عسل 🌱
#پارت11 #پرازخالی من نمیتونم سیاوش به هیچ عنولن اهل اینکار نیستم. خوب پس من جلوتر از اینکه شهروز
#پارت12
#پرازخالی
که پدر و مادرش بهش گفتن بیا ترکیه اما اون چون مرخصی نداره نمیتونه بره، میترسید به تو بگه و تو اخراجش کنی
اینکارو که صد در صد انجام میدم. امشب اخرین شبیه که سیاوش اینجا میخونه،هماهنگ میکنم از فردا محمد برگرده سر کارش
یعنی میخوای اخراجش کنی؟
صدای تق و تق در و ورود اقای شرفی هردویمان را ساکت کرد. هنگ کرده بودم اطراف من چه خبره؟ کی راست میگه و کی دروغ؟
لپ تاب را روشن کردم و خیره به صفحه اش ماندم . یعنی سیاوش هم مثل داوود به من کلک زده؟ من دیگه طاقت بی ابرویی جلوی خانواده م را نداشتم.
وای خدایا یعنی سیاوش داره به من دروغ میگه.
رفتارش که خیلی شک بر انگیزه، ماجرای دزدیده شدن گوشیشم دروغه؟ نمیتونم باور کنم سیاوش به من نارو بزنه؟اینهمه اصرارش برای اینکه من پا پیش بگذارم و به قرار با شهروز بروم هم نقشه بود؟ پس با اوضاع پیش امده الان عکس های من در دست دو نفر گیر افتاده هم سیاوش و هم شهروز .
ترس سراسر وجودم را گرفت . این دو چموش با چنین نقشه ایی قصد تلکه کردن میلاد را داشتند ، اگر سفته و قرارداد رو هم از گاو صندوق خونه بردارم و به شهروز بدم بعید نیست که یه نقشه جدید برام بکشن.
در مسیر بدی گیر افتاده بودم خدایا خودت به دادم برس . نذر و نیازی بود که به در گاه خدا میکردم. و به تمام ائمه و انبیا و هرچه امامزاده میشناختم متوسل شدم.
امشب هرطور شده باید برم و لپ تاب شهروز و بردارم، اما قبلش باید عکس هایم را از گوشی سیاوش پاک کنم. نباید خودم را ببازم. سیاوش اصلا نباید متوجه اینکه من واقعیت را میدانم شود.
گوشی م را برداشتم و برای سیاوش نوشتم
من فکرهامو کردم، تو راست میگی اگر عکس هارو از شهروز نتونم بگیرم حسابم با کرام الکاتبینه. سیاوش که اخراج بشه به قول خودش یه سیم کارت میخره و عکس های من و برای ارش و میلاد و امیر میفرسته ، یا اصلا پخششون میکنه و من میمونم و یه بی ابرویی بزرگ.
اما قبل از اینکه برم خونه شهروز باید گوشی سیاوش و از چت و اس ام اس و عکس هام پاک کنم. اما اینکار خیلی زمان میبره.
برخاستم استرس اجازه نشستن به من را نمیداد. احتیاج به یه نفر سومی داشتم که گوشی شیاوش و ازش بدزده . اما اگر سیاوش گوشی نداشته باشه امار شهروز و از کجا بگیرم؟
سیاوش و شهروز وقتی دستشون باهم تو یه کاسه س چه اماری قراره به من داده باشه. بهترین و در دسترس ترین کار فعلا گوشی سیاوشه.
قدم زنان در باغچه حرکت کردم. سیاوش را دیدم که روی سن میخواند و همه برایش دست و سوت میزدند. با نزدیک شدن من اهنگ را تمام کرد و گفت
خوب دوستان حالا میریم سراغ یه اهنگ عاشقانه از عارف
همه سوت میزدند و سیاوش میخواند
کی بهتر از تو که بهترینی.......
لبخند مصنوعی ایی زدم و بغض راه گلویم را بست به سیاوش خیره ماندم چانه م میلرزید. چطور میتونی در حق منی که اینهمه دوستت داشتم نامردی کنی. چطور میتونی با ابرو وحیثیت کسی که عاشقته بازی کنی .
نیما کارگر رستوران از مقابلم گذشت فکری به ذهنم خطور کرد و به دنبالش راهی شدم گوشه ایی که در تیر رس دید سیاوش نباشم ایستادم و گفتم
نیما
به طرفم چرخید و گفت
بله خانم ملکی
نیما یه کاری برام میکنی؟
چه کاری؟
نیما هرچقدر که بخوای بهت پول میدم.
