#پارت364
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نامم را صدا زدند . من و امیر برخاستیم و به طرف باجه رفتیم. پرونده را تحویل دادیم و از انجا خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم من چیزی برای گفتن نداشتم. امیر هم ساکت بود.وارد خانه شدیم . امیر رو به اعظم خانم گفت
شما امروز تعطیلی
اعظم خانم از خانه رفت . من به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بلایی که میخواست سرم بیاورد بودم . توضیح دیگر فایده ایی نداشت .
امیر چرخی در خانه زدو گفت
معمولا اولی و دومی و ندید میگیرم سر سومی قاطی میکنم. الان مال تو چهارتا شد.
به او خیره ماندم به طرفم امدو گفت
پاسداران چیکار داشتی؟
دلم میخواست برم مزون نازنین و ببینم.
به دنبال مکثش گفتم
نمیدانستم که نباید برم. اموزشگاه به اونجا نزدیک بود به مصطفی گفتم منو ببر اونجا . اونم گفت
نمیشه . امیرخان فقط اموزشگاه و بهم گفته
مزون نازنین کارت چی بود؟
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
از مدل مانتوهاش خیلی تعریف میکرد میخواستم برم ببینم.
همانطور که چپ چپ به من نگاه میکرد گفت
یه بار دیگه هم نادیده میگیرم. بااهالی این خونه حق نداری یک کلمه حرف بزنی. بجز اعظم خانم اونم در رابطه با کارهایی که واسه خونه ت داره انجام میده.
سرم را پایین انداختم و گفتم
چشم.
از این لحظه به بعد حرف گوش ندادن هاتو فقط در صورتی ازت میپذیرم که خدا مستقیم بهت گفته باشه .
نیم نگاهی به او انداختم و گفتم
چشم.
صدای زنگ موبایلش بلند شد روی دسته کاناپه نشست ارتباط را روی حالت پخش وصل کردو گفت
جانم مامان.
صدای عمه امد. سلام پسرم خوبی؟
امیر سیگارش را روشن کردو گفت
ممنون مامان تو خوبی؟
منم خوبم. امیر امروز بعد از ظهر زن عموت داره با دخترش میاد اینجا فروغ و میاری پیشم؟
امید کجاست؟
مسافرته .
نمیدونم ازش میپرسم اگر دوست داشت بیاد میارمش
گوشی و میدی بهش؟
خاک سیگارش را روی سرامیک کف خانه تکاند و گفت
حمامه مامان
فریبا امروز زنگ زده بود میگه خبری از فروغ ندارم خیلی ناراحتم. خطش خاموشه شماره امیر رو هم ندارم میشه به فروغ بگید یه زنگ به من بزنه؟
خوب شماره خونه رو یا منو بهش میدادی.
گفتم ازت بپرسم بعد. بهش شماره بدم. فروغ چرا خطشو خاموش کرده؟
سیم کارتش سوخته باید بریم درستش کنیم.
باهاش صحبت کن سعی کن بفرستیش بیاد. زنعموت به من تکه متلک می اندازه که عروست باهات زیاد جور نیست. بفرست بیاد دهنشون بسته بشه
اگرخودش دوست داشت بیاد چشم.
شب برات فسنجون درست کنم؟
من شام نمیخورم عزیزم. رژیم دارم.
خوب برات درست میکنم تو فردا نهارش بخور
باشه مامان کار نداری؟
فقط یه چیز دیگه
جانم
لباس پوشیدن فروغ هم مثل تو شده بهش بگو لباس زنونه بپوشه . زن عموت خیلی به من متلک می اندازه.
به لباس پوشیدن زن من شماها چیکار دارید؟
من که چیزی نمیگم مامان این مهمونی و بخاطر من بگو حالت زنونه بیاد.
کاری نداری مامان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر انتخابت آرامشه ....♥️🌱
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
#پارت365
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چرا زود بهت برمیخوره امیر؟
اخه متوجه چیزی که میگی نیستی . من به فروغ بگم مامانم لباس تن تورو هم انتخاب میکنه؟ به نظرت خوشش میاد؟ تو اگر مادرشوهرت این حرف و بهت میزد خوشت می اومد؟
یه طوری بهش بگو که نفهمه من گفتم.
