#پارت344
خانه کاغذی🪴🪴🪴
حرف تلخ امیر یادم امد و دوباره بغض راه گلویم را بست چشمانم پراز اشک شد. و انگار همین حالا مقابل من ایستاده بود.
بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم جانداشتی. پول نداشتی بری ترکیه پیش خالت چاره ایی جز ازدواج با من نداشتی. الانم قصد رفتن و جداشدن نداری. منم دوست نداری فقط میخوای جیبت پر باشه .
اشک از چشمانم چکید نازنین مرا در آغوش خود گرفت و گفت
الهی برات بمیرم اینقدر خود خوری نکن
با هق هق گریه گفتم
دلم میخواد باهات دردو دل کنم اما میترسم .
من چیزی به کسی نمیگم خیالت راحت
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
ولش کن بیا بریم تو پذیرایی
خوب بگو چته شاید من بتونم یه راهکار جلوی پات بگذارم.
ضربات کمر بندی که امیر به بازویم زده بود هنوز میسوخت و درد میکرد. اما به قول خودش درسم را فراموش نکرده بودم. یادگرفتم که لال باشم و حرف نزنم.
برخاستم و گفتم
ولش کن بریم تو پذیرایی
تو به من اطمینان نداری فروغ؟ پس من جیک و پوک زندگیمو برای تو تعریف کردم چرا....
کلامش را بریدم و گفتم
تو شرایط منو نداری نازنین.
نه دیگه تو معلومه که به من اعتماد نداری
دستم را از استینم در اوردم و گفتم
نگاه کن
نازنین هینی کشیدو گفت
چی شده؟
به خاطر دردو دل کردن با عمه م که مادرخودش میشه این بلا رو سرم اورد.
مبهوت به من نگاه کردو گفت
با چی زدت؟
استینم را پوشیدم و گفتم
کمربند. امیر خیلی خیلی تیزو زرنگه از نگاه ادم ها میفهمه تو فکرشون چیه؟ بیا بریم تو پذیرایی
برخاست دستم را گرفت و گفت
من کمکت میکنم فروغ
کاری ازت ساخته نیست نازنین.
مگه میشه ؟ بالاخره باید یه راهی باشه
من خودم دارم درستش میکنم.
داری با خودت چیکار میکنی؟ داری سعی میکنی کسی که این بلا رو سرت اورده ببخشی و عاشقش بشی؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
درموردش حرف نزن. بهش حتی فکر هم نکن چون منو تو دردسر می اندازی
#پارت344
خودم کردم که لعنت برخودم باد، من هرجا از سر دلسوزی به عسل لطف کردم ضرر که کردم هیچی جلوی دیگران هم آدم بده شدم. نباید دلسوزی میکردم از رستوران میبردمش خونه یه گوشمالی واسه فرار کردنش بهش میدادم اونم دو سه روز گریه میکرد و میشست سرجاش.
یک ساعت گذشت، بالاخره در باز شدو عسل و ارسلان وارد خانه شدند، عسل نگاهی پر از غرور به من انداخت و سپس کنارم نشست.
هلیا برایمان چای اورد، ارسلان روبه من گفت
_اوضاعت چطوره؟
_خداروشکر
_کارخونه کارش خوبه؟
_اره خداروشکر خوبه، ولی نه اونجوری که باید خوب باشه
_چرا؟
_نصف کارخونه مال منه ، سه دنگش برای خانم شهرامه.
ارسلان سری تکان دادو سکوت کرد سپس گفت
_باغی که بابا به گلجان داده مشتری پاش نشسته اونو بفروشید میتونید سهم شهرام و بخریدها.
سری تکان دادم و گفتم
_چی بگم
ارسلان رو به عسل ادامه داد
_گل جان، اون باغ و بفروشی میتونی تو کارخونه با فرهاد شریک شی.
عسل سری تکان دادو گفت
_بابات اینقدر بد در مورد اون باغ صحبت کرد که.....
ارسلان حرف عسل را برید و گفت
_بابارو ول کن، پیرشده ، بی اعصاب شده، از این حرفها زیاد میزنه، دلگیر نشو.
اهی کشید و ادامه نداد، ارسلان گفت
_بابا گفت اون باغ ارثیته؟
عسل سر مثبت تکان دادو گفت
_ولی من باغ نمیخواستم، سندش رو از عمه آرزو بگیرید بدید بهش
ارسلان مصمم گفت
_نه، اون باغ حقته، ارثیت هم نیست. اون سهم تو بابت سالهایی که نبودیه، خرج زندگی تو به عهده بابا بوده، ولی تو نبودی که برات هزینه کنه، چطور هزینه تحصیل مینا رو داد تا لیسانس گرفت، هزینه عملهای زیبایی شو پرداخت کرد، جهیزیه، سیسمونی و هزار تا مورد دیگه که هنوزم امیر عرضه زندگی داری نداره و بابا داره خرج و مخارجشون رو میده، پس تو چی؟ اون باغ حقته بابت روزهایی که نبودی و هزینه هایی که باید برات میشده اما نشده، بعد از صدو بیست سال بابا سرشو بزاره زمین به تو هم مثل مریم و مینا ارث میرسه.
نگاه عسل رو به پایین بود.