eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
202 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋پر از خالی🦋 همایون خواهش میکنم با من حرف نزنید. اگر به من اجازه بدید نیم ساعت باهاتون حرف بزنم ممنونم. حرفهای شما تکراریه ارش خان، من میدونم شما الان میخوای چی بگی، برای همین...... ارش کلامش را بریدو گفت این دوست ما داره دیوونه میشه، واقعا شما رو دوست داره. نه، اشتباه نکنید ارش خان، اون منو دوست نداره ، اون مادرشو دوست داره، همایون منو فدای مادرش کرد. اون یه کاری با من کرد که منو برای همیشه از نعمت داشتن فرزند محروم کرد. شما خودتو بگذار جای همایون، اگر مادرت تو یه کشور غریب ....... ببخشید ارش خان ، میشه شما خودتو بزاری جای من؟ وقتی داشت از ایران میرفت التماسش کردم منو با خودت ببر. گفت نه نمیتونم، میدونید چرا نبرد؟ چون مادرش اجازه نداد. مادرش توروی خودم گفت میخوام با پسرم تنها برم لندن. ارش هم به من گفت مادرم مریصه دکترش گفته باید تو ارامش باشه، من اگر تورو ببرم، مادرم ناراحت میشه، بعد هم کارشون طول کشید و گفت باید سه ماه اینجا بمونیم بهش گفتم من بلیط میگیرم و میام اما اون به خاطر مادرش اجازه نداد من برم . شماهم جای برادر منی ،تک و تنها افتادم دنبال کارهای زایمانم. دکترم گفته بود باید استرراحت کنی، من غرق استرس و ناراحتی بودم. بعد هم که تصادف کردم. براش مهم نبود. بهش گفتم بچه سقط شده گفت ایراد نداره بازم بچه دار میشیم. میتونید بفهمید این حرفش چقدر برای من سنگین بود؟ حق کاملا باشماست، اما این حرفها دیگه فایده ایی نداره، شماهم خانمی کن و گذشت کن. من نمیتونم گذشت کنم شرمندتونم. اخه الهه خانم، همایون خیلی شمارو دوست داره. اگر منو دوست داشت لااقل وقتی از لندن برگشت میتونست یکراست بیاد پیش من، اما بازم اینکارو نکرد. ساعت دوشب رسید فرودگاه فرداشبش ساعت نه شب یاد من افتاد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 دستگیره را تند تند بالا و پایین کرد و گفت فروغ در را گشودم و گفتم بله درو واسه چی قفل کردی؟ کارداشتم با چشمانش اتاق را وارسی کردو گفت چیکار؟ کار خصوصی . کار زنونه. باید حتما تو بدونی؟ ما زن و شوهریم خصوصی مصوصی نداریم. سکوت کردم امیر وارد اتاق شد و گفت چیکارداشتی میکردی؟ چاره ایی نداشتم اگر حرفی نمیزدم ممکن بود مجبورم کند یا دست به دامن الکس شود. برای همین تن صدایم را پایین اوردم و گفتم لباس زیرم باز شده بود اونو بستم. صدای دوباره زنگ ایفن بلند شد امیدوار بودم که یا امید یا عمو علی باشند و میخواهند مرا از چنگال این غاصب نجات دهند. نگاهی به ال ای دی کردو گفت از خانه بیرون نیا تا من برگردم در را با فشار شاسی گشود و به حیاط رفت از ال ای دی نظاره گرش بودم. مرد جوانی هم هیکل و هم قدو قواره خود امیر در حیاط بود امیر از داخل ماشینش چند کاغذ برداشت وبه او داد. اوهم دست در جیبش کرد مقداری پول شمرد و به امیر داد سپس مسیر امده اش را بازگشت. امیر هم وارد خانه شدو گفت کجایی فروغ؟ لای در اتاق خواب ایستادم و او گفت حاضر شو بریم اولین شام دونفرمون رو بخوریم. خوشحال از پیشنهادش به فکر فرار افتادم. سعی کردم این شادی در چهره م نمایان نشود. مانتویم را پوشیدم و مقنعه م را روی سرم گذاشتم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت اول بریم چند دست لباس بخرم برات. به دنبالش راهی شدم سوار ماشین که شدیم گفت فروغ منو ببخش متعجب گفتم چی؟ من اعصاب درست و درمونی ندارم توهم یه حرفی زدی من عصبی شدم روت دست بلند کردم . الان که فکر میکنم میبینم حق با تو بود خوب تو که نمیدونستی قراره زن من بشی یه خبط و خطایی در گذشته کردی مهم ازحالا به بعدته که زن من شدی. اما نباید توصورت من نگاه کنی بگی دوسش داشتی. باید فراموشش کنی و منو دوست داشته باشی احساس کردم راه نفوذی به قلب او هست و میشود قانعش کرد برای همین گفتم اخه امیر دوست داشتن که دست خودم نیست.
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم _اقا فرهاد ؟ فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت _بله _میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت _ برو بخواب روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟ از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت _ چرا تلفن را جواب نمیدی؟ ارام گفتم _ سلام نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت _تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد. در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت _لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟ همینطور که نزدیکم میشد گفت _ مگه با تونیستم؟ من دستپاچه گفتم _چی بگم خوب؟ چرا تلفن و جواب ندادی؟ _نمیدونستم که باید جواب بدم. _تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟ _ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی. فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت _چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س _خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت _صبحونت امادس؟ _بله یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم _بله بفرمایید اقای جوانی به گرمی گفت _سلام ، عسل خانم چشم قشنگ _شما؟ _من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم _اقا مزاحم نشو من شوهر دارم _منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین. _شما از کجا میدونی؟ _من میشناسمش. _من برام مهم نیست _باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد _بیا جلو در بهت بدم _برام مهم نیست صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت _ بیا عکس هارو بگیر _از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو _از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟ دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا _دیدی _اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه _برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری _برام مهم نیست خداحافظ گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت _عسل نزدیکش شدم و گفتم _سلام نگاهی به من انداخت و گفت _چی شده؟ کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی. کمی جا خوردم و گفتم _ من چیزی نگفتم که _وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت _ عکس ها کو؟ از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت _ همش دروغه سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت _تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟ مکثی کردو گفت _بیا اینجا ببینم با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت _شماره منو که میشناسی ؟ _بله _مرجان و شهرام را