#پارت371
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چقدرهم بی تربیتی تو. فکر کردی خیلی قشنگی که به من میگی قیافه نداره برو صورتت و بشور بیا اینجا همه ببینتت چه ریختی هستی
عاطفه به طرفم حمله کرد من مبهوت حرکت او ماندم که عمه جلوی من امدو گفت
عاطفه داری حرمت خونه خونه من و زیر سوال میبری؟
این دختره ی دهاتی. به خاطر تهمتی که به من زده باید از من معذرت خواهی کنه والا زنده ش نمیگذارم.
عمه را دور زدم و رو به او گفتم
حرف دهنتو بفهم عاطفه خانم....
چنگی که به طرف صورتم انداخت را به لطف اموزش های امیر با گارد رد کردم پنجه های دستش را در دستم گرفتم .
فروغ با دست دیگرش شالم را گرفت عمه جیغ زدو گفت
عاطفه ولش کن
دست عاطفه را نیم دور پیچاندم جیغ کشید موهایم را که رها کرد با تمام حرصم و ان دستی که در رفته بود مشتی توی صورتش کوبیدم. صدای جیغ زنعمو بلند شد
دخترمو ول کن....
صدای عمو علی امد
چه خبرتونه؟
چرخیدم عموعلی و عمو رضا وارد اتاق که شدند. عمه دستم را گرفت و گفت
بیا بریم عزیزم.
مرا از اتاق بیرون اورد مخفیانه پشت کمرم زدو زیر لب گفت
افرین به تو
کنار امیر که امدم با لبخند گفت
چیکارش کردی؟
عمه زیر لب خندید و به صورت نمایشی مشتی به طرف بینی م اورد. امیر اشاره کرد که بنشینم . کنارش که نشستم تازه متوجه درد در دستم شدم و با دست دیگرم سعی کردم ماساژش دهم که امیر گفت
چی شده؟
دستم درد گرفت
دستم را گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. در اتاق که باز شد بجز عمو علی سه تایی از اتاق خارج شدند امیر با دیدن انها رو به من گفت
عزیزم. اگر موقع مشت زدن انگشتهاتو محکم جمع کنی دستت درد نمیگیره
عمو رضا گفت
باریک الله امیر خان. به جای اینکه بگی مهمون احترام داره نشستی درست زدن و اموزش میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
سوتفاهم نشه. چند وقتیه من با فروغ کیک بوکسینگ کار میکنم از جانب دیگری گفتم
این برخوردتون با مهمون درسته؟ مارو دعوت کردید اینجا اول به دخترم تهمت بزنید. و بعد بزنینش؟
امیر گوشی اش را در اورد قفل ان را باز کرد و گفت
شما اینو نگاه کن .
عمو رضا گوشی را گرفت . کمی به ان نگاه کرد عاطفه گفت
من دوسه بار به امیر زنگ زدم. میخواستم زمینمو تو شمال بفروشم گفتم کی بهتر از پسر عموم.
عمو رضا رو به امیر گفت
میخوای طرف زنتو بگیری بگیر ولی این رسم مهمون نوازی نبود.
امیر برخاست گوشی اش را از دست عمو گرفت و گفت
بیا اس ام اس های عاطفه رو بخون عمو
عاطفه هینی کشید گوشی را از دست عمو قاپ زدو گفت
مامان بابا...میشه بریم؟ من اینهمه بی احترامی و نمیتونم تحمل کنم.
امیر رو به او گفت
برو به اول جون بابات دعا کن که عمومه و نمیخوام ناراحتش کنم. بعد هم خدارو شکر که دختری . چون با حرفهایی که به مامانم زدی اگر مرد بودی زنده از در این خونه بیرون نمیرفتی.
نگاهی به من انداخت و گفت
فروغ حقتو گذاشت کف دستت .ولی مادرم نه به تو بد کرده نه بی احترامی
زنعمو گفت
خوب دعوتمون نمیکردید. ما که بی دعوت نیامده بودیم . هم زدینمون هم تهمت زدید حالا هم تهدید میکنی؟
امیر گوشی اش را از دست عاطفه گرفت و گفت
هرکس فکر میکنه تهمته بیاد اس ام اس های عاطفه رو بخونه.
خوب چیکار کنه دخترم؟ مادرت اومد خاستگاری کرد دخترم دلبسته شد. کار تو غلط بوده که اول دختر منو خاستگاری کردی بعد دختر داییتو گرفتی . تو که اینو میخواستی از اول همینو میگرفتی . حق نداشتی با احساس دختر من بازی کنی.
امیر صاف ایستاد پوزخندی زدو گفت
دخترت تو مرحله تحقیقات رد شد .
#پارت371
شهرام با خنده گفت
بابا بزرگ اون داداشاتن.
توبشین عقب منو فرهاد رانندگی میکنیم.
اخه جوجه تو راننده جاده ایی؟
مرجان که کفری شده بود گفت
پس من راننده کجام؟
فرهاد دستش را دور گردنم انداخت و گفت
بیست روز دیگه خانمم هجده و فوت میکنه و براش ماشین میخرم بهتون میگم راننده کیه.
ساعت ده شب بود که راه افتادیم. فرهاد پشت فرمان نشسته بودو شهرام هم کنارش. ریتا خوابش برده بود مرجان ارام در گوشم گفت
یه سوال ازت بپرسم؟
جانم
تواون دفتر خاطرات چی نوشته شده بود؟
میدونی که
شهرام به من گفت مادر عسل صیغه عمو بوده، عسل و حامله میشه، اما عمو بچه رو نمیخواسته مادرش هم میگه بچه رو انداختم و با احمد اقا ازدواج میکنه میره تبریز عسل و زایمان میکنه
اهی کشیدم وگفتم
اره همین بود.
