eitaa logo
عسل 🌱
10هزار دنبال‌کننده
235 عکس
156 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مقابل خانه عمه متوقف شد. زنعمو و دخترعموی امیر را قبلا در عروسیمان دیده بودم. مهمانی خوبی بود و با انها شب خوبی را گذراندم. روی کاناپه ها نشسته بودم و به حرفهای عمو علی و برادرش رضا گوش میدادم. امیر کنار گوشم گفت من میرم تو اتاقم یه نخ سیگار بکشم. سرتایید تکان دادم و او رفت . کمی بعد متوجه شدم. عاطفه دختر عموی امیر برخاست و به اتاقی رفت که امیر انجا بود.‌اخم هایم در هم رفت. ضربان قلبم بالا رفت و احساس بدی به من دست داد. از سر شب که به این مهمانی امده بودیم متوجه نگاه های غیر معمول عاطفه به امیر شده بودم. اما چون امیر توجهی نمیکرد من هم ندیده گرفته بودم. اما اینکارش واقعا مرا بهم ریخته بود. نگاهم در جمع چرخیدو به عمه افتاد. عمه اشاره به اتاق کرد و با حرکت لب مخفیانه گفت پاشو برو تا به ان لحظه دوست داشتم بروم اما شهامتش را نداشتم‌ همینکه عمه این اجازه را صادر کرد برخاستم . نگاه عمو علی روی من افتاد و اوهم سرتایید تکان داد. لای در باز بود و من بدون اینکه در بزنم ارام در را گشودم. عاطفه با ناز به امیر گفت مگه نمیدونستی من دوستت دارم پس این چیه رفتی گرفتی؟ سنش که به تو نمیخوره. انچنان قیافه ایی هم نداره. تلفن هامم جواب نمیدی امیر که متوجه حضور من شده بود گفت فروغ جان امدی؟ عاطفه به طرفم چرخیدو با دیدن من متعجب ماندو من رو به او گفتم این چیه گرفتی ؟ منظورت منم؟ نگاهم به امیر افتاد خیلی خونسرد سیگار میکشید.‌ عاطفه با پررویی گفت به تو یاد ندادن در بزنی بری داخل؟ کمی صدایم را بالا بردم که نه داد و فریاد باشد و نه از گوش اهالی خانه دور. من تو خونه پدرشوهرمم اینجا هم اتاق شوهرمه . تو اینجا چیکار میکنی؟ من دارم با پسر عموم در مورد یه معامله صحبت میکنم. دست برکمرم زدم و گفتم مورد معامله ت هم انگار منم نه؟ صدای عمه از پشت سرم امد که گفت چی شده فروغ؟ چرخیدم که پشتم به عمه نباشد امیر سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و به طرف در خروجی رفت. من گفتم اومدم تو اتاق دیدم عاطفه داره به امیر میگه این چیه رفتی گرفتی سنش به تو نمی خوره قیافه هم نداره. عاطفه هینی کشیدو گفت چرا دروغ میگی؟ من دروغ میگم؟ تو نبودی الان به امیر میگفتی من دوستت داشتم چرا تلفن هامو جواب نمیدی؟ خجالت بکش امیر پسرعمومه این تهمتها چیه که میزنی؟ صدای زنعموی امیرهم امد چی شده محبوبه خانم؟ عمه سرتاسفی به عاطفه تکان دادو گفت عروس من .... عاطفه کلام عمه را با صدای بلند و لحنی تند بریدو گفت رفتی بچه برادر دگوریت و واسه پسرعموی من گرفتی به خودتون مربوطه. چرا دارید به من تهمت میزنید؟ عمه گفت عاطفه جان درست صحبت کن. ادب داشته باش. امیر خودش فروغ و پسندید من کاره ایی نبودم. تو کاره ایی نبودی؟ تو وروره جادو معلوم نیست چه سحری خوندی که یه دفعه در عرض چند روز .... من گفتم اینها که داری میگی به تو چه مربوطه؟ امیر مثل داداش من میمونه تو حق نداری با این حرفهای مفتت سعی کنی رابطه مارو بهم بزنی.
شما که تازه اومدید پدر مادر هلیا منتظرن باید بریم. ولی این اومدن نبودها دوباره باید بیای چشم حتما بیستم فروردین تولد عسله میخوام یه جشن براش بگیرم از الان دارم بهت میگم که بهانه نتراشی و حتما بیای چشم میاییم. بعد از رفتن ارسلان و هلیا خوشحال و شادمان روی کاناپه ها نشستم فرهاد نزدیکم امدو گفت فامیلهات اومدند شاد شدی اره؟ خندیدم وگفتم ولی حیف زود رفتند. اشکال نداره، به شهرام اس دادم خونشونند، پاشو حاضر شو بریم اونجا و بعدهم اگر دوست داشتی بریم مشهد . لباس پوشیدم و به خانه مرجان رفتیم، حال و هوای عید در خانه انها بیشتر از ما بود. با مرجان و ریتا روبوسی کردم و دور هم نشستیم ، فرهاد گفت ما داریم میریم مشهد،،مرجان با ذوق گفت بلیط رزو کردی؟ بلیطمونو عسل به خاطر ارسلان کنسل کرد، با ماشین خودمون میریم. وای خوشبحالتون. خوب شماهم بیایید مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت بریم؟ شهرام سرش را به علامت ندانستن تکان دادو گفت من حرفی ندارم، اگر دوست دارید بریم. مرجان رو به ریتا گفت دوست داری بریم؟ فرهاد گفت البته از اونطرف هم میریم شمال، ما باید یه سر خونه ارسلان بریم بازدید پس بدهیم و من یه کاری سمت تالش دارم. ریتا با ذوق گفت اخ جون.شمال. شهرام گفت بایه ماشین بریم راحت تر نیستیم؟ راه طولانیه یکم من رانندگی میکنم یکم فرهاد. همه موافق بودند، شهرام گفت امشب بخوابیم صبح راه بیفتیم مرجان با کلافگی گفت اه..... شهرام مثل بابا بزرگها میمونه، میگه خطرناکه مثلا