خوب تابلواِ که این حرف مال من نیست . اونوقت تا تقی به توقی بخوره فکر میکنه تو داری به من یاد میدی. زن من همینه به خاطر حرف زنعمو که نمیتونه خودشو تغییر بده
این لباسهاش سلیقه تواِ. مگه من قبل اینکه زن تو بشه ندیده بودمش؟ دوان مجردیش کی اینقدر لش و گشاد لباس میپوشید اینها همش کارهای جنابعالیه
کار نداری گلم؟
نه
خداحافظ
ارتباط را قطع کردو گفت
میری؟
به امیر نگاه کردم و گفتم
اگر تو بخوای اره .
فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت با کفش رویش را فشردو گفت
اگر من بخوام؟
نگاهی به زمین انداختم. گِل ته کفشش روی سرامیک و قسمتی از فرش بود سیاهی سیگارش هم اضافه شد . اخمهایم را جمع کردم و گفتم
توچرا اینطوری میکنی؟
به من نگاه کرد و من ادامه دادم
اینجا خونه ست.
مکث کردم و گفتم
عصبانی که میشی با کفش میای داخل خونه. خاکستر سیگارت و میریزی زمین فیلتر سیگارت و می اندازی کف خونه لهشم میکنی . درسته خانه خودته ولی منم اینجام. بدم میاد خوب
اگر میخوای بری خانه مامانم برو لباسهاتو عوض کن ببرمت
چی بپوشم؟
هرچی دوست داری. به کسی ربطی نداره که چی تنته .
وارد اتاق خواب شدم. در کمدم را باز کردم شومیز کرم رنگی که دور یقه و دم مچش پراز مروارید بود را به همراه شلوار سفیدم پوشیدم مانتوی جلوباز سفید و شال کرم رنگم را هم پوشیدم امیر وارد اتاق شد و گفت
به هیچ عنوان با مانتوی جلو باز نبینمت ها
با گل سینه جلوی مانتویم را بستم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت
الان خودت خیلی با نظم و انضباطی؟ لباسهات رو ریختی رو تخت؟
به طرف کمدم رفت و گفت
یه بلیز برداشتی کل کمدت و بهم ریختی
یاد پولی که از نازنین گرفته بودم افتادم
دلم میخواست از مقابل کمد من این طرف بیاید امیر رو به من گفت
بیا اینجا؟
قفسه سینه م از استرس میسوخت و دستانم یخ کرده بود. به طرفش رفتم و او گفت
یه نگاه به وضعیت کمدت بنداز؟
به امیر نگاه کردم و گفتم
این نامرتبیه. کفشی که میپوشی میری بیرون کثیفه . فیلتر و خاکستر سیگار کثیفه
خواستم در کمدم را ببندم که
#پارت366
خانه کاغذی🪴🪴🪴
انچه نباید میشد شد. انگار امروز. روز من نبود. اون از صبح که به محض بیدارشدنم جریمه شدم. لورفتنم اول صبح دررفتن دستم ماجرای بانک. فضولی مصطفی و حالا مشمای پولی که امیر پیدایش کرد.از گوشه مشما گرفت ان را بالا اوردو گفت
این چیه فروغ؟
به چشمانم خیره ماندو گفت
اینو از کجا اوردی؟
دهانم قفل شدو واقعا حرفی برای زدن نداشتم. دندانهایش را بهم ساییدو گفت
تو پول نقد از کجا اوردی؟
نگاهی به مشما انداخت رویش نوشته شده بود مزون نازنین.
مبهوت گفت
نازنین به تو پول داد؟
کمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم . امیر ابروهایش را بالا داد و گفت
توهم ازش گرفتی؟
سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم دندان قروچه ایی رفت و گفت
اره فروغ؟
سرتایید که تکان دادم.
مشمارا به زمین کوبید و با فریادگفت
میخوای گند بزنی به اعتبار و ابرو حیثیت من؟
پشت دستم را روی صورتم کشیدم و گفتم
من لباسشو طراحی کردم اونم پولشو داد.
با فریاد گفت
تو لنگ این چند تا اسکناس بودی که از اون بگیری؟
داد نزن امیر . من میخواستم نگیرم به زور بهم داد.
تو غلط کردی که چنین چیزی و قبول کردی
خوب دستمزدم بود.
