eitaa logo
عسل 🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋پر از خالی🦋 سپس سکوت کرد ارش ادامه داد بمونه اینجا شرایط چیزیه که من میگم. بدون اطلاع من حق نداره یک لیوان اب بخوره. بیرون رفتن و گوشی دیگه تموم شد . کلاس هم حق نداره بره. اگر مخالفی بابا جان با خودت ببر شمال . بابا رو به ارش گفت کتی اینجا میمونه ، قانون و من میگذارم. و تو فقط اجرا میکنی . مثل سابق به زندگی و کارهاش ادامه میده و از این به بعد..... شرمندتم بابا دخترت و بردار ببر ، من نمیتونم قبول کنم که خواهرم اینکارهارو انجام بده و هیچی بهش نگم. بابا سکوت کرد و امیر ادامه داد من خودم این مدت همیشه طرفدارش بودم و حمایتش میکردم اما واقعا دیگه نمیخوام کتی بیاد باغچه سر کار . میلاد هم سکوتش را شکست و گفت ما حرفمون با ارش یکیه بابا یا کتایون و ببر یا اینکه هرچی ارش بگه همونه. بابا کمی جمع را نظاره کرد و گفت کسی دیگه حق نداره رو دختر من دست بلند کنه. قلم میکنم دستی و که بخواد خواهرشو بزنه. ارش سری تکان دادو گفت با این شرایطی که من میگم اگر خودش قبول میکنه بمونه و اگر هم نه بر دار ببرش بابا نشست و گفت چه شرایطی؟ ارایش بی ارایش، ابرو برداشتن تعطیل، لباسهاشو میاره میزاره وسط هرکدوم من تایید کردم و بر میداره و بقیه سطل اشغال، گوشی بی گوشی، ماشین بی ماشین، میتمرگه تو خونه سر کار و کلاس هم نمیره. نگاهی به ارش انداختم و گفتم پس چیکار کنم؟ همه ساکت شدند نگاهی به امیر انداختم رویش را از من برگرداند میلاد هم که کلا با غضب به من نگاه میکرد. رو به بابا گفتم اینها یه خدمتکار واسه خودشون میخوان خوب پاشو راه بیفت باهم بریم شمال. نگاهی به ان سه انداختم و با گریه و دلی شکسته گفتم من برم پیش مریم و چپ و راست تو مخم بره دلتون خنک میشه؟ باشه دیگه من بینتون اضافه م. سپس برخاستم و گفتم من یه اشتباهی کردم ، هرکدومتون جدا جدا منو زدید و استنطاقم کردید. به هرکدومتون هزار بار گفتم غلط کردم و اشتباه کردم. دارید منو از خونتون بیرون میکنید، اگر مامان زنده بود من اینطوری مزاحم همه نبودم که بابا بیرون بهم بگه با برادرات کنار بیا و بمون شماها هم دست به یکی کنید منو بفرستید پیش مریم. باشه میرم من بینتون اضافه م . سپس به اتاق خوابم رفتم . و کیف بزرگی برداشتم لباسهایم را درونش ریختم صدای قریژ در امد ، سرم را برگرداندم نگاهی به او انداختم و به کارم ادامه دادم میلاد گفت یعنی نمیتونی حرفهای آرش و گوش بدی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم من حرفشم که گوش کنم هر دقیقه میخواد ازم ایراد بگیره میلاد با دلسوزی گفت بری اونجا هم مریم اذیتت میکنه لباسم را روی صورتم گرفتم و با های های گریه گفتم چیکار کنم؟ کجا برم؟ برو شرایط ارش و قبول کن بمون همینجا، اون الان عصبیه یکی دوهفته بگذره اروم میشه. نگاهی به میلاد انداختم و او گفت از یکی دوهفته دیگه. من حمایتت میکنم . اب دهانم را قورت دادم و گفتم باشه سپس برخاستم از اتاق خارج شدم. همه نگاهم کردند و من ارام گفتم باشه، هرچی ارش بگه گوش میدم. ارش برخاست وارد اتاقم شد و گفت لباسهاتو بریز وسط گفته اش را اطاعت کردم و او یک به یک لباسهایم را نگاه کرد و از بین انها چند تایی را جدا کرد و بقیه را با خودش برد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صدایش را بیشتر بالا برد و گفت مگه نمیبینی خانم نبخشیده . بیشتر عذر خواهی کن بگو گه خوردم. التماسش کن ببخشت تا شاهرگتو نزدم. نگاهم به سینا افتاد اشکهایم را پاک کردم و گفتم بخشیدم ولش کن داداشمو سینا را به طرف ماشینش هل داد سینا روی زمین افتاد برخاست خودش را جمع و جور کرد امیر یک گام به طرف او رفت و گفت بزن به چاک سینا سوار ماشینش شدو رفت. نگاهی به من انداخت و گفت برو تو سرجایم ایستادم نگاهش تیز شدو گفت گفتم برو تو . وارد خانه شدم. ضربان قلبم روی هزار بود . دستانم از ترس سرد شده بود. مدتها بود که من به خانه انها نیامده بودم. به لطف خلافکاری های امیر خانه ایی زیبا و لاکچری داشتند حیاطی بزرگ پر از گل و درخت . بهارخوابی که مشرف به کل حیاط بود. رو به امیر گفتم عمه نیست؟ چندش اور خندیدو گفت چیه ترسیدی؟ کمی به او خیره خیره نگاه کردم و گفتم نه حالت تهوع دارم. واسه چی اونوقت؟ بخاطر حضور تو نگاهش حالت چشم خره شدو حرفی نزد بلافاصله گفتم امید چی اونم نیست ؟ مرا از بازویم کشید و گفت بیا تو نه امیدهست نه عمه هست نه عمو علی سعی کردم خود را برهانم و گفتم به من دست نزن بی اهمیت به من مرا کشید و به بهار خواب برد. نگاهم به میز وسط بهار خواب افتاد. امیر روی یک صندلی نشست و گفت بشین امیر سیگارش را روشن کرد و گفت بشین گفتم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان مهناز تمام شب را با فکر حرفهای عسل بیدار ماندم. از این همه ظلمی که در حق این دختر شده بود کمی گریستم. چطور شهوت وجودیک انسان رامیگیرد که حاضر به ازدواج با محرم خودش شده. پنجره را باز کردم و به اسمان خیره شدم، یاد جمله مادرم افتادم (برگی از درخت نمی افتد مگر حکمتی از جانب خدا در ان باشد) حکمت این قضیه چیست؟ خدایا تو عالم بر همه چیزی شاید این اتفاقات همه برای گلجان فال نیک است، اما فال نیک چرا اینقدر تلخ و غم انگیز؟ خدایاخودت به فریاد این بی گناه برس، این دختر به من پناه اورده ، تنها پناهگاهش خانه منه، منو شرمندش نکن. نوای اذان صبح در فضا پیچید ناخواسته قلبم ارام شد نمازم را که خواندم سر سجاده خوابیدم.و خوابم رفت . با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم گوشی ام را نگاه کردم تلفن ناشناس، صفحه را لمس کردم و گفتم بله اقایی گفت _سلام من شهرام هستم ، برادر فرهاد. مکثی کرد و ادامه داد _عسل حالش بهتر شد؟ _چه عرض کنم؟ _اگر لازم من بیام ببرمش دکتر _نه خودم هستم _فکرهاتونو کردید؟ _خیلی فکر کردم اما به نتیجه نریسدم.از اینده گل جان میترسم.من که نمیتونم اونوبرای همیشه پیش خودم نگه دارم از طرفی هم اینقدر دلم براش میسوزه دارم خفه میشم. شهرام اهی کشیدو گفت _راستش تمام دیشب من تو فکر عسل بودم و نخوابیدم _منم همینطور _مهناز خانم ، به ایه ایه های قران قسم میخورم که من نگران اینده عسلم،، من فوق تخصص روانشناسی دارم،عسل روحیه اش اسیب دیده.حال روانیش مساعد نیست. عسل زخم خورده، مرگ عمه اش، کاری که عموم میخواسته باهاش بکنه، و از همه بدتر بی شرمی برادر بی شرف من و بعد هم شکنجه و ازار جسمی همه و همه دست بدست هم داده و روح این بچه رو زخم کرده. هر دو ساکت شدیم ارام گفتم _اقا فرهاد چه توضیحی برای این کاراش داره؟ در مورد فرهاد یه چیزی رو من مثل یه برادر از شما تقاضا دارم از فرهاد به سادگی نگذرید . از حرف شهرام جا خوردم و گفتم _چی؟ _فرهاد یه نامزد عقد کرده داشت .... _گل جان برام تعریف کرد نامزدش از نظر اخلاقی مشکل داشت، برادرم چند بار این ورانور دیده بودش هربار بهانه می اورد که همکلاسی دانشگاهمه، نامزد دوستمه، قراره پایان نامه منو بنویسه و از این چرندیات هر چی مابهش گفتیم این دختر خوب نیست بدرد نمیخوره گوشش بدهکار نبود یک ماه بعد عقد شون پدرو مادرم تصادف کردند وبه رحمت خدا رفتند از پولی که توحساب پدرم بود سهمشو گرفت و رفت سه دنگ از کارخانه نساجی پدر زنشو یهمقدار زیر قیمت خرید، هرچه من گفتم نکن گوشش بدهکار نشد.همین کار باعث شد نامزدش چپ و راست بهش بگه تو بواسطه پدر من به جایی رسیدی. یک ماه پیش برادر همسر من توی یه مهمونی مختلط دیده بودش به همسرم گفت ، همسرم دخالت نکرد برادر همسرم به خود فرهاد این موضوع را گفت خدا شاهده مهناز خانم، ستاره قشقرقی بپا کرد که بیا و ببین از همسر من شکایت کرد میگفت جاریم میخواد به تهمت زندگی منو خراب کنه.باز هرچه ماگفتیم طلاقش بده فرهاد گوشش بدهکار نبود که نبود ...الان در حا ل حاضر من از طلاق ستاره راضیم خود فرهاد هم به زبون نمیاره اماراضیه. من احساس میکنم فرهاد میخواد دقدلی کارهایی ستاره رو سر عسل خالی کنه،دیشب شماره شما رو از من گرفت، من برادرم رو بهتر از شما میشناسم، بترسونیدش بگید دارید شکایت میکنید ،بگید که تا اخرش پشت عسل وای میایستید بهش بگید در صورتی رضایت میدیم که عسل و راضی کنی. به عسل یاد بدید که راضی نشه، بهش یاد بدید برای فرهاد شرط و شروط بگذاره . من به شماقول میدم شرایطی را ایجاد کنم که فرهاد بیاد با منت عسل و برگردونه به خونه خودش و خوشبختیشو تضمین میکنم. صدایم را پایین اوردم و گفتم _اخه این دختردیوانه وار از اقا فرهاد میترسه، اسمش میاد دستاش شروع میکنه به لرزیدن _عسل به زمان احتیاج داره، زمان این رابطه رو درست میکنه.