#پارت303
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مثلا اگر بیاد مزون از کجا میفهمه؟
مغازه بهزاد روبروی مزونه
اگر گوش ندی چیکار میخواد کنه؟
خندیدو گفت
تو اگر حرف امیر اقارو گوش ندی و کاربگیری تو خونه انجام بدی امیر اقا چیکار میکنه؟
من با تو فرق دارم نازنین. تو شغل داری. تو پول داری از چی میترسی؟
انگار فراموش کرده بودم که نباید با کسی دردو دل کنم اگر به گوش امیر برسد تکه پاره م میکند گفتم
من اگر شغل داشتم و پول داشتم عمرا اگر زن امیر میشدم همه ش از ناچاریه . چون جا و مکان نداشتم. چون یه تکه نون نبود بخورم. چون یه شب نتونستم تو خیابون بخوابم.
متوجه حرفهایم شدم لبم را گزیدم و گفتم
تروخدا امیر نفهمه من اینهارو گفتم
خیالت راحت باشه فروغ نترس. من دهن لق نیستم.
سکوت کردم. نازنین گفت
امیر اقا ادم خوبیه بهزاد باهرکدام دوستاش میگه جایی میرم من نگران میشم بجز امیر اقا . چون نه اهل مواد. و مشروب و این حرفهاست نه خدایی ناکرده خانم بازی و این کثافت کاری ها
سرتکان دادم. نازنین گفت
تو خونه دلت نمیگیره؟ بریم تو باغ یکم قدم بزنیم؟
لبهایم را بهم فشردم نمیشد که به او بگویم امیر اینکار را ممنوع کرده. جلوی روی او هم نمیتوانستم به امیر زنگ بزنم و اجازه بگیرم.
نازنین برخاست و گفت
پاشو بریم.
سپس شالش را مرتب کرد و لای در رفت. من هم به ناچار پالتو و شالم را پوشیدم و گفتم
همینجا تو ایوون باشیم اخه اونطرف بچه ها هستن.
#پارت303
اعظم خانم برایم چای ریخت، دستی به صورتم کشیدو گفت
_پوستت سفیده چقدر بد سرخ شده.
اهی کشیدم وگفتم
_دوتا هم دیشب زد.گلدان راهم کوبوند تو سر خودش، تیکه هاش رفت توی پای من.
اعظم خانم هینی کشیدو گفت
_توپات نمونده باشه؟
_نه،
_زیاد عصبانیش نکن دختر دستش سنگینه میزنه ناقصت میکنه.
پوزخندی زدم وگفتم
_دلم میخواد بمیرم از دستش راحت شم.
باصدای زنگ اخمی کردم گفتم
_من حوصله نقاشی رو ندارم.
در را گشود وگفت
_پاشو برو نقاشیتو بکش بهانه دستش نده.
با بی میلی برخاستم، زهره وارد خانه شد با دیدن من لبخندش محوشدو گفت
_عسل جون؟ چی شده؟
با بغض به اتاق پدرو مادر فرهاد رفتم، اعظم خانم رو به او گفت
_باشوهرش دعواش شده، تهدیدش کرد که امروز باید سرکلاسش بشینه.
با غیض گفتم
_من حوصله نقاشی ندارم.
وارد اتاق شدم و در را بستم. به سراغ دفتر رفتم.
اواسط تابستان بود. مدتی بود خبری از گلاب نبود. در خانه اش قفل بود و کسی ندیده بودش همه اهالی از نبودش خوشحال بودند . حال احمدبدشد اورا به بیمارستان رشت بردم و بستری کردم. به شکوه خانم زنگ زدم و از او خواستم تا سراغ ننه طوبا برود.
چند ساعت بعد دوباره به او زنگ زدم اما متاسفانه ننه طوبا هم در روستا نبود. دوباره شروع کردم به دعا کردن، دعا تنها کاری بود که از من بر می امد.
احمد مقابل چشمانم پر پر میزد و من کاری ازم ساخته نبود که هیچ دردش پاپیچ من هم شده بود، ذره ذره قلبم درد میکرد چندقدم که میرفتم به نفس نفس می افتادم، هوای الوده حالم را خراب میکرد. دکتر احمد مرا ویزیت کرد بله تشخیصش درست بود . ناراحتی فلبی از پدرم به من و احمد ارث رسیده بود.
بیست روز بعداحمد را مرخص کردند،تمام مدت در بیمارستان بودم، حتی ثانیه ایی یگانه برادرم را رها نکردم، دکتر گفت
عمر دست خداست، اما از نظر علمی کارش تمام است و دیگر دوام نمی اورد.
به خانه باز گشتیم، همینکه در را باز کردم در خانه گلاب هم باز شد زنی با چادر مشکی از خانه خارج شد با دقت نگاهش کردم، گلاب بود. متعجب به او خیره ماندم. رفتنش را با نگاهم مشایعت نمودم و وارد خانه شدیم.
احمد را روی تخت خواباندم.
شکوه خانم که انگار امدن مارا دیده بود به عیادت احمد امد، بعد از چاق سلامتی از او پرسیدم
این زنیکه گلاب و دیدم چادر داشت، چش شده؟
والا ماهم نمیدونیم یه مدت که نبود، حالا کدوم گوری بود و چه غلطی میکرد گناهش گردن خودش.
از وقتی اومده چادر میپوشه و کاری به کار هیچ کس نداره.
رفت و امد هاش چی؟
غیر بهجت خان کسی نمیره بیاد من که ندیدم، بهجت هم عین دزدها نصفه شب و یواشکی میاد ،یه بار من مهمون داشتم اومدم بدرقه کنم دیدم.بهجت خان رفت تو خونه ش
بالای سراحمد نشست و شروع به احوالپرسی کرد صدای در دوباره بلند شد، در را به روی ننه طوبا گشودم،سلام و احوالپرسی کردیم و واردخانه شد. پرسیدم
کجابودی ننه طوبا؟
ننه طوبا خندیدو گفت
رفتم امام رضا دلم اروم گرفت.انگار یه بار سنگین از دوشم برداشتند سبک شدم، دلم میخواد پرواز کنم.
زیارتت قبول
فقط زیارت نرفتم، ننه گلاب و بردم مشهد اب توبه ریختم رو سرش
پوزخندی زدم و گفتم
دیدم چادر سرش کرده، از خونه ش در اومد.
کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد. بردمش پابوس امام رضا، اونجا اب سقاخونه اسماعیل طلارو ریختم روی سرش و باهم نماز خوندیم.
زیاد دل خوش نباش نصفه شب شکوه خانم بهجت و دیده از خونش در اومده.
ننه طوبا که انگار جا خورده بود گفت
راستی میگی؟
توبه گرگ مرگه، اون سلیته درست بشو نیست.
ننه طوبا که دیگر اثری از لبخند روی صورتش نبود گفت
یعنی چرا؟
چون اون دیگه خراب شده، مثل میوه گندیده میمونه