با کف دستش محکم به کتفم کوبیدو گفت
دستمزدته اره؟
از ضربه فوق العاده محکم امیر چهار پنج قدم عقب رفتم و افتادم. به طرفم امد چنگی به شالم زد. بلندم کرد و گفت
امروز تو منو دیوونه کردی
سپس رهایم کرد دو گام از من فاصله گرفت و گفت
تو گشنه چندر غاز پول اون بودی؟
سکوت کردم. پناه من در مقابل او فقط دیواری بود که میشد به ان تکیه کنم و اشکهایم.
با چهره ایی عبوس و وحشتناک نزدیکم امدو گفت
بازداری گریه میکنی؟ تو ادم نمیشی
اشکهایم را سریع پاک کردم و گفتم
خیلی خوب گریه نمیکنم. شانه هایم را گرفت مرا تکانی داد و گفت
هرچی یادت دادم فایده نداشته نه ؟
از اینهمه حقارت خودم دندانهایم را ساییدم و سرم را پایین انداختم. امیر گفت
میخوای یه بار دیگه تمرین کنیم؟
میدانستم التماس و خواهش فایده ایی ندارد. خودم را به بی تفاوتی زدم . دلم میخواست میمردم و اینطور مقابل او خورد نمیشدم.
سرم را بالا اوردم نگاهی سرشار از تنفر به او انداختم. تمام عشقی که در این مدت با ارامش به من داده بود را خراب کرد.
نمیدانم در نگاهم چه دید که عربده ایی زدو گفت
لعنتی من با تو چیکار کنم ؟
در خودم مچاله شدم و گفتم
غلط کردم .
چند گام از من فاصله گرفت و گفت
تندو سریع از جلوی چشمم گمشو.
هاج و واج گفتم
امیر... من...
چشمانم پراز اشک شد. نگاهش را از من گرفت در خروجی اتاق خواب را نشان دادو گفت
برو فروغ میزنم میکشمت .
#پارت74
بعد از صرف شام به پیشنهاد ریتا به شهر بازی رفتیم .
ریتا با ذوق گفت
_بابا من میخوام قایق سوار شم
شهرام لبخندی زدو گفت
_باشه عزیزم قایق ها دو نفرس با عسل سوار شید
لبخند ریتا محو شدو گفت
_با تو سوار میشم
_من نمیتونم بابا حوصله ندارم با عسل برو دیگه
ریتا اخم کرد و گفت
_ اصلا نمیخوام.
مرجان نزدیک ریتا رفت و ارام گفت
_کارت خیلی زشته ریتا، مگه زن عمو چیکارت کرده
_ازش بدم میاد
فرهاد تچی کرد و گفت
_عسل ، میخوای باهم سوار شیم؟
بغض کرده بودم ، اما دلم نمیخواست کسی بغضم را ببیند ، ارام گفتم
_من اصلا قایق دوست ندارم
سپس نگاهی به ریتا که با اخم مرا نگاه میکرد انداختم .
فرهاد دستم را گرفت گفت
_ خوش میگذره ها
_نمیخوام
_اما من دوست دارم سوار شم
_با ریتا سوار شو
ریتا خندیدو گفت
_اخ جون با عمو فرهاد میرم
سپس پرید صورت فرهاد را بوسید دستش را کشید فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_چهار نفرشو سوار شیم ، تو و مرجان هم بیایید
ریتا اخم کرد و گفت
_نه اون دوست نداره
فرهاد و ریتا رفتند
مرجان دستم را گرفت و گفت
_از ریتا ناراحت نشو ، من از طرف اون ازت معذرت میخوام
بغضم را فروخوردم و گفتم
_اشکال نداره
_راستی اون چی بود توی گوشیت؟
_هیچی ، یه عکس بود ، حیاط خونه دوستم شبیه پارکه گیر داده بود به اون
ببینم؟
گوشیمو خاموش کردم
_چرا؟
_ولش کن به استرسش نمی ارزه
_مگه تو گوشیت چیزی هست؟
_نه ولی فرهاد یه چیزی پیدا میکنه . حوصله دعوا ندارم
_دیشب دعواتون شد ؟
_راستی مرجان خانم؟
_جانم
فرهاد تو کیف من شماره اون پسره که تو سفرهدخونه بود و پیدا کرد
مرجان متحیر گفت
_چی؟
