eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
194 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
عسل 🌱
#پارت4 🦋پرازخالی 🦋 تو باعث شدی که کتی روز به روز داره پر رو تر میشه، همونسری هم که ابرومونو جلو همه
باید هرطور شده موضوع و به سیاوش بگم. برایش نوشتم کارت دارم از امیر که دور شدی بهم زنگ بزن گوشی را درون کیفم انداختم ، زوم کن حسابهای وارسی نشده باغچه را اوردم صدای تق و تق در امد ، ای داد بیداد اول صبحی و با اینهمه تنش فقط این خروس بی محل کم بود. به احترام او برخاستم و گفتم سلام اقای شرفی خوش امدید . سلام ممنون. اخوی گرانمایه تشریف ندارن؟ تشریف داشته باشید، رفتند داخل باغ الان برمیگرده سرجایش نشست برایش یک فنجان چای ریختم و مقابلش نهادم . همایون شرفی حدودا سی و شش هفت سال سن داشت و صاحب یکی از بزرگترین نمایشگاه های ماشین تهران بود. وضع مالی بسیار خوبی داشت. ادم قابل پیش بینی ایی نبود. گاهی اهل خنده و بذله گویی و گاهی عصبی و پرخاشگر میشد. اهل ورزش بود و هیکل روفرم و جذابی داشت. از دوستان قدیمی و صمیمی ارش که یکبار هم شکست در زندگی را تجربه کرده بود. به تازگی به دنبال تاسیس یک باغ تالار و شراکتش با امیر بود. سرگرم کارم شدم که دوباره صدای در امد سرم را بالا اوردم با دیدن شهروز قلبم تیر کشید. وارد اتاق شد از ان خنده های حرص در بیارش زد و به گرمی گفت سلام خانم ملکی از لحن او انگار اقای شرفی متعجب شد پاسخ سلام او را ندادم و فقط نگاهش کردم که گفت یه لحظه تشریف بیار بیرون کارت دارم برخاستم و از پشت میزم خارج شدم و به دنبال شهروز خارج شدم امیر را دیدم که از دور به سمت ما می اید با دیدن او اشاره ایی به امیر کردم و گفتم بله اقا شهروز خودشون تشریف اوردن با پررویی گفت من که با اون کار ندارم الان جوابشو خودت بده اخه من جواب اونو فقط با عکس میدم قلبم مثل گنجشک میزد در وجودم زلزله بر پا شد و سرجایم بازگشتم. در را هم باز گذاشتم که امیر جلو امد و رو یه شهروز گفت سلام سلام امیر خان، میلاد نیستش؟ نه میلاد رفته باشگاه امروز مسابقه دارن شما چطور نرفتی و اینجا دنبالشی؟ راستش میخواستم یه تخت رزو کنم امروز که متاسفانه باغچه رزرو مگر برای شب بخوای باشه شب هم خوبه تشریف ببرید داخل تختتون رو رزو کنید. ابتدا شهروز و سپس امیر وارد شدند
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پدرت تو حجره کناردست من کار میکرد.‌اون شاگردیهاشو کرده بود و حالا دیگه فروشنده شده بود. باهم دوست شدیم. هرموقع صاحب کارم نبود من میرفتم پیشش و اون از چندو چوند فرش ها برام میگفت از اینکه کدام نقشه خوبه و کدام طرح پرفروشه. منم از تجربیاتش استفاده میکردم. اهی سوزناک کشید نگاهی به من انداخت و گفت تا اینکه یه روز تهمینه مادرت به همراه خواهر بزرگترش عطیه و مادربزرگت اومدن تو دکان ما اشک در چشمانش حدقه زدو گفت چشمهای تو شبیه چشمهای تهمینه ست . من مبهوت از چیزی که میشنیدم بی خیال سینا و فریبا که ممکن بود به خانه بیایند سراپا گوش سپرده بودم به اقای صادقی دستمالی از روی میز برداشت قطره اشک گوشه چشمش را پاک کردو گفت جوانی یه شورو حال و انرژی دیگه ایی داره. خدا برکتش بده. انگار ادم تا جوونه دنیا یه طور دیگه ست. من نگاه مادرت کردم و مادرت نگاه من کرد یه دل نه صد دل عاشق هم شدیم. از دکام ما سه تا فرش خریدن اوستام انداخت رو گاری و گفت ببرم در خونشون. منم دنبالشون افتادم و فرش ها را براشون بردم. خانشون با خانه ما سه چهار کوچه فرقش بود اما من تا اونروز تهمینه رو ندیده بودم.
رمان عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اشک امانم را برید ، همه چیز مقابل چشمم امد ننه طوبا منو توی طویله متروکه قایم کرد وقتی داشت میرفت با گریه گفتم _ ننه نرو من میترسم ننه خندیدو گفت _از چی دختر خدا برات درستش کرد _خدایی که من دیدم ننه ۰۰۰ سپس مکثی کرد و گفت _ای ای ای ای۰۰۰ ارام و ریز گفت _یادته پریشب گریه میکردی میگفتی خان همسن بابامه نمیخوام زنش شم حالا خوشحال باش دیگه زنش نمیشی باهق هق گفتم _ اخه ننه اینطوری دیگه کی منو منو میگیره دیدی خاتون باز به مادرم فحش داد خندیدو گفت _دیدی خان جلو کلفت نوکرها زدش کیانوش و ارسلان نگرفته بودنش مرده بود بعد هم ننه نگران نباش به خدا توکل کن _پسره کجاست؟ _اقا فرهاد؟ از شنیدن اسمش با ترس سرتکون دادم _خان برد تو اتاق بالایی زندانیش کرد داره پی تو میگرده صدات در نیاد تا ببینم چی میشه ۰۰۰ با پاشیده شدن اب از صورتم چشمانم را باز کردم فرهاد و مردی که شبیه خود او بود و کمی مسن تر به من خیره بودن فرهاد تحقیر امیزگفت _چه مرگت شد جیغ میزدی؟ با ترس برخواستم و نشستم با ریختن موهایم دورم یادم افتاد که روسری ندارم هراسان به دنبال روسری گشتم اما انگار نبود که نبود نا امید موهای بلند طلاییم که از کودکی قیچی را لمس نکرده بود و حالا تا پشت زانوهایم میرسید را جمع کردم و سرم را بالا اوردم فرهاد از پنجره بیرون را نگاه میکرد و شهرام مات من بود از نگاهش معذب شدم دستانم شروع به لرزش کرد روسری ام را روی میز ارایش دیدم برخواستم که به سمت روسری ام بروم ناخود اگاه پایم پیچ خورد و نقش زمین شدم شهرام دستش را به سمتم دراز کرد سرم را لرزاندم و با التماس گفتم _به من دست نزنید لطفا برخاستم روسری ام را پوشیدم حالا خیالم از مرد نامحرمی که هنوز خیره من بود راحت شده بود نفسی کشیدم و با اخم به شهرام نگاه کردم شهرام از اخم من به خودش امد و گفت _ فرهاد بیا بیرون کارت دارم با فرهاد از اتاق خارج شدن و در را بستند دوباره گوش به در چسباندم شهرام گفت _واقعا زیباست ندیده بودم اینو خونه عمو