#پادت6
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد با حرص گفت
_ بلای اسمانی به سرم نازل شد شهرام فکر ستاره داره داغونم میکنه
_این بچه چیزی خورده؟
_نه
_صداش کن بیاد بیرون الان تلف میشه
فرهاد با پوزخند گفت
_ نگرانشی
شهرام با کنایه گفت
_ همسن ریتاست
سپس با مکث گفت
_ اسمش چیه؟
_گلجان
با شنیدن صدای پاش کمی عقب رفتم در را باز کرد و گفت
_ گل جان دخترم بیا شام بخور
با شنیدن دخترم اشک از چشمانم مثل سیل جاری شد یاد پدرم افتادم
شهرام لبخندی زد و گفت
_ منم یه دختر دارم همسن و سال شماست اسمش ریتاست۰۰۰ تو چند سالته؟
به ارامی گفتم
_هفده
خندیدو گفت
_ عزیزم؛ ریتا 14سالشه من تو رو مثل دخترم میبینم دیدم که چقدر از اینکه روسری نداری معذب بودی یه لحظه ارزو کردم کاش ریتاهم مثل تو بود
مکثی کردو گفت
_ حالا پاک کن اون اشکهاتو حیف تو نیست با این چشم های درشت ابی گریه کنی ؟ تو میدونستی که خیلی خیلی زیبا هستی وقتی اولین بار چشماتو باز کردی احساس کردم یه فرشته یا پری دریایی هستی
کمی سکوت کرد و گفت
_حالا دیگه نترس من مثل پدرتم و تو مثل ریتا دخترمی بیا برو شامتو بخور .
کمی با حرفهای اقا شهرام ارام شدم
به دنبال او سر میز شام رفتم فرهاد در خانه نبود و این یعنی ارامش