eitaa logo
عسل 🌱
9.9هزار دنبال‌کننده
204 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 پر از خالی🦋 با ناراحتی رو به ارش گفتم تو چرا با من اینطوری برخورد میکنی؟ من حوصله م سر رفته بود به میلاد گفتم......... میلاد را دور زد مقابل من ایستادو گفت تو خیلی غلط میکنی که به میلاد گفتی ببرت بیرون. و میلاد هم غلط کرد که تو رو بردت بیرون. اجازه تو دست منه و ...... کلامش را بریدم و گفتم من دیگه پیش شماها نمیمونم. فردا زنگ میزنم بابا بیاد منو ببره شمال اخم های ارش در هم رفت کتفم را گرفت مرا به اتاق خوابم برد و گفت نمیخوام سرو صدا کنم رویا از خواب بیدارشه . ولی اینو بدون من دیگه به بابا هم اجازه نمیدم تورو از این خونه ببره. باید جلوی چشمم باشی میلاد وارد اتاق شدو گفت اره دیگه اینجا تحت کنترلی و جای موندن نیست نه ؟ یه جوری میگی تحت کنترل انگار داری با یه هرزه ایی...... سیلی ارش کلامم را برید ، دستم را روی صورتم نهادم و گفتم خوب دارید از قدرت مردونتون استفاده میکنید و چپ و راست منو میزنیدها. چون من زورم بهتون نمیرسه منو مظلوم گیر اوردید؟ لب تخت نشستم و با گریه گفتم صبح زنگ میزنم به بابا میگم ارش جلوتر امدو گفت ببین کتی، به خدا هم زنگ بزنی فایده نداره، باید همینجا بمونی و حرف من و گوش بدی. نه بابا نه امیر و نه میلاد حق اینکه تو این کار دخالت کنند و ندارن. میلاد کمی سرجایش جابجا شدو گفت من باید برم. ارش به طرف او چرخیدو گفت کجا؟ الان ساعت نزدیک پنجه؟ باید برم اسب هارو از مزرعه چگینی بیارم باشگاه خودمون دیوونه شدی میلاد؟ تو باشگاه اگر جا بود که چنین کاری و نمیکردیم. یه جای بهتر پیدا میکنم. الان چی شد که نصفه شبی این فکر به سرت زد؟ شهروز..... کمی ان و من کرد و گفت بچه درستی نیست. به نظرم سرمایه م در خطره ، امروز اونجا رو خالی میکنم و میگردم دنبال یه جای بهتر سپس از اتاقم خارج شد ارش نگاهی به من انداخت و گفت گوشی به دردت نمیخوره، تلفن خانه هست. گوشیتو بده به من. سرم را لای دستانم گرفتم و گفتم میلاد ازم گرفت کمی چپ چپ و اتاقم را ترک کرد. روی تخت دراز کشیدم. لعنت به این استرس و فکر و خیال، حالا که همه چیز ختم به خیر شده بود استرس سیاوش را داشتم که مبادا فردا با من تماس بگیرد و میلاد پاسخش را بدهد. کمی فکم را ماساژ دادم. انصافا دست میلاد سنگین بود و رحمش هم کم. باز ضربات ارش کنترل شده تر بود. چشمانم گرم شد و خوابم رفت . با صدای رویا از خواب بیدار شدم. پاشو دیگه حوصله م سر رفت. سر جایم نشستم رویا گفت اینقدر گریه کردی چشمات پف کرده