_هرچی گفتم من نمیدونم باور نکرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ لابد حواسمون نبوده انداخته تو کیفت
سپس مکثی کردو گفت
_دعواتون شد؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_اره
چه پسرهای عوضی ای بودند.کی انداختند ما نفهمیدیم، اشکهاتو پاک کن داره میاد
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_من بی گناه بودم ولی فرهاد باور نکرد
#پارت75
فرهادو ریتا نزدیک ماشدند ریتا گفت
_با عمو کلی به من خوش میگذره
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_خیلی خوبه بیا بریم سوار شیم
سرم را به علامت نه تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم ترن سوار شیم
_من میترسم
_ترس نداره
سپس ارام و با لبخند گفت
_شاید از ترس بچسبی به من و اینطوری مثل غریبه ها رفتار نکنی
_اقا فرهاد خواهش میکنم
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_اقا فرهاد ؟ الان اقا فرهاد نشونت میدم
با اخرین التماسم ترن حرکت کرد ، فرهاد دستش رادور گردنم انداخت مؤذب بودم با اولین شیب تند سرم را روی سینه اش گذاشتم فرهاد خندید و گفت
_اقا فرهاد اره؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
_تروخدا منو سفت بگیر الان میفتم
سپس جیغی زدم و گفتم
_میترسم
فرهاد خندیدو گفت
_حقته، از این به بعد هرشب ترن سواری میکنیم .
از ترن که پایین امدیم مرجان با خنده گفت
_میترسی عسل؟
شهرام نزدیک امد و گفت
_تو نمیترسی؟
مرجان نگاهی به ترن کردو گفت
_نه ترس نداره که
شهرام دست مرجان را گرفت و گفت
_ بیا بریم
مرجان خنده اش را جمع کرد و گفت
_نه حالم بد میشه
شهرام مرجان را کشید و گفت
_ بیا بریم توکه نمیترسیدی
مرجان دستش را کشید و با خنده گفت
_دروغ گفتم میترسم
همه خندیدیم فرهادرو به شهرام گفت
_من دود ریه هام کم شده ، اگر اجازه هست بریم سفره خانه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_بریم خونه بکش، من خوابم میاد
_خوب شما برید، من و عسل میاییم .
اصلا دوست نداشتم جمع دو قسمت شود ریتا گفت
_من با عمو فرهاد میام خونه
شهرام رو به ریتاگفت
_نخیر
مرجان مداخله کرد و گفت
_خوب تو هم بمون دیگه
شهرام خمیازه ایی کشید و گفت
_توهم بمون یعنی شماهم با فرهاد میای اره
#پارت76
نیمه های شب بودکه به خانه امدیم ،مرجان ارام در گوشم گفت
_خوابت میاد؟
_نه
فرهاد که خوابید بیا تو پذیرایی باهم صحبت کنیم
_باشه
وارد اتاق شدیم فرهاد در را بست و گفت _خوش گذشت بهت؟
_اره خوب بود
بافت موهایم را باز کردم برس را برداشتم موهایم را شانه زدم فرهاد خیره به من بود ارا م گفت
_هیچ وقت موهاتو نزدی؟
_یه چند بار پایینشو کوتاه کردم،مرجان خانم هم اخرین بار نزدیک سی سانتشو زدتا پشت زانوم بود،بابام تا زنده بود اجازه نمیداد بعد مرگشم عمه م نزاشت کوتاه کنم
_اذیت نمیشی؟
_نه ، یاد بابام میفتم ، شبها منو بغل میکرد موهامو بو میکرد میگفت بوی مادرتو میده
_عکس باباتو نداری؟
_چرا تو لپ تابم هست
_عکس مامانتو چی؟
_من اصلا مامانمو ندیدم
_حتی عکسشو؟
_اره، عمه م نشونم نداد
_بابات چی؟اونم نشونت نداد؟
_نه، میگفتن نداریم.
