eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
212 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خم شدو ارام کنار گوشم گفت در شان خانم من نیست که بقیه بشینن اون پذیرایی کنه . تو برو مثل یه ملکه بشین الان میریم تو حیاط مهیار همه کارها رو انجام میده. باشه در پذیرایی نشستم. بهزاد از همانجا در مورد باشگاه با امیر حرف میزد. امیر هم پاسخش را میداد. چای را روی میز گذاشت و یک فنجان برداشت ابتدا مقابل من نهاد و بعد نازنین و بهزاد و اخری راهم برای خودش. چایمان را که خوردیم نازنین و بهزاد برخاستندتت به حیاط بروند. امیر گفت من لباسمو عوض کنم میام . اشاره کرد به من که نروم. تمام وجودم غرق استرس شد که لابد فهمیده من برای نازنین طراحی کردم. پول را داخل مشما گذاشته بودم و مشما را زیر لباسهای کمدپنهان کرده بودم. امیر گفت اینقدر شل و وارفته نشین. ده بار دیگه هم بی هوا هلت بدم حالیت نمیشه باید محکم باشی متعجب گفتم وا.... به طرف امد کمی ترسیدم خودم را جمع کردم امیر دو کتفم راگرفت. به مبل چسباندو گفت تکیه بده گردنتم بچسبون به تکیه گاه. سرت بالا باشه نگاهت رو به پایین. دستاتم بزار روی دوطرف تکیه گاه مبل مثل یک فرمانروا بشین. مثل بیچاره ها کز نکن یه گوشه گردنتم کج کن صاف و محکم. رفتارهایش ناراحتم میکرد. . مدام حس تحقیرشدن در مقابلش را داشتم. ادامه داد وقتی میخوای بلند شی بدون تکیه به دسته مبل. بدون دست گذاشتن روی زانوت بلند شو کمرت صاف باشه محکمم بایست. ایستادم و گفتم مگه پادگانه؟ سرتاسفی برایم تکان دادو به اتاق خواب رفت. دقیقا کارهایی که خودش میکرد را به من هم اموزش میداد شاید علت ابهتش همین ها بود. حرفهای امروزش . بی اختیار کردن من در خانه. و حالا هم ایرادی که از نشست و برخاستم گرفته بود غرورم را حسابی خدشه دار کرده بود. بغض راه گلویم را بست و چشمانم پراز اشک شد. سریع قطرات اشکم را پاک کردم.‌امیر از اتاق خارج شد بلیزو شلوار ست سفید پوشیده بود با دیدن من جا خورد با نگرانی گفت فروغ؟ چانه م لرزید و اشک مانند باران از چشمانم سرازیر شد امیر لبش را گززدو گفت واسه چی گریه میکنی؟ مهمون تو خونه ست. میخوای ابروم بره؟ جلو امد دستمالی از روی میز برداشت ان را به طرفم گرفت اخم کردو گفت زود باش پاک کن اشکهاتو اشکهایم را پاک کردم امیر هردوبازویم را گرفت درد عمیقی وجودم را گرفت یادم امد که هشدارش را داده بود در مورد این درد حق نداری حرف بزنی فقط صورتم را جمع کردم. انگار که خودش متوجه شده باشد. ان دستم را رها کردو گفت چته؟ چرا گریه میکنی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و او گفت خیلی اروم و ریلکس میری میشینی پیش مهمونها. لبخند میزنی و عادی برخورد میکنی. اینها که رفتند باهم حرف میزنیم باشه؟ سرتایید تکان دادم. به اشپزخانه رفت یک لیوان اب اورد ان را دستم دادو گفت بیا اینو بخور همه اب را خوردم امیر با دستمال دیگری زیر چشمم را پاک کرد و گفت ابرو ریزی نکنی ها سرتایید تکان دادم. م ا به بیرون هدایت کرد. سرمیز همانطور که امیر گفته بود نشستم.
