#پارت533
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرم را به علامت نه بالا دادم امیر گفت
برو خیالت راحت باشه .
پس من فردا صبح میرم دادسرا. جلبشو میگیرم توهم با خانمت بیا
ما نیستیم. من فردا پنج صبح میرم اسپانیا
ای بابا امیر توهم چه موقع سفرت گرفته. هزار تا کار داریم فرزادهم چهار روز دیگه قراره دادگاهی بشه میخواستی بیای رضایت بدی مثلا
مسافرت نمیرم مسابقه دارم
کی میای؟
پنج روز دیگه میرم دبی چهارروزهم اونجا
دبی و کنسل کن برگرد بیا
خانمم و مخوام ببرم گردش
امیر تروخدا بیخیال شو بیا کار داریم.
به جون خودت عمرا این سفرو کنسل نمیکنم. الان چندوقته ازدواج کردیم دوبار شمال رفتیم بلا سرمون اومد . یه بار سرعین رفتیم با اعصاب خورد برگشتیم. میخواهیم بریم اسپانیا من مسابقه دارم میخواد بیاد اونجا استرس بکشه تا مسابقه تمام بشه من باید برم دبی. این سفرو عمرا کنسل نمیکنم.
حالا میبری یا میبازی؟
این که قراره باهاش مسابقه بدم دو دفعه تاحالا شکستش دادم.
توهم جونتو از سر راه اوردی بخدا. کاری نداری؟
نه خداحافظ
با لخند به امیر نگاه کردم و گفتم
من برم؟
برو مراقب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. ریحانه با دختری لاغر اندام و قدبلند صحبت میکرد. سراپایش را ورانداز کردم تشابه چهره اش به اسد خوب مشخص بود که خواهرش است .
ریحانه با دیدن من به طرفم امد باهم احوالپرسی کردیم. مرا جلو بردو گفت
ایشون آرام جان خواهر اقا اسد هستند.