کرد
در خانه خفقان بود ، هیچ کس از اتاقش خارج نمیشد شهرام و فرهاد هنوز نیامده بودند برخاستم و به سالن رفتم مرجان روی مبل نشسته بود و میگریست نزدیکش رفتم و کنارش نشستم مرجان دستم را گرفت و گفت _بهتری؟ _اره بهترم، ریتا کجاست؟ _خوابیده بچمو سیاه و کبود کرد، البته حقش بود.عسل من معذرت میخوام لبم را گزیدم و گفتم _نه، این حرفو نزن، اصلا بیا دیگه در مورد این مسئله حرف نزنیم مرجان لبخندی زدو گفت _حیف از تو با اینهمه خوبی که اون اشغال نصیبت شده _کجان؟ مرجان با کنایه گفت _دلت براش تنگ شده؟ تلخ خندیدم و گفتم _اره ، دلم تنگ شده که بیاد ارامشمو بگیره _شهرام را نمیدونم کجاست ، اما فرهاد بیرون حیاط تو ماشینشه _از کجا میدونی؟ _از پنجره معلومه مرجان دو عدد چای اورد و گفت _زخم هات خوب شد؟ _نه میسوزن، اقافرهاد خیلی بی رحمه،من نمیتونم مثل اون ظالم باشم _به فرهاد حق بده همه چیز بر علیه تو بود ، ریتا خدا بگم چیکارت نکنه اهی کشیدم و گفتم _من عقد اقافرهاد نمیشم _چی؟ _خیلی فکرکردم، اگر قرار باشه سر هر مسئله ایی این کارها رو کنه که نمیشه من امنیت ندارم، یکسال هرطور شده تحملش میکنم و بعد میرم مرجان اهی کشید و گفت _بهت زنگ نزده؟ _نه _پیام هم نداده _نه در باز شد با ورود فرهاد قلبم از جایش کنده شد فرهاد به دیوار تکیه دادو گفت _پاشو لباسهاتو بپوش لبم را گزیدم و گفتم _کجا؟ _پاشو زود باش از جایم تکان نخوردم به سمتم امد و گفت _با توأم دستم را گرفت ناله ایی کردم مرجان گفت _فرهاد جون هر کی دوسش داری ، ول کن _کارش دارم سپس به اتاق خواب رفت و با مانتوو شال من امدو گفت _بلند شو اشکهایم مانند باران سرازیر شدو گفتم _دست از سرم بردار، چه بلایی میخوای سرم بیاری ؟ با کلافگی گفت _پاشو دیگه برخاستم به ناچار مانتو و شالم را پوشیدم . مرجان با نگرانی گفت _فرهاد؟ _الان میاییم من استرس دارم، کجا میخوای ببریش؟ همینجاییم ، میخوام باهاش حرف بزنم _من میرم تو حیاط، ریتا هم خوابه بشینید همینجا حرف بزنید . فرهاد در را باز کرد مشغول پوشیدن کفش بودم صدای مرجان را شنیدم الو شهرام بدو بیا فرهاد اومده داره عسل و میبره بدون اینکه واکنشی نشان بدهم سمت فرهاد رفتم و سوار ماشین شدم ، فرهاد حرکت کرد سکوت در ماشین حکمفرما بود ، دستانم از استرس میلرزید فرهاد مقابل یک کافه ایستاد و گفت _پیاده شو
وارد کافه شدیم روی یک تخت نشستیم فرهاد سفارش قلیان و بستنی داد، لحظاتی بعد گفت _عسل؟ _بله _من عذاب وجدان دارم ، من و ببخش، ازت خواهش میکنم اهی کشیدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد _ برگردیم تهران پدر ستاره رو در میارم، بلایی به سرش بیارم ندیدنی. ارام گفتم _اقا فرهاد _جانم _من نمیخوام با شماعقد کنم فرهاد که از این حرف من شوکه شده بود گفت _چرا؟ پوزخندی زدم و گفتم _واقعا نمیدونید ؟ _خوب ، برای من یه سو تفاهمی پیش اومده بود ، عسل به من هم حق بده همه چیز بر علیه تو بود ، حتی شهرام هم باورش شد که تو این کارو کردی ،هر مردی باشه غیرتی میشه _چرا میخوای منو بگیری؟ فرهاد از سوال من جا خوردو گفت _خوب دوستت دارم. _شما منو دوست نداری، اگر منو دوست داشتی اینکارو نمیکردی _عسل تو مرد نیستی بفهمی من چی میگم. _شما هم خانم نیستی که بفهمی من چی میگم _من اشتباه کردم ، خودم دارم اعتراف میکنم. اشکهایم سرازیر شدو گفتم _اونروز توی خونتون گفتید که پشیمونید ، گفتید که منو دوست دارید،خواستید که من ببخشمتون من باور کرده بودم، که شما منو دوست داری،اما با این اتفاقی که افتاد.......
فرهاد کلام مرا قطع کرد و گفت _نه عسل ، به من هم حق بده، من چون تورو خیلی دوست دارم و همه چیز بر علیه تو بود باور کرده بودم . _جریان سفره خونه چی؟ تو باور نکردی که من از اون شماره داخل کیفم خبر ندارم. _خوب اونم باور کردنش سخت بود _اون عکس ها رو گفتی ساختگیه باور کردنش اسون بود؟ _اخه اونها واقعا ساختگی بود سکوت کردم چون نمیتوانستم فرهادو قانع کنم. فرهاد لبخندی زدو ملتمسانه گفت _منو میبخشی؟ سرم پایین بود فرهاد تکرار کرد _من یه مردم ، برای یه مرد عذر خواهی کردن خیلی سخته ها. پوزخند زدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد _مسخره م میکنی؟ حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد ادامه داد _یه اشتباهی کردم، الان پشیمونم ، چیکار کنم منو ببخشی؟ صدای زنگ گوشی فرهاد مرا از پاسخ به سوالش نجات داد نگاهی به گوشی انداخت و گفت _مرجان دست از سرمون برنمیداره سپس صفحه را لمس کردو گفت _جانم، گوشی سپس گوشی را سمتم گرفت و ارام گفت _نگو کجا اومدیم گوشی را گرفتم و گفتم _بله _الو عسل _جانم _خوبی؟ _بله خوبم _اذیتت نمی کنه؟ _نه _من و شهرام همه جا دنبالتون گشتیم کجایید؟ _الان بر میگردیم _خیالم راحت باشه _اره عزیزم _خداحافظ گوشی را قطع کردم ، فرهاد با کنجکاوی گفت چی گفت؟ _نگرانه ، دارن دنبالمون میگردند فرهاد اهی کشیدو گفت _خیلی مسافرتمون بد شد . سپس ملتمسانه گفت _تو با من اخم وتخم نکن، ابرو داری کن ، فردا رو بهمون خوش بگذره،من از خجالت شهرام و مرجان در بیام، خواهش میکنم در پی سکوت من گفت _باشه عزیزم. _باشه _پاشو بریم نگران مون شدند.