#پارت50
🦋پر از خالی🦋
من از طرف تو رفتم واسه خودم یه چیزی خریدم که تو بهم کادو بدی بعد باهات حساب کنم پول کادو تولدمو ازت بگیرم.
متعجب از رفتار او گفتم
چی؟
یه تنه قلیون. اینجوری هم من صاحب قلیون میشم......
خندیدم و گفتم
هم ارش با من دعوا میکنه که چرا اینو خریدی و اصلا کی خریدی
نه دیگه تولدو که کوفت نمیکنه . اگرپرسید از کجا خریدی بگو اینترنتی خریدم
اخه دیوونه مگه من اینترنت دارم
لپ تابت که هست
اینترنت منو قطع کرده. رمز ندارم
میلاد فکری کرد و گفت
بگو از قبل خریدم قایمش کردم
شر نشه واسه من
نه، من هستم دیگه
خیلی خوب الان کجاست
زیر تختته
متعجب گفتم
مارمولک، من از صبح تا شب خونه م . تو کی اینکارو کردی که من متوجه نشدم؟
این دیگه جزء رموزه.
از اتاق خارج شدیم ارش و امیر جوجه ها را کباب کرده بودند پس از صرف شام. کیک را اوردند وسط گذاشتند میلاد شمع هارا فوت کرد و سپس برایش دست زدیم. چند عکس به یادگار هم که گرفتند. نوبت هدایا رسید . میلاد گفت
ببینم شما که سه نفرید چرا دوتا کادو دارید؟
امیر و ارش انگار که تازه متوجه کارشان شده بودند کمی به کادو ها نگاه کردند که ارش گفت
مال من وجه نقده. اینها کادو های امیر و کتیه
نگاهی به ارش انداختم و گفتم
نه ، من دوماه پیش کادو میلادو گرفتم و منتظر بودم تولدش بشه بهش بدم.
سپس برخاستم و به اتاق خواب رفتم از زیر تخت جعبه بزرگی که کادو شده بود را در اوردم و از اتاق خارجشدم. امیر و ارش متعجب به من نگاه میکردند . کادو را روی میز نهادم و میلاد گفت
توش چیه؟ چقدر بزرگه
خندیدم و گفتم
یه چیزی که وقتی ببینیش خیلی خوشحال میشی
میلاد دست به جعبه برد که من گفتم
اول اون دوتا رو باز کن
کادو امیر ادکلن و کادو ارش یک ست کیف و کمربند چرم بود. جعبه من را باز کرد. خودم هم از دیدنش شگفت زده شدم. کیف بزرگ مخمل قرمز رنگی بود قفل ان را باز کرد با دیدن قلیان بسیار زیبای برنجی همه متعجب شدند. نگاه مخفیانه ایی به چهره بر افروخته ارش که قصد داشت تولد را به کام میلاد زهر نکند انداختم . تمام ناراحتی هایم با دیدن عصبانیت او فرو کش میکرد. اخ که چقدر از او بدم می امد.
میلاد قلیانش را سرپا کرد
ارش ارام گفت
قشنگه ولی چیز خوبی براش نگرفتی. حا
#پارت50
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سری تکان دادم . از حرف زدن میترسیدم به شدت از واکنش او واهمه داشتم. اخم کردو گفت
راست میگی فروغ؟
لبم را گزیدم صدایش را بالا برد و گفت
مگه با تو نیستم. دوست پسر داری؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
خیلی دوسش دارم.
جلو امد مرا از شانه م هل داد و گفت
غلط میکنی میگی دوسش دارم. تو الان زن منی باید بگی دوسش داشتم.
عقب عقب رفتم و تعادلم را هرطور شده حفظ کردم. امیر پشتش را به من کرد نگاهی به قامت بلند و چهار شانه اش انداختم.
زور من به هیچ وجه به او نمیرسید. نه از نظر بدنی من حریف این مرد بودمنه به شارلاتان بازی و بی آبرویی. تحملش برایم محال بود . باید عزمم را جزم میکردم تا طوری او را به زمین بزنم که دیگر نتواند از جایش برخیزد.
