eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
202 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر لحظه ایی دستم را فشرد و پیچاند. عربده ایی زدم و اوهمچنان دستم را نگه داشته بود به صورتش نگاه کردم از درد نفس هم نمیکشیدم. امیر گفت در رفته بود فروغ یه کم تحمل کن . فشار نده یکم تحمل کن فشارندم به جون خودت جا نمیفته خودش برخاست و گفت پاشو با هزار زحمت برخاستم اشک مانند باران از چشمانم میچکیدو گفتم چقدر بگم من از اینکار بدم میاد. چقدر بگم من حریف مبارزه تو نیستم. خودت زدی . من فقط دفاع کردم. امیر من اینهما توان بدنی ندارم. من استخونهام تو مبارزه با تو میشکنه چرا دست از سرم برنمیداری. دلم نمیخواد ورزش کنم. باید حتما یه بلایی سرم بیاد تا ولم کنی؟ ضربه گیر را باز کردو گفت تو بیشتر ترسیدی باعصبانیت گفتم ترسیدم ؟ از درد نمیتونم نفس بکشم. بشین اینجا. الان چرا داری فشار میدی برای اینکه سرجاش بمونه . نشستم امیر از داخل کمدش اتل و باند کشی در اوردو گفت تو چقدر نازک نارنجی هستی وسط مبارزه پیش میاد ادم دستش در میره خودش باید بلد باشه جا بندازه و مبارزه رو ادامه بده صدایم را بالا بردم و گفتم به چه زبونی بگم نمیخوام بجنگم. نمیخوام مبارزه کنم. با خونسردی گفت غلط میکنی. باید یه کیک بوکسینگ کار حرفه ایی بشی. دستم را بست و یک عدد ابمیوه برایم اورد و گفت بخور. درد فشارت و انداخته اب میوه را خوردم به چشمانش نگاه کردم امیر با لبخند گفت خوبی؟ با حرص پاسخ دادم اره. خیلی خوبم. تاحالا اینهمه خوب نبودم. خدارو شکر . پاشو ضربات پا تمرین کن شکه شدم و گفتم چی؟ دست و پا به هم ربط ندارن برخاستم به طرف راه پله رفتم و گفتم نمیتونم. میخوام برم. سدراهم نشد به خانه امدم دستم به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشیدم. و اتفاقات را مرور کردم. خدارو شکر که فهمید من برای نازنین طراحی کردم و تمام شد . در را باز کرد وارد خانه شدو گفت کجایی؟ اینجا دراز کشیدم. اینقدر نازک نارنجی نباش فروغ از اورو گرداندم و گفتم من دیگه با تو مبارزه نمیکنم. خندیدو گفت حالا خوبه خودت زدی اگر من زده بودم الان هزار تا اتهامم بهم میزدی که تلافی کردی اره؟ نشستم امیر هم کنارم نشست . کمی بالاتر از جای در رفتگی م را شروع به ماساژ دادن کرد. درد دستم با ماساژ او کمتر میشد. کمی بعد گفت اگر مشتت و محکم نگیری این اتفاق میفته. باید با تمام قدرتت دستت و مشت کنی طوریکه فشار رو تا توی بازوت حس کنی. به او نگاه کردم و حرفی نزدم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 همچنان که ماساژ میداد گفت دردش اروم شد؟ سرمثبت تکان دادم امیر گفت ذهنتو مدیریت کن . یعنی چی؟ اون مغز تواِ یا تو بدن اون؟ متعجب گفتم چی؟ الان مغزت داره به بدنت فرمان درد میده.‌تو اجازه نده به دردت غلبه کن. درد میکنه مگه میشه بهش غلبه کرد؟ پس چطوریه که تو مسابقات با دست شکسته.دماغ شکسته سر شکسته که خون داره میریزه طرف مسابقه میده و برنده هم میشه؟ من علاقه ندارم امیر تو بیخود میکنی که علاقه نداری. باید علاقه مند بشی. من نمیتونم کسی و بزنم یکی دوتا مشت به من زدی پس چطوری تونستی؟ همینبارم اومدی بزنی که دستت در رفت . تو مچت ضعیفه تا قوی بشه رو حرکت پا کار کن . پوزخندی زدم و گفتم اره دیگه نتونم راه برم. به خدا اگر دل بدی به ورزش چیزی ازت میسازم که لذتشو ببری. تو استعدادشو داری جسارتشم داری. چند تا کار میخوای برای نازنین بزنی و پول جمع کنی؟ من دارم یه چیزی یادت میدم که اگر یکبار بفرستمت مسابقه تو قفس پول یه واحد اپارتمان و با خودت بیاری اگرهم شکست خوردم و پیروز نشدم لابد بمیرم اره؟ تو شکست نمیخوری تو جسوری. بخدا قسم ادم های هم قدو قواره من جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنن تو با این یه ذره قدت و هیکل استخونیت من ترسی تو وجودت ندیدم. من اندازه یه خانمم . نه قدم کوتاهه نه استخوانی م قرار نیست که منم مثل تو دومتر بشم که . خندیدو گفت بله درسته. من معذرت میخوام. باز حرف نسنجیده زدم. همه ش داری منو مسخره میکنی روزی دوسه بار میگی هیکل استخونیت. چاق بودم خوب بود؟ مسخره کردن دیگران کار بدیه .‌ قهقهه ایی زدو گفت باشه ببخشید. صدای زنگ ایفن امد امیر در را به روی اعظم خانم گشود . صبحانه را که خوردیم گفت حاضر شو با مصطفی برو اخمی کردم و گفتم چرا من هرجا میخوام برم باید با اون برم؟ پس چرا خودت نمیای؟ من کار دارم . الان با وکیل قرار دارم. واسه شکایت رامسرو تالش. بعد هم باید برم دفتر خوب فردا بریم ولی با هم بریم. نه تو کارتو عقب ننداز باید پاسپورتتو بدم کارهای رفتنت انجام بشه. کت و شلوارش را پوشیدو گفت کاری نداری سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر از خانه خارج شد.
