#پارت373
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مکثی کرد و رو به امیر گفت
به جون خودت به جون امید قسم از اول دلم میخواست پیشنهاد فروغ و بدم گفتم اگر بگم امیر میگه اون سنش به من نمیخوره.
نگاهی به عمو علی انداخت و گفت
از اینم ترسیدم گفتم الان میگه میخواد بچه داداششو ....
عمو علی گفت
وقتی گفتی عاطفه رو بگیریم برای امیر من مخالفت کردم . سر فروغ هم مخالفت کردم؟
عمه سکوت کرد و عمو علی گفت
بی خود گردن من ننداز. خودت بریدی خودت دوختی کارتون هم غلط بود.
رو به امیر گفت
تو باید اول تحقیق میکردی بعد مادرت میرفت صحبت میکرد.
امیر گفت
بخدا مامان مجال نداد.به من گفت
تو راجع به عاطفه یه جواب درست به من ندادی من گفتم چشم دارم بهش فکر میکنم یه ساعت بعد زنگ زد گفت با زنعمو تناس گرفتم گفتم اخر هفته میریم خونشون.
عمه گفت
دوروز بعدش امیر گفت نمیخوام منم دوروز سعی کردم راضیش کنم. شبی که میخواستیم بریم خونشون صبحش گفتم امیر منصرف شده این دیگه دل بستن داشت؟
عمو علی گفت
چی ازش دیدی؟
امیر سرش را به علامت نه بالا داد. عمو گفت
من اهل غیبت نیستم خودتم میدونی همه چیز حالیمه . اما نمیفهمم تو چی ازش دیدی که نخواستیش؟
امیر کمی فکر کرد و گفت
دوسه بار با امید رفته شمال
چشمان عمو گرد شدو با تعجب گفت
واقعا؟
امیر سرتایید تکان دادو عمو گفت
تو از کجا میدونی؟
ازمن کلید ویلا خواست گفت با دوس9تهام دارم میرم. بهش تاکید کردم که خانم تو ویلای من نبری هاگفت نه نمیبرم. اشرف خانم شوهرش و اورده بود تهران دکتر . کارش زود انجام شدو برگشت.
نصفه شب زنگ زد به من گفت امیرخان تو ویلا کسی هست منم گفتم اره برادرمه گفت اونو میشناسم یه خانمم باهاشه. هردوشون مستن منم نمیدونستم رفتم دیدم تو خونه خوابیدن گفتم از کجا میدونی مستن؟ گفت شیشه مشروب کنار تختشونه.
عمه به حیرت گفت
همونروز که من زنگ زدم به زنعموت . زنعمو گفت عاطفه سفر کاری رفته اره؟
امیر سر مثبت تکان داد.
عمو علی سرتاسفی برای خودش تکان دادو گفت
خاک برسر من این بچه بزرگ کردنم
#پارت373
شهرام که دراز کشید برخاستم و به اتاق خواب رفتم فرهاد دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی چشمهایش گذاشته بود. مانتو و روسری ام را در اوردم موهایم را باز کردم و دراز کشیدم.
استرس داشتم، منتظر دعوای بزرگی بودم، اما فرهاد در همان حالت خوابش برد. من هم ارام شدم و خوابیدم .
با صدای تق تق در چشمانم را گشودم، مرجان مرا صدا میزد ارام گفتم
جانم، بیدارم، بیا تو
در را گشود و گفت
صبحانه رو اماده کردم.
تو چقدر سحر خیزی.
سحر کجا بود ساعت ده صبحه.
بزار بخوابیم دیگه
بلند شو ببینم، شوهرتم بیدار کن
برخاستم وگفتم
من میترسم بیدارش کنم
چرا؟
ولش کن بزار فرهاد بخوابه.
با صدای فرهاد قلبم هری پایین ریخت.
بیدارم.سپس برخاست ، مرجان گفت
رفتم پایین صبحانه گرفتم اوردم بالا شهرام هم بیداره.
موهایم را جمع کردم و روسری ام را پوشیدم. خواستم از اتاق خارج شوم که فرهاد گفت
عسل
نگاهی به او انداختم و گفتم
بله
واسه گوشیت رمز گذاشتی؟
در پی سکوت من برخاست و گفت
گذاشتی؟
الان میزارم.
اصلا اهمیتی ندادی نه؟
در پی سکوت من نزدیکم امدو گفت
کجاست گوشیت؟
اونطرفه.
تن صدایش را پایین اورد وگفت
گوشی ایی که توش پره عکسه و رمز نداره رو گذاشتی اونطرف اره؟
شهرام نگاه نمیکنه، اما اگر ریتا گوشیتو برداره چی ؟ به این چیزها فکر میکنی؟
لبم را گزیدم وگفتم
دیشب خودت دادیش به مرجان
خیره به من گفت
من دادم به مرجان که عکستو ببینه، چرا ازش نگرفتی؟
مکثی کردم وگفتم
یادم رفت
اهی کشیدو گفت
الان با این بلیز وشلوار تنگ داری میری جلو شهرام؟
نه ، میخوام مانتو بپوشم.
سپس مانتویم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم، مرجان سفره را روی زمین پهن کرده بود. دست و رویم را شستم و سر سفره نشستم،
فرهاد هم کنارم نشست، پس از صرف صبحانه به مرجان کمک کردم و سفره را جمع نمودم، فرهاد نزدیکم امدو گفت
رمز گوشیتو درست کردی؟
الان درست میکنم.