به سراغ گوشی م رفت ان را برداشت و گفت
رمز این چیه؟
لبم را گزیدم و به او خیره ماندم. ابروهایش را در هم کشیدو گفت
نشنیدی؟
واسه چی میخوای؟
گوشی زنمو میخوام چک کنم. ایراد داره؟
ما همین الان بهم محرم شدیم هرچی تو گوشی منه مربوط به گذشته ست.
چشمانش را تنگ کرد و گفت
رمز گوشیتو میزنی یا نه؟
جلوتر رفتم گوشی را از دستش گرفتم و گفتم
ببین امیر من به این ازدواج راضی نبودم. مجبور شدم که بیام اینجا محرمیتی که تو خوندی و من قبول کردم هم از ترس اون سگه بود.
#پارت50
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان عسل
وارد حیاط شدیم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدقلبم تند میتپید زانوهایم سست بود نفس نفس میزدم فرهاد چپ چپ نگاهم میکرد با اخم گفت
_ راه بیفت
بدنبالش راه افتادم وارد خانه شدیم .کتش را در اورد و سپس رو به من ایستاد خیره در چشمانش ملتمسانه گفتم
_قول میدم دیگه تکرار نشه.
مرا از سرشانه ام هل داد محکم به دیوار خوردم فرهاد ادامه داد
_بعد فرارت از فروشگاهم همینو گفتی.
_ببین اقا فرهاد ،من دیگه نای کتک خوردن ندارم ، تمام بدنم کبوده و درد میکنه، بابت کار دیروزم معذرت میخوام، شکر اضافه خوردم ،دیگه تکرار نمیشه. ببخشید
دلسوزی را درچشمان فرهاد خواندم
خودش را کنار کشید به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم از حقارت خودم اشک میریختم صدای نزدیک فرهاد قلبم را لرزاند تحکمی صحبت میکرد
_گریه نکن.
سرم را بالا اوردمدر دو قدمی من ایستاده بود
_از این به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری فهمیدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _بله فهمیدم
_هیچ چیزی رو از من مخفی نمی کنی فهمیدی؟
_بله
_اون موهای بی صاحبتو جلوی مردهای غریبه جمع میکنی
_چشم
_میشی یه زن خونه دارکارهای خونه با توإ ، شام ،نهار همه با توإ
_بله چشم
_و این موضوع را قبول میکنی که زن منی.
چشمانم را بستم خاطره تلخ ان روز برایم زنده شد ، اشک ناخواسته از چشمانم جاری شد فرهاد تکرار کرد
_فهمیدی؟
به ناچارگفتم
_بله
_زن کی هستی؟
_شما
_الان بلند شو لباسهاتو در بیار نهار درست کن
با استرس برخاستم تمام قد من تا بازوهایش بود
ارام گفتم
_اخه من بلد نیستم
_برو یاد بگیر
_از کی یاد بگیرم؟
فرهاد فکری کردو گفت
_ برو یه چیزی درست کن دیگه
#پارت50
با من بمان💐💐💐
نفس پرصدایی کشیدو گفت
من که اول و اخر میرم بالای خونه کد خدا میشینم. ولی وای به روزگار اونهایی که دروازه رو نگه داشتند من تو نیام.
مواظب حرف زدنت باش اقا نیما لحنت یکم توهین امیزه من نمیتونم توهین رو بپذیرم.
مثل اینکه من به وقت قمر در عقرب زنگ زدم. الان بهتره خداحافظی کنم.
کوتاه گفتم
خداحافظ
ارتباط را قطع کردم تلفنم را سایلنت کردم و چشمانم را بستم. خواب از چشمم ربوده شد.گوشی م را برداشتم و دوباره سری به پیج دیاکو زدم.
عکس گل رزی را پست کرده بود و نوشته ایی را زیرش گذاشته بود.
خیلی غم انگیزه از صبح تا شب بشینی فکر کنی حرف دلتو چجوری بزنی اما اون با یه جمله پروندتو ببنده
تو انتخابت اشتباهه
❤️بامن بمان❤️
چشمانم گرد شد. عیسی به خاطر فروش انلاینش از صبح تا شب تو اینستاگرام بود. اگر این پست را میدید چه خاکی برسرم بریزم.