_مگه میشه ؟
_بابام میگفت تو شبیه مادرتی، اما عمه میگفت از مامانت خوشگلتری
_ببینم عسل؟ خاله و دایی هم نداری؟
_نه مادرم تک فرزند بوده
پدرو مادرش هم مردند
پدر بزرگ مادر بزرگم و بابام تو امامزاده هاشم دفنن عمه هم اونجاست
_مادرت چی؟
_مادرم تبریزه
_چرا اونجا مگه ترک بوده؟
_بابام معلم بود رفته اونجا درس بده مادرم فوت شده، شناسنامه من هم صادره از تبریزه، تا پنج سالگی اونجا بودیم.البته من زیاد یادم نیست.
فرهاد اهی کشید و گفت
_فردا میریم امامزاده هاشم، تبریز هم مییبرمت سر قبر مادرت.
_من که بلد نیستم اونجارو
_شهر و خیابونتونم بلد نیستی؟
_نه
_پیداش میکنم
_چطوری؟
_اسم و فامیل و تاریخ فوتش را بگی پیدا میکنم برات
لبخند روی لبانم نشست وگفت
_ارزومه برم سر قبر مادرم
_اسمش چی بود؟
_گلاب نظری
_تاریخ فوتش کیه؟
_با تولد من یکیه بیستم ابان سال.....
_تو ابانی؟
_بابام شناسناممو واسه عید همون سال گرفته چهار ماه بزرگتر
_چرا؟
_نمیدونم
فرهاد به فکر فرو رفت و سپس خوابید از اتاق خارج شدم مرجان چای مینوشید کنارش نشستم مرجان گفت
_خوابید؟
_اره
_صبح میخوان با شهرام برن صیغه نامتون را بگیرن
_از خانه ارباب
_اره، ارباب دیگه کجا بود ؟ قدیم ارباب بوده هننوز روش مونده دوره ارباب رعیتی تموم شده
_صیغه نامه میخوان چی کار؟
_نمیدونم،لازم نیست اما اصرار دارن برن
#پارت77
از زبان فرهاد
ساعت نه صبح با الارم گوشیم بیدارشدم، عسل مست خواب و موهایش از تخت اویزان شده بود بدون صدا اماده شدم و باشهرام به خانه عمو حرکت کردیم، نزدیک های خانه عمو کیانوش را دیدم
_شهرام وایسا
_چی شده؟
_من حوصله خونه عمو رو ندارم میرم پیش کیانوش تو تنها برو
شهرام ایستاد من پیاده شدمو اورفت.روی شانه کیانوش زدم یکه ایی خورد چرخیدوگفت
_به به.... سلام، اقافرهاد
_سلام ، خوبی؟
_اینطرف ها
_شهرام رفت خونتون
_واسه چی؟
_صیغه نامه رو بگیره
_میخوای چیکار؟
اهی کشید و ادامه داد
_ مامانم میخواست گلجان و از سرخودش بازکنه، منو ببخش فرهاد
_چرا؟
اونروز مامانم تومشروبت قرص ریخته بود ، احمق شدم دخالت کردم،همش نقشه بود
_داریم باهم ازدواج میکنیم
کیانوش خندیدو گفت
_مبارکت باشه ، خوشبخت بشی، سر این دختره تو خونه ما جنگ بود، بابام میخواست اینو بگیره، هرچی میگفتیم بابا بیخیال شو این جای نوته گوشش بدهکار نبود، چشمش این دختره را گرفته بود، جای خواهری ، الانم که زن توشده ، خیلی خوشگله.
حرف کیانوش عصبی ام کرد مشتم را گره کردم ، سعی داشتم عادی رفتار کنم ، کیا نوش ادامه داد
_مامانم از سر خودش باز کرد انداخت تو دامن تو،
سپس با خنده ادامه داد
_گفت بزار حالشو فرهاد ببره.
اخم هایم درهم رفت کیانوش ادامه داد
_زنت چی شد؟
_ستاره؟
_اره. اون اینو دید سکته نکرد؟
_اونو طلاق دادم
کیانوش خندیدو گفت
_ای شیطون خوشگل تر شو پیدا کردی اونو رد کردی؟
در سکوت به کیانوش خیره بودم و به این فکر میکردم که مشت را به دهانش بزنم یا به چشمش!
