#پارت82
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر سکوت کرد عمه هم پله ها را پایین امدو گفت
اره مامان بابات راست میگه
به عمه سلام کردم و او با سر پاسخم را داد .عمو علی گفت
در مورد این دختر چی؟
امیر شتاب زده گفت
زنمه
تو غلط کردی که زنته
با اخم گفت
صیغمه
مگه شهر هرته که یکی و بیاری زوری صیغه کنی و نگهش داری؟
من نیاوردم سینا اوردش
سینا غلط کرده با تو
رو به من ادامه داد
فروغ جان دخترم.دوست داری اینجا کنار امیر زندگی کنی؟
نگاهی با ترس و لرز به امیر انداختم و گفتم
نه
دوست داری با امیر ازدواج کنی؟
از اینکه یک نفر حامی پیدا کردم تا از چنگال این وحشی خود را برهانم اشک شوق و خوشحالی از چشمانم جاری شدو گفتم
نه عمو دوست ندارم
وسیله اینجا چی داری
هیچی. فقط گوشیم دست امیره
امیر مچ دستم را گرفت و گفت
تو غلط کردی که دوست نداری
عمو علی جلو امد بازوی امیر را گرفت و گفت
چرا زور میگی بچه؟ زندگی با اجبار نمیشه که تورو نمیخواد .
رو به من گفت
لابد اون پسره ی.... رو میخوای
لبم را گزیدم . عمو علی گفت
هرکسی و که میخواد به خود ش مربوطه تو حق دخالت نداری جواب تو یک کلمه ست که بهمون گفت تو رو نمیخواد
بی خود نمیخواد
عمو علی با کلافگی گفت
امیر بس میکنی یا نه؟ گوشی فروغ و بده
امیر با یاس و ناامیدی دست در جیبش کرد و گوشی م را در اورد عمو علی آن را به دستم دادو گفت
برو فروغ جان.
متعجب گفتم
چی؟
برو پیکارت
#پارت82
از زبان عسل
مرجان روی صورتم یخ گذاشت وگفت
_دیگه اروم شده نترس
_مرجان خانم
_جانم
_شما حرف منو باور نکردی
مرجان فکری کردو گفت
_چی بگم والا؟
_بخدا من اینکارو نکردم
_با شناختی که از تو دارم ، میدونم داری راست میگی، اما شرایط علیه توإ ، من هنگ کردم عسل یه جای کار ایراد داره، تو از صبحه با منی من ندیدم تو سمت گوشیت بری دیشب هم که شهربازی بودیم اخر شب هم باهم صحبت میکردیم هر چی فکر میکنم میبینم تو راست میگی اما.....
با صدای شهرام و فرهاد قلبم ایستاد مرجان برخاست و گفت
_نترس ، شهرام ارومش کرده
شهرام گفت
_مرجان بیا یه لیوان چای به ما بده
دست مرجان را گرفتم و گفتم
_نرو
_نترس دختر ، الان میام
مرجان که از اتاق رفت برخاستم تا در را قفل کنم ارام خواستم در را ببندم که فشار دستی مانع شد با دیدن فرهاد جیغی کشیدم و به عقب رفتم
فرهاد در را بست و قفل کرد سپس ارام گفت
_خیانت میکنی اره؟
_بخدا دروغه