کمی به ان نگاه کردم اثری از من در ان نبود از کجا میخواست بفهمه مخاطبش من هستم. دوباره به سراغ عکس هایش رفتم یکبار دیگر نگاهش کردم.
نفسی عمیق کشیدم احساس کردم قفسه سینه م بالا و پایین شد.لبخند روی لبم امد. حس عمیقی در دلم نسبت به او ایجاد شد.این دقیقا همان چیزی بود که موقع نهار به نیما گفتم. باوجود اینکه هنوز به هفته نرسیده بود که میشناختمش اما جای خودش را دلم باز کرد و من توانستم یک رابطه احساسی در وجود خودم با او برقرار کنم.
حالا که بیشتر فکر میکردم حق با دیاکو بود. گناه او چه بود که مذهبش را تغییر داده بود و خانواده ش پذیرای چنین تفکری نبودند؟ اصلا چرا باید مامان و بابا با این موضوع مشکلی داشته باشند.
یاد آن زمان افتادم که بابا خانه رابه فروش گذاشت و گفت
نمیخوام تو همسایگی یه سنی زندگی کنم.لبهایم رابا نا امیدی ورچیدم و بیشتر نگاهش کردم.
دوباره سراغ پست اخرش رفتم . کسی به نام دلوان برایش کامنت گذاشته بود
یه جور پست نگذار که ادم از فضولی بمیره پسر عمو.
یادم امد همسر برادرش هیمن را دلوان خطاب میکرد
فرح در جواب کامنت او خندیده بود و خودش هم نوشته بود
این دیگه چه پستی بود اخر شبی خواب از سرم پرید.
وارد پیج فرح و دلوان شدم اما متاسفانه هردو بسته بود. گوشی م را کنار گذاشتم. چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم. اما مگر افکارم اجازه میداد. پیشنهاد دیاکو را هم انجام میدهم در قالب خاطره یکی از مشتری هایم باید این ماجرا را سر میز صبحانه برایشان بگویم ببینم نظرشان چیست.
نفهمیدم کی چشمانم گرم شد و خوابیدم. صبح شد برخاستم مقابل آینه ایستادم
صورتم را با صابون تمیز شستم و کرم ضد افتابی که هرروز سر سری میزدم را با دقت به صورتم زدم. نگاهم به ریملم افتاد ان را برداشتم و خیلی کم که مامان و بابا سوال جوابم نکنند به چشمم زدم. در کمدم را باز کردم دیگر نمیخواستم این مانتوی سورمه ایی و مقنعه مشکی را بر سر کنم. کمی به مانتوهایم نگاه کردم. ملنتوی یشمی رنگی که حالت اداری نداشت را از کمدم بیرون اوردم و شال سفیدم را هم برداشتم. کمی نگاهشان کردم. حالا که دیشب این بحث بین من و دیاکو شده اینقدر تغییر ظاهری من باعث میشد که او فکر کند من قصد نمایش دادن خودم را دارم. لباسها را در کمدم گذاشتم و مانتوی اداری توسی رنگ را پوشیدم و مقنعه م را هم سرم کردم. کمی ادکلن به خودم زدم. و از اتاق بیرون رفتم. سلام و صبح بخیرگفتم. سرمیز صبحانه نشستم و گفتم
راستی مامان
جانم دخترم.
دیروز یه مشتری برام اومده بود.....
مامان اخمی کردو گفت
مشتری؟ مگه اونجا مشتری هم میاد؟
من اومدم تو واحد فروش دیگه
مامان کمی نگاهم کردو من ادامه دادم
یه خورده ناراحت بود ازش پرسیدم گفتم چته ؟ گفت یه خاستگار برتم اومده خیلی شرایطش خوبه منم خیلی راضی م خیلی هم دوسش دارم. اما بابام به شدت مخالفه
مامان کمی دقیق شدو گفت
لابد یه جای کار پسره میلنگه وگرنه هر پدر مادری ارزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن
اینطور که دختره میگفت خانواده پسره یه جاشون میلنگه