#پارت78
کیانوش دو سیگار روشن کرد یکی را به من دادو گفت
_ مبارکت باشه، ولی حواستو بهش جمع کن
بلافاصله گفتم
_چطور؟ اینجا که بود طوری بود؟
_عمه ش مثل شیر بالا سرش بود.تنها جایی نمیرفت ، تو کوچه خبابون در نمی اومد ، ولی کل ده خاستگارش بودند
قهقهه خنده ایی زدوگفت
_ از بابای من گرفته تا پسر مش مراد همسایشون
با حرص سیگار کشیدم وگفتم
_از مادرش چیزی میدونی
_مادرش و من یادمه ده سالم بود بابام میخواست بگیرش، تو خونمون عاشورا بود ، مامانم قشقرقی بپا کرده بود که بیا و ببین اخه مادرش هم مثل خودش خوشگل بود ، اما صیغه ایی بود
_یعنی چی؟
_بابای گلاب باغبون اقا جون بود همین یه دخترم داشت باباش که مرد ، گلاب گاهی صیغه این میشد ،گاهی صیغه اون یکی میشد ، مامانم یه نقشه کشید انداختش تو دامن عمونصرت، اما انگار به عمو نصرت نیفتاد ، عمو که مرد ،گلاب یه مدت نبود .
_کجا بود؟
_کسی نمیدونست، بعد خبر اومد احمد معلم عقدش کرده
_احمد معلم کیه؟
_بابای گل جان، همه تعجب کرده بودند ، این خانواده و گلاب، کتایون خانم ، شوهر نکرده بود، تنها هم بود اما کسی جرات نداشت نگاش کنه، میومد رد شه همه سرشونو می انداختند پایین . رفتند تبریز ، اینجا نموندند ، بعد هم که بیچاره سرزا رفت.
هردو ساکت شدیم کیانوش ادامه داد
_مواظبش باش ، خوشگله ، مخشو میزنند، اونم خون اون مادر تو رگهاشه
لبم را گزیدمو خودم را کنترل کردم
کیانوش خندیدو گفت
_یه بار از جلو خونه عمه ش رد شدم لای در نشسته بود موهاش و ریخته بود دورش داشت با گل تیکه تیکه میبافت من ماتم برد خدایا این ادمه؟ عروسکه؟ فرشته س ؟ همینطور ماتش بودم که یه دفعه یه چی خورد تو سرم برگشتم دیدم عمشه با کیفش زد تو سر من و بعد هم رفت سراغ اون بردش تو صدای جیغ ودادشون همه جارو برداشت .
حرفهای کیانوش را گوش دادم هرچند بیشترش تلخ بود اما یه چیزهایی هم دستگیرم شد.
باصدای شهرام از افکارم خارج شدم کیانوش را بوسید و احوالپرسی میکرد .
تمام مسیر را به مادر عسل و حرف کیانوش فکر میکردم، خون اون مادر تو رگهاشه
به خانه که رسیدیم ساعت یک بود، بوی ماهی ضعف به دلم انداخت
وارد خانه شدیم صدای سشوار می امد بدنبال صدا وارد اتاق خواب شدم مرجان خرمن موهای عسل را سشوار میکشید ،با دیدن من هردو سلام کردند مرجان گفت
_ برو دست و صورتتو بشور الان میام میز نهارو میچینم
کلافه و عصبی بودم دنبال بهانه میگشتم، بهانه را هم ریتا به دستم داد
#پارت76
شهرام گفت
_ماهی از کجا اوردید ؟
_مامان و عسل با ماشین عمو رفتند بازار منو نبردن
شهرام اخمی کردو سپس لپ ریتا را کشید با زبان کودکانه گفت
_چرا دخمل منو نبردن؟
_مامان گفت سری پیش فضولی کردی عمو عسل رو دعوا کرده الان تنبیهی
شهرام سرش را چرخاند بدنبال من بود ،نگاهمان با هم تلاقی کرد.ریتا نزدیک من امدو گفت
_عمو باهم رفتند ، موهاشم بیرون بود، دیرهم امدند.تازه....
شهرام صدایش رابالا برد و گفت
_ ریتا ساکت شو
ریتا نزدیکم شدو گفت
_ با مامان داشتند پشت سر تو حرف میزدند ، عسل میگفت.....