تو عمو بهجت و دیدی؟
اره
وقتی فهمید تو دخترشی چیکار کرد؟
اون میدونست، ننه طوبا بهش گفته بود.
وقتی روبرو شدید چی بهت گفت
چیز خاصی نگفت، بیشتر با فرهاد حرف زد به من گفت دوازده هکتار باغ زدم به نامت سندش دست عمه آرزوإ
همین؟
اره، نمیدونی مسیرمون چند ساعتهتو ماشین نشستن من و کلافه میکنه.
مرجان فکری کردوگفت
دم دمای صبح میرسیم.
خوشبختانه بحث را عوض کردم و مرجان ادامه سوالاتش را نپرسید.
به سمنان که رسیدیم شهرام مقابل یک هتل ایستادو گفت
چه عجله ایی برای رفتن دارید بریم هتل شب بخوابیم نه و ده صبح راه بیفتیم حرکت کنیم.
همه از ماشین پیاده شدیم ،فرهادو شهرام و ریتا جلوتر میرفتند، من و مرجان بدنبال انها میرفتیم.
فرهاد و شهرام وارد هتل شدند، صدای اقایی مارا به ان سمت گرداند خانم
هردو به سمتش چرخیدیم
گوشی من در دستش بود و گفت
این مال شماست؟
بله، گوشی منه
با چشمان هیزی به من خیره ماند و گفت تو پارکینگ از دستتون افتاد.
گوشی را از دستش گرفتم وگفتم
ممنون
وارد هتل شدیم، مرجان ارام گفت
چه چندشی بودها
باحالت مشمئزی گفتم
دیدی چجوری نگام میکرد
شانس آورد فرهاد ندید وگرنه حالشو اساسی میگرفت.
کجا گوشی من افتاد؟
احتمالا موقع پیاده شدن
یعنی اونهمه راه که ما پیاده اومدیم دنبالمون بود؟
من تو پارکینگ این پسره رو دیدم ماشینش و دوتا اونطرف تر ما گذاشته بود، داشت به تو نگاه میکرد،،احتمالا با خودش فکر کرده فرهاد شوهر ریتاست چون با اون راه میومد.
نگاه مضطربی به فرهاد انداختم و روسری ام را چک کردم که موهایم معلوم نباشد، سپس بانگرانی گفتم
وای مرجان وایساده اونجا داره مارو نگاه میکنه.
چرا ترسیدی ؟توکه کاری نکردی.
الان فرهاد سگ میشه، مسافرتمون کوفتمون میشه.
گوشی در دستم لرزید صفحه را نگاه کردم شماره ناشناسی پیام داده بود
سلام
دستانم شروع به لرزیدن کردو گفتم
شمارمو برداشته.
مگه تو گوشیت رمز نداره؟
نه
خوب چرا؟
چیکار کنیم؟ فرهاد اگه این اس ام اس و ببینه تا من بی گناهیم ثابت شه منو میکشه.
گوشیتو بده به من، پیش من باشه تو برو بگیر بخواب.
نه ، اگر سراغ گوشیموگرفت چی؟
نمیگیره ، الان مست خوابه
فردا پس فردارو چیکار کنم؟
من بهش پیام میدم که شوهر دارم فردا هم بلاکش کن.
نه، سر قضیه دانشگاه هم بلاک کرده بودم دیگه.
شهرام نزدیکمان آمدو گفت
بریم بالا.یه واحد دوخوابه گرفتیم همه کنار هم باشیم.
فرهاد نزدیکمان امدوگفت
بریم دیگه ریتا تو پله ها نشسته خوابش میاد.
وارد اتاقمان شدیم جای قشنگی بود یکدست مبلمان هفت نفره و یک تلویزیون کوچک در پذیراییش داشت ، و انتهای سالن دو اتاق خواب بود فرهاد به اتاق خواب رفت از داخل کیفی که من مقداری لباس برداشته بودم شلوارکش را در اوردو گفت
چته عسل؟
مضطرب به اوخیره ماندم وگفتم
تو پارکینگ گوشیم از دستم افتاده بود. نزدیک در هتل یه اقایی صدامون زد.....
حرفم را برید و با اخم گفت
چرا به من نگفتی؟
دارم میگم دیگه
عصبانیت در چشمانش به وضوح قابل رویت بود کمی نزدیکم امد ناخواسته عقب عقب رفتم در اتاق را بست و گفت
الان نه، همون موقع چرا نگفتی؟
اخه خیلی کوتاه بود
لحن صدایش عوض شدو با اخم گفت
میگم چرا به من نگفتی؟ چرا صدام نزدی؟
فرهاد میزاری حرفمو بزنم؟
فرهاد به دیوار تکیه کردو ساکت ماند گوشی در دستم لرزید سعی کزدم آن را مخفی کنم
فرهاد جلو امدو رو به من گفت
کیه این وقت شب؟
شمارمو برداشته، بهم پیام داد.
گوشی را از دستم گرفت با چهره ایی برافروخته در حالیکه به من نزدیک میشد با دستش چانه م را هل دادو گفت
خاک برسرت عسل، یعنی سر این حرکتت پوستتو میکنم
من بخدا کاری نکردم فرهاد گوشیم از دستم افتاده
در را باز کردو گفت
شهرام دنبالم بیا باید بریم بیرون
سپس رو به من گفت
چه شکلی بود؟
من که از رفتار فرهاد متعجب بودم گفتم
نمیدونم
مرجان گفت
چی شده؟
اون پسره چه شکلی بود؟
شلوار لب ابی یخی تنش بود با یه تی شرت استین بلند سفید رو سینه ش یه مارک بزرگ مشکی داشت
شهرام گفت
چیشده؟
گوشی عسل و پیدا کرده الان پیام داده با اجازتون چند