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نه تنها نیست براش پرستار گرفتم فرزاد کجاست؟ اونم خونه نیست بهش زنگ بزنم ؟ میگم چرا از ما خبر نمیگیری میگی گرفتارم فرزاد سه ماهه ازدواج کرده رفته کویت زندگی میکنه متعجب گفتم واقعا؟ بله خانم خانم ها. یادته چقدر مامانم خاستگاریت کرد ناز میکردی من دوست ندارم از ایران برم. سکوت کردم. ان روزها باورم نمیشد فروغ و سینا هم بخواهند از ایران بروند و من تنهابمانم دل خوش به حضور انهابودم. بعلاوه الان اشکان در زندگی م است کسی که عاشقانه میخواهمش فررانه گفت حالا چطور یاد مادرم افتادی؟ خواستم حالشو بپرسم . شمارشو بهت میدم اما بعید میبینم جواب بده چطور مگه؟ غریب و جواب نمیده من هفته دیگه میرم خانه اونموقع زنگ بزن باشه عزیزم. ارتباط را قطع کردم صدای زنگ خانه رشته افکارم را برید کمی بعد فریبا سراسیمه وارد اتاق شدو گفت فروغ بجنب چی شده؟ عمه با امیر اومدن خونمون متعجب گفتم چی؟ زود باش. گل و شیرینی هم دارند. مبهوت به فریبا نگاه کردم برخاستم روسری م را پوشیدم از اتاق خارج شدم. عمه و قول بی شاخ و دمش امیر روی کاناپه هانشسته بودند سلام کردم . هردو پاسخم را گفتند فریبا با یک سینی چای امد من همنشستم . نگاهی به امیر انداختم قدی فوق العاده بلند و هیکلی درشت و اندام ورزیده ایی داشت. روی گردنش نوشته ایی انگلیسی خالکوبی کرده بود . تی شرت گشاد مشکی رنگی به همراه شلوار لی پایش کرده بود دو انگشتر با نگین های بزرگ هم در دست داشت. نمیدانم امیر واقعا اینقدر کریح بود یا من از او بدم می امد. عمه گفت خوب فروغ جان خوبی؟ چه خبر؟ باید از نبود سینا استفاده میکردم و هرطور شده اب پاکی را روی دست این اراذل اوباش میریختم. تا دمش را بگذارد روی کولش و برود. لبخندی زدم و گفتم فریبا که میخواد بره ارمنستان. سیناهم گویا یه سوسن خاتم پیداکرده با اون قراره بره ترکیه. منم یه هم دانشگاهی داشتم ازم خاستگاری کرده بهش جواب مثبت دادم. لبخند عمه جمع شد و اخم روی ابروهای امیر افتاد من برای کنده شدن بیشتردلش گفتم باهم یکم حرف زدیم چند سری بیرون رفتیم منم ازش خوشم اومد دوستش دارم. یکم بعد قراره بیاد خاستگاریم. امیر سکوتش را شکست و گفت ببین جوجه . به من میگن امیر سردار ...میدونی یعنی چی؟ مصمم و بااراده گفتم یعنی با کارهایی که میکنی اخرهم سرت بالای دار نشده هنوز امیر سردار چیزی و بخواد و نشه . مراقب حرف زدن هات باش که بعدا تاوانش و پس ندی
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از اتاق خارج شدیم و دور هم نشستیم باچشمانم به مرجان التماس میکردم مرجان چایش را خورد و گفت _ فرهاد برامون تعریف میکنی چطور با عسل اشنا شدی فرهاد فکری کردو گفت _الان همون اینقدر تو شک رفتارهای ستاره هستیم که هیچی بادم نمیاد ایشالا تو یه فرصت بهتر شهرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت _دو نیمه شبه بریم بخوابیم سپس رو به مرجان گفت _ ریتا کجاست؟ _خوابیده مرجان برخاست و گفت _ من و شهرام امشب پیش ریتا میخوابیم شما دو تا برید تو اتاق ما قلبم از شنیدن این حرف به تپش افتاد مرجان نگاهی به من انداختو گفت _تو چت شد ؟چرا رنگت پرید؟ نگاهی به شهرام انداختم شهرام گفت _امشب شب پر استرسی بود بریم بخوابیم. فرهاد هم برخاست منم بدنبال او بلند شدم وارد اتاق شدیم در را بست گوشه ایی ایستادم فرهاد روی تخت نشست گوشی اش را کمی ورانداز کردو گفت _ بیا بگیر بخواب دیگه چرا وایسادی ؟ از سمت دیگر تخت رفتم و گوشه ایی ترین جا نشستم فرهاد دراز کشید نگاهی به کاناپه گوشه اتاق انداختم و ارام گفتم _میشه من اونجا بخوابم؟ فرهاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا؟ دراز کشیدم و گفتم _ هیچی چشمانم را سریع بستم چند دقیقه بعد ارام چشمانم را گشودم فرهاد به سقف خیره بود سرش را چرخاند تند چشمانم را بستم ارام گفت _ چرا نمیخوابی؟ چشمانم را گشودم فرهاد خیره به من ماند از نگاهش معذب شدم پتو را بیشتر روی خودم کشیدم فرهاد به سمتم چرخید و گفت _از من بدت میاد ؟ مکثی کردو ادامه داد _ به نظر تو من خیلی ادم بدی هستم نه؟ سپس اهی کشید و گفت _ من خراب کردم ، همه چیزمو خراب کردم. از جایش برخاست پنجره را باز کرد و سپس سیگاری روشن کرد وگفت _همه به من گفتند با ستاره ازدواج نکن پدر مادر خدابیامرزم التماس میکردند من پامو کردم تویه کفش که الا و بلا همین. کامی از سیگارش گرفت و گفت _ تو سینه من از کارهای ستاره یه کوهه درده، هرچند که من به اونم بد کردم ولی انگار خدا منو دوست نداره. دلم میخواد الان بخوابم و دیگه بیدار نشم سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت آبرو و حیثیتم رفت پتو را برداشت و روی کاناپه دراز کشید چشمانش رابست برخاستم بانور کم سوی چراغ خواب برس را از روی میز برداشتم و بافت موهایم را باز کردم و شروع به شانه کردن نمودم روی تخت دراز کشیدم با صدای فرهاد از جا برخاستم _عسل بلندشو سرجایم نشستم موهایم را به یک طرف شانه ام جمع کردم فرهاد گفت _ پاشو صبحانه بخوریم از جایم برخاستم
صبحانه را که خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی اش به سمت تلویزیون و کاناپه هارفت من هم ناچار به دنبال او راهی شدم. کنارش نشستم و گفتم داره بارون میاد. میای بریم زیر الاچیق بارون و نگاه کنیم؟ نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت چی باعث شده فکر کنی تحریمت شکسته و میتونی بری حیاط؟ لبخندم را جمع کردم وبا استرس گفتم گفتم شاید باهم دوتایی بریم ایراد نداشته باشه غلط بیجا کردی که گفتی . از اون گهی که خوردی هنوز یه هفته نگذشته ها سرم را پایین انداختم و گفتم باشه. صبح شد و تو مخی رفتن هات شروع شد باز؟ نفهمی کردن و بی عقلیات شروع شد؟ اومدی نشستی کنار من منو حرص بدی پاشم بزنمت بعد بهم بگی روانی؟ اومدی اینجا بری تو مخ من پاشم ارامبخش بخورم بهم بگی قرصی؟ نگاهی به چهره عبوس او انداختم و گفتم میخوای از پیشت برم؟ صدایش را بالا برد و گفت از پیش من کدوم گوری میخوای بری؟ خیره در چشمان فرهاد ماندم و ارام گفتم من که چیزی نگفتم فرهاد. من فقط یه پیشنهاد دادم که حال و هوامون عوض شه. تو گه خوردی که فکر نکرده حرف زدی میشه یکم صداتو بیاری پایین اعظم خانم تو خونمونه صدامون رو نشنوه. فرهاد با کلافگی گفت خفه شو عسل ، اینقدر منو عصبی نکن . بغض راه گلویم را بست ان را فرو خوردم و سرم را پایین انداختم به تلویزیون خیره ماند و گفت بریم تو حیاط؟ قبرستون هم دیگه نمیبرمت، بری تو حیاط چه غلطی کنی مثلا؟ در پی سکوت من با سر انگشتانش به بازویم کوبید و گفت لال نشو دیگه بری تو حیاط چه غلطی کنی؟ پشیمان از حرفی که زده بودم پلکی زدم اشک روی گونه م غلطید و گفتم میخواستم بارون و نگاه کنم الان واسه چی داری گریه میکنی؟ اشکهایم مانند سیل روان شدو گفتم من یه غلطی کردم و توهم متوجه شدی اینهمه منو زدی و دعوا کردی چرا تمومش نمیکنی؟ چرا اینقدر این مسئله رو کش میدی فرهاد ؟ صدای فرهاد بالا رفت و گفت عسل یدونه میزنم تو دهنت دندونهات خورد شه ها برخاستم و به سمت اتاق خواب رفتم از اینه ویترین اورا هم دیدم که بلند شد نگاهی به اعظم خانم که با نگرانی مرا مینگریست انداختم و به اتاق خواب رفتم لب تخت نشستم دستانم را روی صورتم نهادم و هق هق گریه م بلند شد. در را که بست از ترس بدنم یخ کرد صدای گریه م ارام شد، بوی ادکلنش در شامه م پر شد و این نشان از ان داشت که نزدیکم شده دستم را از روی صورتم برداشتم که واکنش او را ببینم که ناگهان برق از سرم پرید وبا سیلی نابهنگام فرهاد ازروی تخت به زمین پرتاب شدم. مبهوت از حرکت فرهاد ماندم. از لب تخت گرفتم و برخاستم نگاهی به چهره عبوسش انداختم و سپس سرم را پایین انداختم . اشکهایم را پاک کردم فرهاد گفت میخوای بری بارون ببینی؟ یا به هوای بارون یکی و از سر دیوار ببینی . سرم را بالا اوردم فرهاد با فریاد گفت حرومزاده منو خر فرض کردی از صبح که بیدار شدی فاز مهربونی برداشتی که منو رنگ کنی؟ این بحث میرفت که به کتک خوردن سنگینی ختم شود دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. فرهاد جلوتر امد یقه لباس مرا با یک دست گرفت و گفت لال مردی جواب نمیدی؟ بخدا فرهاد میخواستم بارون و ببینم غلط کردم حرف زدم. بارون و یا از سر دیوار کس دیگه .... کلام او را بریدم و گفتم اخه بی انصاف من که مدام جلوی چشم توام کی و میخوام ببینم؟ من اصلا جز تو با کی حرف زدم و کی و دیدم که بخوام قراری بگذارم؟ صدای تق و تق بلند شد فرهاد یقه مرا رها کرد یک گام از من فاصله گرفت و گفت بله اعظم خانم گفت ببخشید اقا فرهاد میشه تشریف بیارید؟ بیا تو اعظم خانم. اعظم خانم وارد اتاق شد چادرش روی سرش بود و کیفش در دستش. فرهاد سراپاز او را ورانداز کرد و گفت کجا میری اعظم خانم؟ والا راستیش اقا فرهاد من سن و سالی ازم گذشته تو زندگیمم سختی زیاد کشیدم دیگه حال و حوصله ندارم. شما هم مدام با عسل خانم دعوا میکنی من اعصابم خورد میشه، من نمیتونم اینجا بمونم ، شرمندتونم میخوام برم. فرهاد نیمه نگاهی به من انداخت و حرفی نزد اعظم خانم ادامه داد عسل جای دختر منه ، من بهم میریزم وقتی میبینم سر یه کلمه حرف مثل الان گیر دادی بهش میزنیش ناقصش کردی، مدام داری دادو بیداد میکنی و فحش میدی این بیچاره هم از ترسش هیچی نمیگه دارم قلب درد میگیرم. خدارو خوش نمیاد اخه . ضعیف کشی و ظلم هم حدو اندازه ایی داره. این بدبخت و بی کس و کار گیر اوردی داری زجر کشش میکنی اینم دستش به هیچ جا بند نیست. اشکهایش روان شدو گفت من میرم با اجازتون. سپس اتاق را ترک کرد