نگاهی به دستانم انداختم دستبند طلایم را در اوردم و گفتم
نیما جون مادرت بیا این مال تو
متحیر گفت
اخه برای چی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
فکر کن من خواهرتم. پای ابرو و حیثیتم در میونه
چیکار باید کنم؟
برو گوشی سیاوش و بردار بیار
چشمانش گرد شدو گفت
چی؟
دست به زیر مقنعه م بردم گوشواره هایم را هم در اورد ان را در دستش نهادم و گفتم
نیما تزو خدا، تو رو به همه مقدساتت قسم میدم برو اون گوشی و بیار بده به من
اخه چطوری
نیما اگر اینکارو کنی برات جبران میکنم. ازت خواهش میکنم
کمی مردد شدو گفت
دردسر نشه ؟ اگر فهمید چی
اون الان داره میخونه حواسش به گوشیش نیست، اگرم فهمید بگو من گفتم برام بیاریش
با دو دلی سر تایید تکان دادو گفت
باشه
طلاهایم را در جیبش نهاد و به طرف سن رفت از پشت درخت او را نظاره میکردم . روی سن رفت و سرگرم جمع کردن استکان ها و ظرف میوه سیاوش شد و پشت ارگ رفت
سیاوش همچنان اهنگ عارف را میخواند نیما از سن پایین امد ، تند تر از قبل راه میرفت نزد من امد دست در جیبش کرد و گوشی را دستم دادو گفت
شتر دیدی ندیدی
سپس از کنارم گذشت. و من به بدرقه راه او گفتم
ممنون جبران میکنم
گوشی را در جیبم نهادم کمی دور تر که شدم ان را خاموش کردم و به دفتر رفتم گوشی را درون کیفم نهادم. و سعی کردم خیلی خونسرد رفتار کنم. دم دمای غروب بود. هوا رو به تاریکی میرفت. یک لیوان چای نوشیدم نگاهی به امیر انداختم اقای شرفی نیمه نگاهی به من انداخت و به ادامه صحبت هایش پرداخت که مرتضی وارد دفتر شدو گفت
امیر خان گوشی سیاوش و دزدیدن
امیر کمی به او خیره ماند سپس پوزخندی زد و گفت
#پارت12
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا صدایش را کلفت کردو گفت
بابا خودش خانه رو به اسمم زد و وصیتش اینطوری بوده تو عمر منو که نخریدی
فریبا دستم را کشید مرا به طرف اتاقم برد . من داخل رفتم فریبا در را به رویم بست و گفت
زشته حرمت هم و نشکنید.
وارد اتاق شدم در تعجب حرفهای پدر اشکان بودم.تنها شاهد حرفهای او خاله عطیه بود که او هم ترکیه بود و دسترسی به او سخت بود. رابطه مان صمیمی نبود تلفنی هم نمیشد چنین چیزی را بپرسی.
روی تختم دراز کشیدم. و گالری ام را باز کردم عکس های اشکان را اوردم سه ماه از دوستی من و او میگذشت. پسر خوب و خوش قلبی بود. اما با این حال هنوز شناختی از او برای ازدواج پیدا نکرده بودم. چهارسال در دانشگاه هنر در کنارهم بودیم اما من زیاد با او دم خور نبودم.
صدای زنگ گوشی م بلند شد. نامش در حصار دوقلب قرمز روی صفحه افتاد.ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
سلام خانمی . خوبی؟
ممنونم عزیزم تو خوبی؟
مرسی بابام چی بهت میگفت؟
کمی سکوت کردم و سپس گفتم
هیچی نگفت فقط منو رسوند
مکثی کردو سپس گفت
اهم. فقط رسوندت
از حرف اشکان ته دلم لرزید اما ایرج سفارش کرده بود چیزی نگویم محال بود خودش گفته باشد تیز گفتم
اره فقط منو رسوند
چه خبر؟ چیکارمیکنی؟
هیچی اومدم خونه با سینا دعوام شد
برای چی؟
دیر کرده بودم.
مگه بابام نرسوندت ؟
رسوندم ولی بازم دیر شده بود.
اشکال نداره . سیناست دیگه غیرتی و حساسه
به من میگه من میخوام ازدواج کنم فریبا داره میره سرخانه زندگیش تو هم ازدواج کن
یکم دیگه صبر کنی کار کافه بیفته رو غلتک....
نه من منظورم این نیست دارم حرفهای اونو میگم
#پارت12
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد روی کاناپه لم دادو گفت
_زیاد ضر میزنه رو مخمه
سپس سیگاری روشن کرد وروبه من گفت
_از جلوی چشمم گمشو
خواستم حرکت کنم که شهرام گفت _بشین رو کاناپه گلجان
نگاهی به شهرام انداختم و گوشه ایی ارام نشستم روبه مریم خانم گفت
_ برو یه لیوان شربت برای این دختر بیار رنگ تو صورتش نمونده
مریم خانم گفت
_چشم اقا
سپس به سمت اشپزخانه رفت شهرام کنار من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت
_این کارها از تو بعیده
فرهاد با کلافگی گفت
_ول کن شهرام تروخدا سخنرانی راه ننداز برام این هرزه باید از این خونه گورشو گم کنه الان ستاره اومد اینجا
شهرام هینی کشید و گفت
_ یا پیغمبر فهمید
مریم خانم یک سینی شربت اورد و سپس تمام ماجرا را مو به مو تعریف کرد
شهرام با تومأنینه گفت
_ به اقای تهرانی زنگ زدم گفتم وام فرهاد اوکی شده از مدارکش فقط قولنامه کارخونه کمه گفت رو چشمم اطاعت میشه چهار دنگ کارخونه مال فرهاده
فرهاد سیگار دیگری روشن کرد و گفت
_چرا چهار دنگ؟
میگه یه دنگ کادوی عروسیشونه
فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
_ کادو؟
پس هنوز ستاره ندیدش
_نه خدارو شکر پاشو برو ساعت ده محضر اقای عبدالملکی منظرته گفتم تو خودت چند وقته روت نمیشه این مسئله رو عنوان کنی بلند شو نه و نیمه
فرهاد رو به مریم خانم گفت
_یه خواهش ازت بکنم؟
مریم خانم که انگار جا خورده بود گفت
_با منی؟
_بله با شمام
نگاه تنفر امیزی به من کرد وادامه داد
_این زباله رو چند روز ببر خونت تا ببینم چیکار باید باهاش بکنم
شهرام با غیض گفت
_ خیلی بی تربیتی فرهاد
_تو ساکت شو شهرام اینقد طرفداری اینو نکن
شهرام سر تاسفی تکان داد
مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت
_شرمنده م اقا فرهاد من سه تاپسر عذب دارم خونه پسرهامم که میشناسی نامردن
بغضی کرد چانه لرزاند و گفت
_ اگر مرد بودند مادرشون نمیومد کلفتی