ی من و ستاره رو نشون عسل داده، نگاهی به عسل که خیره به ما بود انداختم و گفتم نگاش کن. شهرام نگاهی به عسل انداخت و من ادامه دادم رفته نشسته اونجا اخم هاشو کرده توهم واسه من قیافه گرفته شهرام با صدای بلند گفت ریتا مدتی بعد ریتا از اتاق خارج شدو گفت بله بابا مرجان روبه شهرام گفت تولد بچمو کوفتش نکنی ها کنایه حرف مرجان به من بود فرصت را غنیمت دانستم وگفتم مواظب باشید یه وقت اوقات بچتون تلخ نشه، اینکه زندگی منو اون یه الف بچه هرچند وقت یکبار گند میزنه توش اصلا اهمیت نداره، اما ..... شهرام حرفم را بریدو رو به ریتا گفت برو لب تابتو بیار ریتا همچنان سرجایش ایستاده بود سیگارم را روشن نمودم و برخاستم کنار پنجره نشستم. شهرام از جایش بلند شدو گفت لپ تابت کو ریتا؟ ریتا وارد اتاق خواب شدو با لپ تاب بازگشت، شهرام روی صندلی نهار خوری نشست، ریتا هم پشتش ایستادو گفت بابا عکس های تولدمو پاک نکن. شهرام بی اهمیت به ریتا کارش را انجام میداد، ریتا با بغض گفت مامان داره عکس هامو پاک میکنه. مرجان برخاست نزدیک انها رفت و گفت چرا عکس های بچمو پاک میکنی؟ همه رو که پاک نمیکنم ریتا با گریه گفت اصلا چرا پاک میکنی؟ الان یکساله اینها توی لپ تابته من کاری باهاشون داشتم؟ اگر دوسشون داشتی نباید نشون میدادی. سپس لپ تاب را بست. مرجان ریتا را به اتاقش فرستاد. شهرام نزدیک من امد. سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و گفتم عسل پاشو بریم. عسل بلافاصله برخاست وکیفش را در دست گرفت، شهرام دستم را گرفت و گفت بگیر بشین دیگه نگاهی به چشمان شهرام انداختم وارام گفتم نسخه امشب منو ریتا پیچید. چرا ناراحته؟ دنبال بهونه میگرده. چه بهونه ایی؟ چه میدونم؟ میگه چرا ستاره بی روسری نشسته منو سر لباس پوشیدن شش ماه پیش دعوا کردی، چه جوابی بدم؟ من باهاش صحبت کنم؟ خدا شاهده شهرام، از سر درد دارم میمیرم، اعصاب و حوصله هم ندارم عسل هم ناسازگاری میکنه مدام دارم ملاحظه میکنم و با خودم میگم یکم درکش کنم، حالا ایراد نداره ، مدام دارم خودموکنترل میکنم درست برخورد کنم، یه دادو بیداد و یه دعوای حسابی عسل و اروم میکنه مینشونه سرجاش اما سه روز دیگه عیده، نمیخوام عیدم خراب شه، نمیخوام سال تحویل اعصابمون خورد شه، ارسلان سه روز دیگه میاد تهران ایشونو ببینه. شهرام متعجب گفت واقعا؟ بدبختیام یکی دوتا نیست که، هرجا من دلم واسه عسل سوخت بعدش شدید پشیمون شدم، وقتی تو شمال دیدم عمو اونطوری باهاش حرف زد از ارسلان خواهش کردم بیاد پیش ما و عنوان کنه که مثل یه برادر پشت عسل ایستاده، اونم خدا خیرش بده اومدو حال روحی عسل درست شد، شام رفتیم خانه ارسلان ، رفتند تو حیاط باهم صحبت کردند، نمیدونم به ارسلان چی گفت که ارسلان دلش سوخته و نسبت به عسل احساس مسئولیت و برادری پیدا کرده، صبح زنگ زده به من میگه گلجان خواهر منه اگر اذیتش کنی میام میبرمش. شهرام پوزخندی زدو گفت کجا میبرش؟ چه میدونم؟ من هم دارم مدارا میکنم ارسلان بیاد وبه خوبی و خوشی بره، مدارا میکنم که چند روزه دیگه عیده اوقاتمون تلخ نباشه ، عسل هم سر ناسازگاری گذاشته.