شهرام بلوز ریتا راگرفت اورا به سمت خود چرخاند وگفت
_دهنتو ببند، از فضولی و خبر چینی بدم میاد
ریتا با پر رویی گفت
_میخوام با عموم حرف بزنم
_داری دوبهم زنی میکنی
_نخیر میخوام به عموم بگم پشت سرش داشت میگفت وحشیه
ریتا باسیلی ارام شهرام ساکت شد
تچی کردم ریتا را در اغوش گرفتم و گفتم
_شهرام؟ این چه کاریه؟
شهرام بازوی ریتا را تکان دادو گفت
_فضولی موقوف ، توروی من وایسادن موقوف....
کلام شهرام را قطع کردم و گفتم
_ولش کن برو اونور، اصلا خودم میبرمش یه دوری باهم میزنیم
شهرام دستم را خواندو گفت
_نخیر بچه منو لطفا خبر بیار و خبر ببر نکن، دونفر ادم باهم صحبت کردند ،یه چیزی بهم گفتند چه معنی داره خبر میاره؟
ریتا با گریه گفت
_ تو بخاطر عسل منو زدی؟
_من بخاطر فضولی زدمت، بخاطر اینکه به حرف پدرت اهمیت ندادی زدمت، اگر باز هم فضولی کنی میزنمت، اگر بری جایی که منم نباشم فضولی کنی و من بعدا بفهمم کار تو بوده بازم میزنمت ،
#پارت77
ریتا به اتاقش رفت شهرام با اخم روی کاناپه نشست و گفت
_روز به روز داره بی ادب تر میشه،
یاد گرفته فضولی کنه و توی عمو هم بجای اینکه به فکر تربیت بچه من باشی دنبال خاله زنک بازی هستی که ببینی ما نبودیم پشت سرمون به هم چی گفتند .
عسل و مرجان از اتاق خارج شدند مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت
_چی شده؟
_بچتو تربیت کن
_ریتا؟
_خیلی داره بد بار میاد ، همه ش هم اثرات تنها گذاشتناشه ، تو مقصری ، بچه رو میزاری خونه میری مطب، میری ارایشگاه، با دوستات میری بیرون .... الانم برو تحویل بگیر
مرجان سمت اتاق ریتا رفت و گفت
_چیکار کردی؟
ریتا با جیغ گفت
_ برو بیرون
عسل وارد اشپزخانه شد مشغول چیدن میز نهار بود
مرجان در رابست و رو به شهرام گفت
_بچمو زدی؟
_بله زدمش، اگر جمعش نکنی بازم میزنمش
_چیکار کرده؟
تا ما از در اومدیم تو پریده جلو فرهاد میگه عمو مامان و عسل ماشینتو برداشتند رفتند بازار
مرجان نگاهی به من انداخت و رو به شهرام گفت
_خوب بریم مگه چیه؟
_میخواد بین فرهاد و عسل دعوا بندازه ، بهش میگم نگو ، به من میگه میخوام به عموم بگم عسل پشت سرش به مامانم چی گفت ، بچه ایی که تربیت کردی اینه مرجان خانم.
_عسل مضطرب مرا مینگریست، مرجان گفت
_دفعه اخرت باشه که ریتارو زدی
_ادبش کن نزنمش، اونشب هم ایشون خبر چینی کرد که اعصاب هممون خورد شد
_هیچ کدام اینها دلیل نمیشه که تو بچه منو بزنی
_همه ساکت شدند
وارد اشپزخانه شدم سرمیز نشستم چشم خره ایی به عسل رفتم و گفتم
_نهار منو بده
عسل غذا را کشید، شهرام هم به اشپزخانه امد مرجان در اتاق راباز کردو گفت
_بیا نهار بخوریم
صدای ریتا امد که گفت
_نمیخورم
_بابارو عصبانی نکن
شهرام با کلافگی گفت
_ولش کن درو ببند بیا
مرجان در رابست و سر میز نشست در سکوت غذارا خوردیم . بعد از صرف نهار هرکس مشغول کار خودش شد ظرف هارا عسل شست و به اتاق خواب رفت ، خون خونم را میخورد بدنبال او وارد اتاق خواب شدم در را که بستم به سمتم چرخید جلوتر رفتم دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم
_با مرجان کجا رفتی؟
_بازار
_با اجازه کی؟
عسل سرش را پایین انداخت و با ناخن هایش بازی میکرد ، محکمتر گفتم
_لالی؟ با اجازه کی رفتی بیرون؟