فرهاد سیگاری روشن کردو گفت _خوب بگو به ارسلان چی داشتی میگفتی؟ کمی مکث کردم و گفتم _در مورد خودم صحبت کردم _مثلا چی گفتی بهش؟ _دلم نمیخواد بتو بگم پوزخندی زد و گفت باز پر رو شدی؟ من سکوت کردم فرهاد ادامه داد _البته میدونم چی گفتی. رفتی ابروی منو بردی. _ من چطوری میتونم آبروی تورو ببرم ؟ _با دهن لقی _توهم برو دهن لقی کن آبروی منو ببر. _یه ذره حرف دهنتو بفهم _تو هم یه ذره کارهاتو بفهم، یه کار نکن که با دهن لقی من ابروت بره؟ اخمی کردو گفت _یعنی چی؟ _یعنی اینکه چرا یه کار میکنی که اگر من برای دیگران تعریف کنم آبروت بره؟ آبروتو دوست داری؟ پس خودت مواظبش باش نه اینکه از من بخوای با کسی حرف نزنم تا ابروی تو نره. در پی سکوت فرهاد ادامه دادم _فرهاد تو منو اذیت میکنی، میفهمی من دنبال یه راهی برای به ارامش رسیدنم یعنی چی؟ _من تو رو اذیت میکنم یا تو منو؟ الان کی باعث شده اینوقت شب تو این موقعیت کاری سنگین من، الان اینجا باشم؟ _خودت باعثی. صدایش بالا رفت و گفت _تو سرخود راه افتادی اومدی شمال اونوقت من باعثم؟ _چرا اومدی دنبالم؟ من خودم بر میگشتم. یادته چقدر التماست کردم منو ببری خونه عمه م؟ فرهاد سکوت کرد من هم تا خانه کلامی با او سخن نگفتم. به خانه که رسیدیم یکراست به حمام رفتم. پشت در حمام ایستادو گفت _الان چه وقت حمومه؟ از همان پشت در گفتم _کثیفم سایه اش را پشت در میدیدم، تیغ اصلاحش داخل حمام بود، از ترس اینکه مبادا من بلایی به سر خودم بیاورم بی دلیل حرف میزد _عسل _بله _چایی نگذاشتی _نه، تو بزار _زود باش بیا بیرون برو چای بزار سکوت کردم مدتی بعد گفت _با گوشیت به زهره پیام بدم فردا بیاد _نه _دیگه چرا؟ _خسته م شستشویم تمام شده بود اما از قصد حوله ام را پوشیدم اب را بستم و گوشه ایی نشستم و زجر کشیدن فرهاد را تماشا میکردم. _بیا بیرون دیگه _کار دارم فرهاد چی میخوای یه ساعته پشت در حموم نشستی؟ _اب رو بستی خوب بیا بیرون دیگه _کار دارم.ولم کن دیگه مدتی سکوت کرد و سپس گفت _راستی عسل؟ لبخند موزیانه ایی روی لبم نشست، جا صابونی را برداشتم با صدای بلندهینی کشیدم و جا صابونی را محکم پرت کردم . فرهاد هراسان گفت _چی شد؟ محکم به در کوبید و گفت _عسل، درو باز کن. لبخندی زدم و سکوت کردم، باصدای مهیب شکستن شیشه جیغی کشیدم و به عقب رفتم دررا باز کرد، سراپای مرا ورانداز کرد خیالش که از سلامتم راحت شد بااسترس گفت _چرا جواب نمیدی؟ هاج و واج گفتم _چرا اینجوری میکنی فرهاد؟ از حمام خارج شدمو گفتم _ اسایش ندارم از دست تو لبخند رضایت آمیزی روی لبهایم نشست، دلم خنک شده بود. دستش را لای دستمال کاغذی پیچید، با دیدن دستمال خونی دوباره هینی کشیدم. فرهاد تیز سرش را بالا اورد و با نگرانی گفت _پات برید؟ _نه پام نبرید، دستت چی شده؟ عصبی سری تکان دادو سرش را پایین انداخت. پشت او ایستادم و لباس هایم را پوشیدم.